خط سوم
اينجا روزی رضا ئی بود ...





انگار سردم شده باشه. نه که هوا سرد باشه ها، نه! نمی دونم از اين شيرينی نعنايی ها ، همونا که واسه معده ام می خوردم، خوردی يا نه؟ آدم حس می کرد دهانش يه هو سرد شد. يه حس بيخودی، شبيه دلهره، يه جوری که بی هوا از همه چی خالی شده باشی. سرما به جای خود، حس می کنم يه بوی گندی همه جا رو گرفته. نه که بو از يک چيز ذاتا کثيف بلند بشه. نه! از اون بوها که يه چيز خيلی شيک و موجه وقتی می مونه يه جايی، وقتی زمان روشو می پوشونه ،وقتی از ياد ميره شروع ميکنه به گنديدن، فاسد شدن. بوی خودم که نمی تونه باشه حالا طول می کشه جنازه ای باد کنه . اونجوری هم هوا گرم نيست ، پاييزه ديگه، تازه من که نمرده ام هنوز. ببين! می تونم فکر کنم ، حتی ياد هامون افتادم وقتی تو اون آزمايشگاه افتاده بود و خون بدنش از کيسه ی خون سر ريز می کرد روی کاشی های سفيد، عينکش يه وری شده بود و آدم برای تلاش احمقانه اش در بزور قاطی زندگی شدن که همچين عاقبتی را منجر شده بود گريه اش می گرفت و بعد که هول هولکی تو ی اون تاريکی داشت مگسک اسلحه رو تو قاب پنجره ميزان می کرد تا معشوق سر برسه ... يک ، دو ، الان درو باز ميکنه، سه ، چهار، الان پله ها رو می آد بالا ... و آه لا کردار، اگه هنوز بدونی چقدر دوست دارم.هنوز حواسم به خود بود فقط نمی دونم چرا نفهميدم تيغه کجا افتاد. فکر می کردم تيغ رو که روی شاه وريد بکشی يا زياد درد داره، يا خون يه جوری فوران می کنه که از ترست پس می افتی. ولی دردی نبود تنها سردی خوشايندی بود که روی مچم لغزيد، خونی هم فوران نمی کرد، انگار جريان فوران مانندش مدتها پيش متوقف شده بود، از خيلی وقت پيش. پرت پرت می کرد آرام و قبل از اينکه بريزه رو تخت لخته می شد.
تو زندگی هم همينجوری بود، بيهوده ياد چيزهايی می افتادی که نمی دونستی خنده ات بگيره يا بزنی زير گريه . آخه کدوم احمقی وقتی يه ربع ازش خون بره ياد بچگی هاش می افته؟ کلاس اول ابتدايی،امير حسين، رديف دوم، آقا اجازه؟ حاضر! و يه خورده آب بينی که هميشه خدا اويزون بود و هی خرت و خورت می کرد تا بتونه کمی مرتبش کنه و چقدر بيچاره رو مسخره می کرديم، فکر می کردم پسر بی ادب و کثيفيه، چرا هيشکی نبود بهم بگه وقتی آدم حساسيت شديد داره ممکنه ترشحات بينی اش دست خودش نباشه. اونوقت اين دم اخری اينجوری دچار عذاب وجدان نمی شدم. هنوز سرم گيج نرفته بود ولی احساس سبکی می کردم، درست مثل اونوقت ها که اتواسکپی تمرين می کردم، حس کردم الانه که کنده بشم . به انگشتای پاهام نگاه می کردم اون روزها وقتی می خواستم از اين حالت خارج بشم ، انگشتای پامو تکون می دادم و همه چی تموم ميشد .اينبار اما کمی به نظرم پريده رنگ اومدن، خواستم تکونشون بدم ، اما نتونستم... همه ی اسباب بازی های بچگی هام جلوی چشم هام رژه می رفتن ، اون فيل سبز رنگ ، ماشين فلوکس قرمز ، عروسک مو مشکی ... بعضی هاشون رو تا همين اواخر داشتمشون، اين طبيعيه وقتی يکی بزرگ ميشه يا کوچيک ميشه اسباب بازی های جديد تری لازمش بشه، عروسک هايی با لباس های تازه ،با نگاه هايی که خسته نکنه، باطری تازه بندازی برات بخونه يا کوکش کنی برات برقصه هر وقت هم خسته شدی بذاريش رو تاقچه،من مادرم خيلی برام اسباب بازی نو می خريد. اما با قديميها بد نمی شدم.مثلا هيچوقت موهای عروسک مو مشکی رو نکندم ، چشای شيشه ای شو در نياوردم ، گونه هاشو با خودکار خط خطی نکردم. شما هم اگه روزی از دست عروسک هاتون خسته شدين ، لگدشون نکنين ، بزارينشون رو تاقچه تا بهتون نيگا کنن. اونوقت سالها بعد وقتی يه گوشه ای افتادين و کلی ازتون خون رفت، شايد يکی از همون عروسکها پيداش بشه و با چشم های شيشه ايش نگاتون بکنه و با دستهای کوچيک پلاستيکی اش پيشانی تونو ناز کنه. عجيب نيست به نظرتون؟ اين که آدم مطمئن باشه آنی بعد تمامی آنچه بهش می گن فرصت حيات ازش سلب بشه بعد به چيک چيک افتادن ثانيه ها فکر نکنه و خودشو بده دست نوازشهای عروسکی رنگ و رو رفته.سرم بی اختيار به سمتی می غلطد تو اين حرکت نا خودآگاه چشم هام چند چيز بی ربط به هم رو سريع می بينند.بينشون فقط تيغ رو خوب می تونم تشخيص بدم که گوشه ای افتاده و برق می زنه و بعد سياهی بود و سکوت و درد هايی که محو می شدند. قبل از اينکه توی خلا مطلقی غوطه بخورم اخرين فکری که توی دفتر ذهنم حک شد همچين چيزی بود : توی اين گير و دار ، من صورت مسئله بودم، داشتم پاک می شدم.


شنبه هجدهم مهر ماه 83


● من از اين بی خبری، سوی خبر می نروم ...