خط سوم


Shroud Of False

,We are just a moment in time
,A blink of an eye
,A dream for the blind
,Visions from a dying brain
I hope you don't understand

Anathema - Alternative 4 (1998) - Shroud Of False





تحرير مناسبی برای اين استفراغ يافت نشد:
دست می کشم، زير حرير نرم لبخند ها ، شيرينی ها، مبارکی ها، آن چند قطره اشک حتی، که بر سر سفره ی هفت سين رفت، زير آن احسن الحالی که گفته بودم اينبار. چه! همان حول الحالنا کفايتم می کرد باز. به زير تمام آن حرفها، لباسهای برق افتاده، موهای شانه شده، شادمانه های ناچيز ، بهانه های بی بته ی ترک خورده ... چيزی نمی يابم! . نه عيدی، نه نو شدنی، نه باوری از دل که دستکم اندوه اين وا مانده را همراه واپسين سرمای اسفند، با هم ببرد.




.You are an unnatural saviour


تا از اون دالان تنگ و تاريک، سی پله رو شتابان بيام بالا و درو باز کنم و گيج و منگ بيام بشينم بغل تخت رو زمين انگار هزار سال طول کشيد.
يک اتاق لخت بود با کف چوبی، بوی چوب و نمور می داد، اون گوشه يه تخت کوچک فلزی بود با کف چوبی از همونا که فقط تو مسافرخانه های خيابون فردوسی فقط پيدا ميشه. هيچ رو اندازی پتويی نداشت. به پشت دراز کشيده بودی رو تخت. کوچکترين تکانی که می خوردی، چوب ها سائيده ميشد صدای جير جير می داد. درست روبروی تخت، يک پنجره ی مربع، بدون شيشه، يک تيکه پارچه ی سفيد شبيه ملافه با ميخ به جای پرده جلوش آويزون بود. باد که می زد، شکم می داد، بعد يه وری ميشد، می چرخيد دوباره می رفت سر جاش. از اونجا که نشسته بودم پرده وقتی خوب يه وری ميشد فقط آسمون پشتش ديده ميشد، رنگش آبی چرک بود. عين ديوارا. رنگ خودم . اگه دقيق نمی شدم نمی تونستم ديوار رو از آسمان تشخيص بدم.
تو يه شهر دور بوديم. جايی که هيچ جا نبود. جايی که از پنجره اش هيچ خونه ای ديده نمی شد. جايی که هيشکی نبود. قرار نبود کسی بياد. منتظر هيشکی ، منتظر هيچی نبوديم. جايی که آسمونش؛ آبی روشن چرک بود. رنگ ديوارا، رنگ خودم.
به پشت دراز کشيده بودی. دست چپت رو بالش کرده بودی، خيره سقف رو نگاه می کردی. پيرهن سفيد پسرانه تنت بود با آستين های بلند، که از دست هات بلند بود، افتاده بود رو خم انگشتات. فقط دوتا دگمه شو بسته بودی، دگمه های وسطی. موهات کوتاه بود. خيلی کوتاه. از مال من هم کوتاه تر. شبيه ژاندارک شده بودی. ژاندارک دراير البته! نه ژاندارک بسون. فکر کنم ژاندارک بسون همون به درد شوهای ويکتوريا سکرت بخوره. چشم هات به همون اندازه خيره ، به همون اندازه حيران. چقدر که لاغر شده بودی. دور چشم هات ...
شلوار لی کوتاه خاکستری تنت بود. کهنگی از همه جاش آويزون بود. پاهات لخت بود. چقدر لاغر شده بودی. استخونات زده بود بيرون. چشمهات درشت تر شده بود. نشسته بودم پای تخت داشتم پاهاتو ناز می کردم. حواسم از آسمون، از ديوارها، از صدای جرجر،از اين شهر دور، از اون سی پله ی بلند برگشته بود. انگشتای پاهات تکون نمی خورد، هيچی نمی خواستی بگی. يک لحظه انگار که دلت تنگ شده باشه پاشدی اومدی صاف نشستی تو بغلم. قيافه ات همون بود، هيچی توش نديدم. بعد کف دستتو برام باز کردی. از اون ماژيک های 36 تايی همرام بود. رنگی که دوس داشتی در آوردم کف دستت دوتا کوه کنار هم کشيدم. خواستم برم پای کوه، دستهات عرق کرده بود. کف دستت خيس شد. کوهها رفتند تو بغل هم گم شدند. نگاهت فرقی نکرده بود.گفتم : می آيی؟ تو دلم گفتم : خيلی وقته ها! همونجا پای همون تخت دراز کشيدم. وارونه داشتم می ديدم پرده هنوز چرخ می خورد آسمون چرک پشتش پيدا بود. برگشتم، چاقوی باريک و بلندی رو با دو دستت محکم گرفته بودی. از اونا بود که دو طرفش تيغه داره. نگاهت همون بود. گفتم : از دردش نمی ترسم ها. آروم بودی . نوک تيزيش رو گذاشتی درست جايي که امتدادش از قلبم رد بشه. می خواستم بخندم اما يادم رفت. هيچ صدايی نيومد . با دو دستت محکم فشار دادی. نيمه ی چاقو رو ديدم که از امتداد ديدم عبور کرد. نه دردی حس کردم، نه خونی اومد، نه ترسی تو چهره ات بود، نه تعجبی. هنوز لباتو دوست داشتم. از درون يک لحظه صدای ضعيف خرچ مانندی شنيدم. فکر کردم لابد لابه لای دنده هام گير کرده است. تو هم شنيده بودی چون ديدم يه بار ديگه اينبار با وزن بدنت با هر چی که داشتی تو وجودت فشار آوردی. تنم سرد شد. صدای تقی اومد. نوک چاقو خورد به کف چوبی اتاق.. بلند شدی نشستی کنار دستم. رنگی آبی ديوارها تيره تر شد. منتظر بودم اما هيچ دردی نيومد. زمان کش می اومد هی. کش می اومد، کش می اومد. داشتم نگاهت می کردم. جز صورتت همه چی ديگه تاريک شد. چهره ات ثابت شد و همونجوری تا ابد ماند.




