خط سوم



توی آسمان شاید به جای یکی، چهار خورشید کار می کند. توی این گرما کسی چه می داند. از شدت حرارت ملال سریعتر منتشر می شود. هوا غلیظ تر به نظر می اید. حرکت ها آرام و همه جا بوی عرق می دهد. کفشهای کتانی ات را بعد از نیم ساعت درمی اوری و می اندازی جلوی در. پاهایت سرخ شده است.
چرا موهاتو کوتاه نمی کنی؟ تو این گرما کلافه ات نمی کند؟
- دوست نداری؟
چرا! ولی موی کوتاه هم شاید بهت بیاد.
پاهاتو دراز می کنی همون گوشه ی اتاق. ادم وقتی پاهاشو دراز می کنه چقدر مستاصل به نظر می اد. یه لحظه از ذهنم رد میشه بعد دوباره گرما جاشو میگیره.
- باز خوبه این پنکه رو داری.
چه فایده؟ فقط گرما رو می چرخونه، صدای قار قارش هم که ...
- چند وقته از اینجا بیرون نرفتی؟
نمی دونم!
خیره میشی به دیوارهای اتاق: چقدر سیاه شدن.
آره، مثل زندگی ها. چرک و غبار گرفته. هر چقدر می خوای با دستمال مرطوبی چیزی پاکشون کنی نمیشه، بیشتر چرک آب قاطی میشه بدترش میکنه. خیلی وقتها فکر میکنم دیگه نباید کاریشون داشته باشم. دست بهشون نمی زنم.
دستهاتو می ذاری پشت گردنت کمی کش می ای، بلند میشی میری جلوی پنجره. نور از اون طرف که میخوره به صورتت ، نیمرخت ضد نور میشه. از اون پنجره هیچی دیده نمیشه . من که مدت هاست نتونستم از توش چیزی واسه دیدن پیدا کنم. ولی تو نگاه می کنی نمی دونم کجا رو. سرت رو برنمی گردونی:
- باید دوباره از نو شروع کنیم.
چی رو؟
- نمی دونم.
سیم پنکه رو از برق می کشم . خطوط در هم برهمی شروع می کنن به رقصیدن .. نگاشون میکنم تا پروانه هاش کامل بایستند. خطوط گم می شوند.
- بزار کار کنه خب.
نه، صداتو خوب نمی شنوم.
می ام این ور پنجره رو به روت می ایستم. فکر می کنم گرما به تنهایی نمی تونه اینهمه رو حس های ادما کار کنه. پاهات دیگه سرخ نیستن.
دستهات داره پیر میشه.
- خودم چی؟
خودت نه هنوز.
حس می کنم می خوای لبخند بزنی اما چیزی نمی بینم. شاید یه حسی باشه تو خودم. آرام بیرون قاب را نگاه می کنی.
اون کتابو که داده بودم خوندیش؟
- کدومو ؟
کافکا بود دیگه.
- اوه ، اره . دو صفحه اولشو خوندم.
خب! اگه تمومش کردی بگو.
- باشه!
نگاهم می کنی . شاید از وقتی کفشهاتو در اوردی اولین باری هست که نگاهم می کنی. فکر می کنم قار قار پنکه از این سکوت ها بهتر بود.
بیا بشین اینجا. مانتو تو در نمی اری؟
- نه، می دونی که دیرم میشه.
همیشه دیر میشه. اما تو بستری از یکنواختی و سکون هیچگاه اتفاقی که مسیری را عوض کند وجود ندارد. پس چرا همیشه صحبت از دیر شدنه؟
هرم غلیظ گرما یک ارتباط نامرئی بین اشیا ایجاد کرده . خودمو بین این اشیا این ارتباط ها دست بسته و حیران می بینم . تو هم همینطور از گوشه اتاق تا کنار پنجره می روی ، دستهات جز من چیز های مختلفی را لمس می کنند. اما ناتوانی و این کلافه گی دست آخر به این ختم میشه : می دونی که دیرم میشه.
موهاتو مرتب می کنی . آیینه ندارم. کفش هاتو تازه خریدی؟
- نه، علی برام آورده.
قشنگه.
- ممنون.
و بعد صدای در که پشت سرت بسته می شود . خیلی وقته که بی خداحافظی می روی درست از وقتی که من بی سلام استقبالت می کنم. دوست دارم فکر کنم اینبار به خاطر گرما بود. به خاطر گرما بود. هوا که کمی خنک بشه .. همه چی عوض میشه... همه چی.


این روزها شبکه های عربی را که از بیمارستانهای لبنان مستقیم تصویر پخش می کنند را به راحتی نمی توان تماشا کرد. دیشب برای تحمل تصاویر دست و پا و صورتهای له شده ی بچه ها و کودکان خردسال به خودم نهیب می زدم که این تصاویر فیلمی هالیوودی است، با همان گریم های حرفه ای و آشنا ... و مگر نه اینکه واقعا هم فیلمی هالیوودیست؟ با نابازیگرانی خردسال و هزینه ای برابر جان های بیگناه. چاره ای نداشتم جر انکه کانال را بچرخانم و فکر کنم که کاش اگر خدایی وجود داشت حد و مرزی برای حماقت بشری مقرر می فرمود.

