خط سوم


روز سبت را به یاد آور ، تابلویی است از ناتوانی ، افسوس و تنهایی آدمها. شب سال نو میلادی یانوش ، مرد میانسالی با لباس بابانوئل کادوی بچه هایش را می دهد. برای مادر و زنش مشروب باز می کند و در کلیسا هنگامی که مراسم عشای ربانی شروع میشود ، لابه لای جمعیت چهره ی زنی را می بیند که به او لبخند می زند. شب هنگام درست در لحظه ای که سال نو تحویل می شود و می خواهند همدیگر راببوسند زنگ در بصدا در می اید. یانوش بیرون می اید و همان زن را که در کلیسا دیده ایم دوباره می بینیم که به یانوش می گوید ادوارد از صبح گم شده است و او به کمکش نیاز دارد، یانوش بر می گردد و به زنش می گوید که ماشینش را دزدیده اند و به این بهانه به زن که اوا نام دارد میرود. در این میان در می یابیم که ادوارد شوهر اوا است و یانوش و اوا سالها پیش عاشق هم بوده اند . آنها به دنبال ادوارد به چند بیمارستان ، مرکز درمان دائم الخمرها، خانه ی اوا و ایستگاه قطار می روند. ولی هیچ ردی از ادوارد نیست . در این رفتن ها لحظاتی ساخته می شود که یانوش از افسوس چندین ساله اش که اوا را از دست داده است برای اوا می گوید و اعتراف می کند که فقط بچه هایش را دوست دارد . اوا چهره ی زیبایی دارد ولی زیبایی که اغوا کننده نیست .بیشتر عاشقانه است . ظرافت هایی که جزو کار کیشلوفسکی است. اوا نیز از رنجش به یانوش می گوید. و این که با تنها گذاشتنش چقدر در درک او عاجز بوده است. در می یابیم که سالها پیش زمانیکه انها همبستر بودند. ادوارد غافلگیرشان می کند و از اوا می خواهد یا با یانوش بماند یا برای همیشه با او برود. رفتار و چهره ی یانوش در ان لحظه این شبه را برای اوا ایجاد می کند که او می خواهد با ادوارد برود. بنابراین برای همیشه با ادوارد می رود. در تمام این سالها همدیگر را ندیده اند و با حسرت همدیگر زندگی کرده اند. وقتی شب به نزدیکی های صبح می رسد انها در ایستگاه قطار هستند . اوا عکسی را به مامور کنترل دوربین های مدار بسته نشان می دهد ولی او هم می گوید که چنین کسی را ندیده است. یانوش عکس را می گیرد و از اوا می پرسد این سه نفر توی عکس چه کسانی هستند؟ و اوا می گوید که او ادوارد ، زنش و بچه هایش هستند و انها سالهاست که در شهر دیگری زندگی می کنندو در تمام این سالها او به تنهایی و با یاد یانوش زندگی کرده است.
اوا می گوید دیروز برای خودش به عنوان عیدی یک بازی اختراع کرده است . اینکه اگر بتواند تا 7 صبح فردا را با یانوش بگذراند ... تمام بعد ها را زندگی آرامی خواهد داشت ...
یانوش می گوید اگرنه؟ و او جواب می دهد : اگر نمی توانستم همه چیز را مهیا کرده بودم ... می بینیم ارام از جیبش قرصی را در می اورد و دور می اندازد. این صحنه را یانوش نمی بیند ولی بیننده متوجه میشود.
یانوش اوا را به کنارماشینش میرساند و خداحافظی می کند. در خانه زنش روی مبل خوابش برده است. یانوش ارام نزدیک میشود، می گوید ماشینم پیدا شد. زن پاسخ میدهد : می دانم! و ارام ادامه می دهد اوا بود؟ و مرد تصدیق می کند. زن می گوید باز شبها دیر وقت خواهی امد ؟ و یانوش پاسخ می دهد : به هیچ وجه!
فیلم بیانگر حسرت است واین که عشق چگونه رسوب می کند در طول یک زندگی چندین ساله و اینکه انسانها چگونه تسلیم تقدیر می شوند و می سازند.