خط سوم
زرد تر از اين؟
هيهات!
.
.
.


صالح عزيزم بالاخره رضايت داد نوشته هاش بياد رو نت . می خواستم بدونه چقدر فوران خشونت بار افسردگيه! گوست داگ رو دوست دارم.



آقای "ام" که می گويم، به ياد پيتر لوره قاتل معروف فيلم "ام" نيفت. راستش اين "ام" ما
اصلا هم شبيه پيتر لوره نبود. بر عکس پيتر لوره که صورت گرد و قيافه کودکانه ای داشت، دوست ما صورتی زاويه دار و خشنی داشت و عليرغم قيافه ی خشن ؛ اندام لاغر و قد و قواره ی بالای دو مترش، درونی بسيار ساکن و حتی بچه گانه داشت.الان که فکرشو می کنم، می بينم خيلی شبيه باروش بانجو بود، همونقدر بلند، همونقدر لاغر، موهای لختشو هم مثل باروش بلند می کرد، اما نمی بستش، باروش بانجو رو که نمی شناسين؟ خب شايد هم بعضی هاتون بشناسينش ، من که عاشقشم. "ام" – نمی تونستم اسم واقعيشو اينجا بنويسنم. هر اسمی هم فکر کردم روش بذارم ديدم تصويرشو تو ذهنم ديسترويت می کنه واسه همين اينجوری صداش می کنم- زياد باهام حرف می زد برا همين می دونستم کودکی سختی داشته ولی برعکس همه ی اونايی که کودکی هاشون مملو از تلخی و سختی بوده، اصلا عقده ای بار نيومده بود. بسيار مهربان و باگذشت بود. نه اهل کتاب بود، نه فيلم، نه حتی موسيقی و نه روشنفکر بازيهای معمول دانشجوها. اصلا برام معما بود که چطور تونستم با همچين آدمی هم اتاق بشم. غير از ظاهر عجيب غريبش، هيچ چيز قابل اعتنايی نداشت.
وضع مالی پدرش خوب بود. واسه همين اکثرا اگه چت نمی زد سرو وضع خوبی داشت و مرتب لباس می پوشيد. پدرش يک تاجر موفق لاستيک اتوموبيل بود. شايد واسه همين بود که دو تا زن گرفته بود.ولی "ام" بچه ی زن اولش بود. پدرش قبل از اينکه تاجر موفقی بشه تو جوانی کارگاه آهنگری داشته. "ام" با اينکه روحيه آرام و مطمئنی داشت اما گه گاه حرفهای بسيار عجيبی ازش می شنيدم که نشان می داد تو ذهنش دغدغه های متفاوتی داره. بارها شب توی رختخواب قبل از اينکه خوابمون ببره برام گفته بود که نمی دونه چرا همش فکر می کنه زمانی که نطفه ی او تو رحم مادرش شکل می گرفته، پدرش روی سندان آهنگری ترتيب مادرشو داده. طبيعتا من هم می گفتم حالا چه فرقی می کنه، بالاخره يا توی رختخواب بودند؛ يا رو سندان سفت آهنگری ، يا يه جای ديگه. ولی "ام" خيره می شد به سقف اتاق؛ چشاشو گرد می کرد و می گفت:" نه! خيلی فرق می کنه". خب خيلی ها بودند که جزئيات زندگی شون رو حتی از صميمی ترين دوست هاشون پنهون می کردند." ام" اينجوری نبود. حداقل با من اينجوری نبود، همون روزهای اول انگار که مطلب بامزه ای باشد برايم تعريف کرد که چطور پدرش دو تا زن گرفته و در واقع اون دو تا مادر دارد. وقتی عصبی می شد يا اتفاق ناجوری می افتاد، مثلا امتحانی رو خراب می کرد، رکيک ترين فحشی که می شد از زبونش شنيد رو، هی با خودش زمزمه می کرد: مادرهام گا... شدند! آدم می موند برا موقعيتش ناراحت بشه يا به اين حرفش بخنده.
"ام" عادت خاص و عجيبی داشت که بخاطرش اون اول ها حسابی حرفمون می شد. همونطور که گفتم قد بسيار بلند و پاهای درازی داشت، وقتی ادرارش می گرفت به خودش زحمت نمی داد بره توالت. همونجا تو دستشويی شلوارشو می کشيد و می شاشيد تو دستشويی. بارها بهش گفته بودم که با اين کارش همه جا رو به کثافت می کشه . اما هميشه و هميشه فقط با يه جمله جوابمو می داد : رضا، تو زيادی حساسی . اينو می گفت و بعد هم در مقابل غر غر هام کوچکترين عکس العملی نشون نمی داد و می رفت سراغ کاراش.
اين حرف رو بعد ها از زبان خيلی ها شنيدم، ولی خب بلوغ ذهنی انسان خيلی مواقع اجازه ی درک بعضی چيزها رو در مقطعی خاص نمی ده. الان که سالها از اون روزها می گذره می بينم که "ام" چقدر حق داشته. من حتی با اين حساسيت خارج از معمولم هيچ اجازه ای به قوايم برای درک کوچکترين لذتی رو از چيزی نمی دم. اون روزها عوض جر و بحث با "ام" می تونستم راحت تو تختم دراز بکشم و از صدای دل انگيز ادرار که به لبه های دستشويی می خورد و شری صدا می کرد لذت می بردم و بعد به قيافه ی رضايت بخشی که "ام" بعد از شاشيدن و راحت شدن پيدا می کرد تبريک می گفتم يا حتی سر به سرش می ذاشتم. متاسفانه وقتی ياد می گيريم که از زندگی مون لذت ببريم که ديگه نه "ام" وجود داره، نه صدای شاشی.



و به آخر می رسيد روز
رها می کرد همه خاکيان را از ملال،
و من تنها، آماده نبرد
با راهی دراز، و با بخشش دل
اينک کلام خاطره، راوی صادق
...
دانته - دوزخ - آغاز سرود دوم