خط سوم
گناه را به گردن فاصله می اندازيم
ولی بهار دشمن صبر است
مگر نگفتی : " برايم دروغ ننويس ! آن که بر زانوان تو به خواب می رود کتاب نيست ! "
مگر ندانستی آن چه رابطه را گره کور می زند , نه طول فاصله , کمبود حوصله خواهد بود ؟
اگر ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ باشد

کتاب ها , بر زانوان ما , هنر هاشان را بيرون می ريزند
ماتيلدا از سرخ و سياه
ميسيز بلوم از دوبلين
بلور خانم از همسايه ها
ويک کتاب که نامش را فقط من و تو می دانيم

هنر , نه از فراوانی , از فقدان می رنجد
بهار را , با چشم باز , در باغچه رويا می کنيم
زنان دلفريب رمان ها , لميده بر زانوهايم , لبخند می زنند به من :
ماتيلد در پاريس - بهانه گير شبيه تو بود -
ميسيز بلوم در دوبلين - تو مثل او حشری نيستی -
بلور خانم در اهواز - سفيد و فربه بود , تو بر خلاف او گندم گونی -
کتا ب شعر تو را نيز دوست دارم که روی زانو بگذارم
چه باک خواننده آن را نمی شناسد
من و تو اسمش را می دانيم
کافی نيست ؟

از ژاليزيانا - م-ع . سپانلو



باران
به دادم برس
کوير مرا بلعيد.

يادم می آد دبيرستان بودم , دوم , سوم , يادم نيست . کلاس جبر بود , معلم اون جلو داشت با اشتياق فراوان گچ می خورد. يه ورق کاغذ جلوم بودکه روش چيزی کشيده بودم, کاملا ذهنی و بعد داشتم در مورد همون چيز می نوشتم, هيچ صدايِی نمی شنيدم , هيچ صدايی نداشتم فقط داشتم رو کاغذ اون شی خيالی رو وصف می کردم. يه هو يه دست سنگين محکم خورد پس گردنم, سرمو بلندکردم ,معلم رياضی مون مغرورانه و خوشحال که مچ منو گرفته بالا سرم بود. آروم با دو تا انگشتاش از گوشه کاغذ گرفت و بلند کرد , انگار نوشته هام نجس بودند, گرفت جلوی چشماش کمی نگاه کرد , بعد با لحن تمسخر اميزی گفت : افکار ماليخوليايی يک دانش آموز رياضی....
می شينم پشت دستگاه کامپيوتر آدرس وبلاگمو می زنم , هيچی نمی آد .يه بار ديگه می زنم , باز چيزی نيست. حدس می زنم چه خبره...دستور tracert رو ميزنم بعد جلوش آدرس خودمو می ذارم Ip ها رو يکی يکی رد می کنه به Ip مخابرات که می رسه time out ميده ... پرت می شم به کلاس رياضی معلم بالا سرمه , اينبار صدای پس گردنيشو بلند تر می شنوم ... کاغذو بلند می کنه ... افکار ماليخوليايی يه دانش آموز ....

....................................


مادرمن به ايشان گفته بودم که لبخند هايشان را وقتی به جسدم بالای دار می نگرند پنهان کنند ... من به ايشان گفته بودم که شما نيز مادر داريد و مادرهاتان برايتان دعا کرده است ...
مادرم می دانم دعا هايت قبول خواهد شد و من رستگار خواهم شد و سجده های شبانه ات آنسان که دست به دامن مفهومی بسيار دور می شدی ثمر خواهند داد وديگر به انتظار آنچه از من می خواستی نخواهی نشست .و هنگام که جنازه ام پائين امد وسپرده شد به دست خروارها خاک و کرم ها و موريانه ها که رستگاريم را قبل از جنازه ام تکه تکه خواهند کردو تکه هايم با خاک يکی خواهد شد مادرم حس می کنم هنگام که جانوران زير خاک نتوانستند تکه هايم را از خاک تميز دهند آرام خواهم شد. آن هنگام که از سجده های شبانه ات بلند نمی شدی تا خاک مهر های نيازت به پيشانيت بچسبد سرنوشت مرا با خاک پيوند دادی ... مادر نگاه کن : عصر غريبيست , ادکلن ها و عطرها بوی خاکستر می دهند و بوی سيگار می دهند و بوی عفونت تقديرمان را رقم می زند ...اما بوی اشک و ياس چادرت در تمامی اين سالهای سرد مشام مرا به کوچه های کودکی ام کشانده است , حتی جنازه بی جانم بر سر اين دارهای دور با نسيم بوی تو تکان می خورد....


اين آقای کوجی فکر کنم آدم جالبی باشه کارگردان ارمنی الاصل کليپ های ايرانی . اونروز ميگفت : قبل از اينکه شرکت های بزرگ مخابراتی تو دنيا تلفن تصويری رو اختراع کنن , تلوزيونهای لس انجلسی اين کارو کرده بودند. يه نفراينجا ميشينه با يه دوربين و يه خط تلفن , بعد بهش زنگ می زنن و تصويرشو ميبينن اونم جواب می ده ... واقعا که عجب رسا نه ای ! . آقای مارشال مک لوهان اينارو می ديد, بايد يه تغييرات اساسی می داد تو نظريه رسانه ايش . اون از اونا که تو عصر گوست داگ و ماتريکس و ام تی وی هنوز دست از سر فردين و ابگوشت هاش ور نداشتن . اين هم از اينا که شماره يکشون مريم مقدسه .
اينترنت
بر روی نوشته هايم
تخم می گذارد
با کامنتهايم
شام درست خواهم کرد.


