خط سوم


علیرضا توی بغلم، مثل کشتی لنگر شکسته ای بودم که سرنشینان معصومی را حمل می کرد. داشتم از شیرینی فروشی سر خیابان تربیت برای علیرضا شکلات می خریدم. باد کشتی را به اینسو و انسو می کشاند. چشمان علیرضا وقتی شکلات را از دستم می گرفت آن برق همیشگی، آن نور واقعی زندگی را داشت. از پشت ویترین تونلی تاریک باز شده بود و کشتی را به چشم بر هم زدنی کشانده بود به هجده سال پیش. مرتضی قیافه معصومی داشت ولی بی پرده و رها بود. چشمان مهربانش همیشه زیر تلی از موهای لخت و روشن پنهان بود. الان که فکر میکنم می بینم آنچنان با هم صمیمی نبودیم ولی همدیگر را زیاد دوست داشتیم. دستهای نرمی داشت، دستهای مراتوی دستش می گرفت و لبخند می زد و لبخند می زد. زنگ های تفریح مدرسه می نشستیم جلوی آفتاب و حرف می زدیم. لحظات دلپذیری بود. حس می کنم حضور بعضی آدمها در زندگی هایمان تنها به این خاطر است که نبود ناگهانی شان، چیزی را حالی مان کند. شاید مادر مرتضی برایش چنین حکمی را داشت و خود مرتضی برای من و من برای ؟ ... هنوز دبیرستان تمام نشده بود، واقعه ی عجیبی نقل تمام روزنامه های زرد شهر بود. مردی زنش را به جرم خیانت کشته است. قضیه با جزئیات و تفاصیل زیاد دهان به دهان می چرخید. اینکه مرد، زن را با فاسدش توی تختخواب خانه اش غافلگیر کرده است و هر دو را بر اثر جنونی آنی به قتل رسانده است. بعد ها مرد به سبب غیرت و مردانگی اش شاید هم به خاطر نبود شکایت اولیای دم تبرئه شد و زن که مادر مرتضی بود با آخرین شهوت منجمد شده توی تنش، زیر خروارها خاک غنود. پدر مرتضی را می شناختم نبش خیابان تربیت شیرینی فروشی داشت. حتی بعد ها بسیار در چشمانش دقیق می شدم، هیچ چیزی توی وجودش نبود که بتوانی بفهمی این مرد دو نفر را با دستان خود کشته است.
دبیرستان تمام شد و سرنوشت من و مرتضی را مدتها بی خبر از هم در مسیر های جداگانه ای ول کرد. من دانشگاه بودم ولی می دانستم در کرمان دوره ی خدمت سربازی اش را می گذراند. درست خاطرم نیست خبر را از کجا شنیدم؛ اما وقتی فهمیدم در درگیری اشرار با پلیس کشته شده است اولین چیزی که به ذهنم امد دستهای نرمش بود و آن زنگ تفریح های آفتابی. سرش را بریده بودند و تن بی جانش را وسط بیابان رها کرده بودند. کشتی داشت دور خودش می چرخید. علیرضا ازم میخواست کاغذ شکلات را برایش باز کنم . من هنوز محو عکس سیاه و سفید پشت ویترین شیرینی فروشی بودم، زیرش نوشته بود: سرباز شهید مرتضی ... توی عکس هم چشمان مهربانش زیر موهای صاف و لختش پنهان بود.

شنبه
یکشنبه
دوشنبه
سه شنبه
چهارشنبه
پنجشنبه
جمعه
شنبه
یکشنبه
دوشنبه
سه شنبه
چهار شنبه
پنجشنبه
جمعه
شنبه
یکشنبه
دوشنبه
.
.
.
فروغ


اینجا ... انسوی پیاده رو. آسفالت می ریزند. هوا سرد است. از اسفالت بخار بلند می شود، پیاده رو شبیه ایستگاه قطار شده است. از میان بخار و اسفالت دستی بالا می اید. درست مثل دستی که از شیشه قطار برای خداحافظی بالا امده است. درست مثل رویش لجوجانه ی سبزه های هرز لابه لای کاشی های سیمانی ...
اینجا،
خیابانِ دود، اسفالت، بخار و دستهاست.
شبی،
مرا به آنسوی خیابان
مهمان می کنی؟