● علیرضا لابه لای کاشی ها مورچه ها را تعقیب می کند. گاه مورچه ای را برمی دارد و توی کف دستش می گذارد تا راه رفتنش را خوب ببیند. با مورچه ها بازی می کند. اگر فشار انگشتان کوچکش اندکی بیشتر باشد مورچه ی بیجان کف دستش می افتد، با تعجب مورچه را نگاه می کند، کف دستش را به طرفم بلند می کند می گوید:" بابا! این خراب شد!". چه حس غریبی است، آدم اینقدر با مرگ بیگانه باشد. این که هیچ تصوری از مردن نداشته باشی کل دنیا را دگرگون می کند.

● خوب که نگاه میکنی بعضی قوانین فیزیکی پا را از محدوده ی علم فیزیک فراتر گذاشته اند و پدیده های حوزه های مختلفی را توجیه می کنند. یکیش همین قانون بقای انرژیه. اینکه اونا از حالتی به حالت دیگه در می ان ولی هیچ وقت از بین نمی رن. ظاهرا قانون درد ها هم مثل قانون انرژیه. مثلا شما میشه که سر دردهاتون کمی خوب بشه ولی عوضش یک بی خوابی مفرط که درد آور هم هست جای اون رو می گیره. درد های مختلفی رو تجربه می کنی که هر چند وقت یک بار جاهاشونو با هم عوض می کنن. ایمان می اوری به اینکه هیچ چیزی در عالم نابود نمی شه. و وقتی فکر میکنیم چیزی عوض شده در واقع اون به نوعی تغییر شکل داده و در خدمت زندگی مون هست! . اتفاقا من اصلا خسته نیستم و الان که اینها را می نویسم منتظر تغییرات جدیدی هستم و به استقبالشون می روم.


خواسته بودم کسی از زیر خاک نگاهم کند. یا نگاه کنم کسی را از زیر خاک ..


● نیمه شبی تاریک پیاده با سرعت از عرض اتوبانی رد می شوم. تلاش دلخراش آسفالت و چرخ ماشین و صدای ممتد میرایی، جایی میان دلشورگی و ناامنی و اضطراب لانه می کند.

● یادتون هست قبل از جام جهانی تحرکاتی تو اتحادیه اروپا بود که به خاطر مسائل سیاسی ایران رو از جام جهانی محروم کنند. اون موقع از مرکز رسمی و غیر رسمی کشور چقدر عنوان شد که فوتبال صرفا یک ورزش است و نبایستی آلوده ی مسائل غیر ورزشی شود که موضع فیفا هم بالاخره تائیدی شد برا ین واقعیت و آن بحث ها خوابید. حالا خودمان وسط بازی فینال در محکومیتفلان کشور و مظلومیت بهمان قوم بیانیه صادر می کنیم. فکر کنم پاش می افتاد بین دو نیمه از خود کفایی گندم و لزوم جیره بندی بنزین و نماز اول وقت و انرژی هسته ای و صادرات پسته هم می گفتند. بیچاره گزارشگر که مجبور بود اون جملات سفارشی رو لابلای هنرنمایی زیدان به خوردمون بده.

● خیلی سال پیش وقتی ویدئو تازه پا گرفته بود، یه آقای فیلمی برام فیلم کرایه می اورد- یاد فیلمهای بتامکس هم به خیر- به ترکی می گفت:" اتدی ایستیسن؟ یا کت شلواری؟" یعنی اسب سواری شو می خوای یا کت شلواری؟!. نه اسم فیلمارو می دونست نه کارگردانها و نه هنرپیشه هاشو. فقط یه تقسیم بندی ژانری اینجوری داشت. منظورش از اسب سواری فیلمهای وسترن بود. کت شلواری هم می گفتی یه فیلم گانگستری می داد.

● هاج واج می مانم. هیچ فکرش را نکرده بودم. به آهستگی سرم را تکان می دهم تا بتوانم به کمک شکاف کوچکی که به وجود امده میدان دیدم را وسیع تر کنم. آنچه از همه سو می بینم تاییدی است بر حیرت اولیه ام . به نظرم می اید در مقابل تصویر خودم قرار گرفته ام که بیست یا سی بار تکرار شده است.
سراسر سالن در واقع پر است از ادمهای نابینا، به احتمال نابیناهای قلابی : مردان جوانی به سن وسال من با لباسهای گوناگون ...
جن – آلن رب گریه یه

● تو خواهی بوی گل خواهی شرار سنگ باش اینجا / ز خود رفتن رهی دارد که نتوان کرد مسدودش.
بیدل


● حالا خوره ی نوستالژی بازی و سال به سال دریغ از پارسال به کنار، خداییش برزیل-فرانسه هشتاد و شش کجا، برزیل-فرانسه ی دو هزار و شش کجا؟