شبيه همه ی جا ماندن ها!
سر صبحی بارانی داخل تاکسی، رديف جلو، کيپ پسری، چسبيده ام به شيشه ی بغل، مطمئنم قيافه ام از اون ور شيشه خيلی ديدنيه. بازوی چپم از مقابل صورتم گذشته و با انگشتام از لبه ی شيشه که دو سه سانتی بازه گرفته ام تا بلکه کمی از فشار طرفين کم بشه. نوک انگشتام که بيرون مانده از سرما کرخت شده.ساعت مچی پسر از اوناست که آدم ياد سفينه های فضايي ميفته. موبايل کوچولوش هم از گردنش آويزونه. راديو روشنه. راننده سيگار می گيرانه. پک اول سيگار چقدر بوی خوبی داره، کاش همه ی سيگاری ها بعد از پک دوم سيگارشون رو خاموش می کردند.می ترسم يه روز به خاطر همين پک اول سيگاری بشم. بيرون طوفانیه. يه چيزی ميان برف و باران ريز و تند می باره. تصويری که از پشت شيشه می بينم شبيه نقاشی های آبستره است. توی دلم به اونايی که فک می کنن هنر آبستره انتزاعيه، می خندم. آخه دارم می بينمش. قطرات درشت شالاپی می خورن به شيشه، بعد که چند قطره کنار هم می خورن، می چسبن به هم مثل اشک سر می خورن روی شيشه می رن پايين. به نظرم می آد شيشه ی تاکسی داره مثل قلب آدم کار می کنه. قطره ها هم مثل غم ها! وقتی چند تا غم گنده با هم می افتن تو دل آدم، سنگينی شون زياد ميشه. اونوقته که از چشم آدم اشک می آد. عين همين اشکها که از روی شيشه می لغزن پايين. راديو داره از فضولی ميگه. فک می کنم پسری که موبايلش از گردنش آويزون باشه چقدر بايد فضولی رو بشناسه؟. بعد، يه به تو چه ی گنده به خودم ميگم. سعی می کنم چند خطی رو از فضولی يادم بيارم. عجيبه که هيچی تو ذهنم نيست. فضولی به نوعی حافظ يا لسان الغيب شعر ترکی بوده. انصافا هم بی جا نيست مقايسه اش با حافظ. سعی ام بيهوده است. حتی يک مصرع هم به خاطرم نمی آد.از روزايی که ده ها بيت از فضولی ازبر بودم و زمزمه میکردم چقدر گذشته مگه؟ شايد هم عجيب نباشه. حافظه ام هنوز خوب کار میکنه، مثلا می تونم فوری به خاطر بيارم که طول يکسال گذشته قيمت يک پاکت شير خشک هر ماه يا هر چند ماه چقدر گرون شده! يا اينکه از قسط بانک مسکن چقدر مونده. يا اينکه از قسط بنياد چند تا مونده ، يا اينکه از اون يکی قسط چقدر مونده... راننده سيگارش تموم شده، دوست دارم بدونم داره به چی فکر می کنه. خب ! شايد زياد سخت نباشه حدس زدن اينکه چقدر از جايی که قرار بود پياده بشم رد شده ام. بايد ياد بگيرم نه قطره ها رو ببينم، نه تصاويره آبستره مانند رو. فضولی رو هم با شير خشک بکل پاک کنم ازذهنم . اونوقت شايد درست همونجا که بايد بتونم پياده شم. اونوقت مجبور نيستم اين همه راه رو دوباره تو اين هوا پياده برگردم. اصولا چيزای زيادی هست که بايد ياد بگيرم.


" تو را به ديده نهادم، مرا نديده گرفتی ..."
آمدنت به هفت بود؟ ياهيچوقت؟ من خواب ديده بودم؟ يا تو مثل هميشه بودی؟
تو که نيامدی ساعت بزرگ پاندول دار ديوار روی هفت خاموش ماند. ساعت کوچک روی ميز دارد به نه می رسد.من خواب ديده بودم؟ يا تو مثل هميشه ...
با ساعت پاندول دار بزرگ روی ديوار بمانم؟ يا با ساعت کوچک روی ميز بروم؟
ساعت کوچک روی ميز زنگ نه را می زند.