خط سوم



ناتوانی و این حقیقت تلخ موزیانه روح و عضلاتت را چنان قبضه می کند که در پایین ترین لایه های زندگی هم اثرش را می بینی. ناتوانی و مرگ چونان بازیگری توانا کنترل تک تک پرده های بازی زندگی نکبت را در اختیار گرفته است. دیالوگ نمی گوید و تابوت وقتی جسدی را در بر می گیرد آنچنان صریح، قاطع و آشکار است که تمامی واژه ها و ترکیبات بدیع را تبدیل به کف روی آب می کند. دیالوگ ندارد، حتی شطرنج هم بازی نمی کند، رقص هم بلد نیست، آنجا ایستاده است با آن گریم ابدی و ازلی اش با همان ردای سیاه همیشگی که می دانی و نگاه شوم نافذی که تمام صحنه را در بر گرفته است. صبح بلند می شوی و کسی رفته است . از خیل کسانی که اغلب شاید نباشند باز هر صبح کسی می رود انگار این راه فقط سوی رفتن دارد و انتهای راه، انجا که در تاریکی گم شده است و دیده نمی شود...دردناکتر است زمانی که مرگ سراغ باوری می رود. نه کسی سیاه پوش است نه تشییع می کنند. آرام نشسته ای و می بینی که صدایی می اید. انگار که آب گرمی را روی تکه های یخ بریزی. صدای ترک یخ ها هولناک است زیرا صدای از دست رفتن هویتی است. باوری که می میرد، ایمانی که از دست می رود و عشقی که می پوسد و همه ی اینها از مرگ، چیزی برایت باقی نمی گذارند.