برای : من , با اسم مستعار . که نوشته هايش از بار دلتنگيم می کاهيد


عباس معروفی نويسنده رمان سمفونی مردگان داره وبلاگ می نويسه ... چيز ديگه ای ميشه گفت ؟

از ده ها بار خواندن اين کتاب تازه حس می کنم چيز جديدی در اين سطور يافته ام : يک تراژدی کاملا مردانه !
زن گفت : " البته اگر خروس ببرد. ولی اگر باخت چی؟ هيچ به خيالت نرسيده است که ممکن است روزی ببازد؟ "
"اين خروس نمی بازد"
" ولی فرض کن ببازد "
سرهنگ گفت : " هنوز چهل و چهار روز برای فکر کردن درباره اين فرض فرصت داريم "
زن بردباريش را از دست داد
از يقه پيراهن خواب پشمی سرهنگ چسبيد و پرسيد : " در اين مدت چه بخوريم؟ "
هفتاد و پنج سال طول کشيده بود - دقيقه به دقيقه عمر هفتاد و پنج ساله اش - تا سرهنگ به اين لحظه برسد . خود را پاک , رک , و شکست ناپذير يافت در آن دم که جواب داد :
" گه"
-قسمتی از کتاب : کسی به سرهنگ نامه نمی نويسد -


.................................................



عصر , عصر دلتنگيست , در اين شکی نيست . حتی آن چوپان ساده دور دست ها نيز ديريست با گوسفندان خود بدرستی صحبت نکرده است . دلتنگی خوب چيزيست باعث می شود آدم " ويار تکلم " بگيرد و بنويسد و نوشته می ماند ... صحبت از دستها بود . صحبت از امتداد دستها بود و صحبت از دريغ بود و دريغ .صحبت امروز و فردا نيست , هزار سال نيز بگذرد و اگر بگذرد و کسی باشد , يا چيزی مانده باشد , اينها را که بخواند می فهمد اينجا پشت اين هندسی بسته که هميشه خدا صدای ممتد ناموزونی گوش آدم را کر می کند . يک نفر دلتنگ بود و از دست ها حرف می زد. همان سان که در عصرسنگ ها بودند کسانی که به دست ها فکر می کردند و شکل فکر هاشان را در وب غار های خود حک نمودند و ما ديديم ... اما من شک دارم به دلتنگی انها ... دلتنگی را ما اختراع کرديم , یا برايمان اختراع کردند , همانگونه که هواپيما را و برق را و دلتنگی را بر گرده هامان نشاندند و تا صبح نشستيم با کتاب های جديدمان و دلتنگی های جديدمان ... اين شبها کی تمام خواهند شد ؟




می گویند عشق آبيست
آسمان آبيست
و پيراهن آبی تو که مرا
با عشق
به آسمان پيوند ميزند...

اين چند خط يادگار يه روزگار شيرينه ... انقدر شيرين که حس می کردم شاعر شدم ...
تصاويری که با آنها زندگی می کنم _2



-در رمان پدران و پسران , اثر توريگنف شخصيت بازارف , جوان روشنفکر بی پول , سالهای سال محبوب جوانان روشنفکر چند دهه قبل اينجا بوده . تقريبا همانند شخصيت کتاب ناطور دشت برای هم نسلان ما. بازارف دختری را ديوانه وار دوست دارد ولی دختر ارضا غرورش را به عشق نمی فروشد. در فصلی از کتاب بازارف خطاب به دختر, که واکنشش در قبال علاقه مرد احساسيست از سر ترحم می گويد : " آری من مرد بسيار فقيری هستم , ولی تا کنون صدقه نگرفته ام ! "


- فصل انتهايی فيلم کازابلانکا : يک زن , دو مرد , يک هواپيما . همفری بوگارت خطاب به اينگريد برگمن ميگه : خواهش می کنم بريد ... و آخرين نگاه برگمن به بوگارت قبل از اينکه سوارهواپيما بشن...عشق , حسرت , بغض , تحسين , التماس , تسليم.. همه اينارو يکجا داره.


- ميکی و مالوری در قاتلين بلفطره بعد از فرار بر روی يک پل عظيم فلزی مراسم ازدواج بر قرار می کنند . بعد از اينکه تمامی وسايل شخصيشونو که اونارو با گذشته شون پيوند می داد رو از روی پل به پايين می ريزند و حلقه هاشونو به دست همديگه می کنن و ... اونا تو اغوش همديگرند, دوربين رابرت ريچادسن می اد بالا , می چرخه و بيرون از پل قرار می گيره و يک تصوير عجيب از اونا و پل و جنگل که زير پاشون می ده... دستمال سفيد بلندی که دختر به نشانه عروسی به سرش بسته باز ميشه و از بالای پل می اد پايين . ما حرکت اسلوموشن اين تصوير رو می بينيم ... دستمال رو هوا آرام وول می خوره و دور ميشه .





با ايناااا زمستونو سر می کنم ...
با ايناااا خستگی مو در می کنم ...
وشب که شد . انيگما کار خودشو ميکنه . می دانی مضحک ترين عبارات در قاموس عشق وحی منزل اند؟ من به زانوهات فکر می کنم به انها که بار سنگين بدنتو تحمل می کنن , خم و راست شدنشان تو را عبور می دهند از تونل زندگی ... عجيب نيست ؟ من مفهومی ديگر برای زانوانت جسته ام : زانوانت سنگ صبور خستگی هام اند . اين را می دانستی؟ امشب که انيگما کار خودشو شروع کرد به زانوانت دوباره نگاه کن اينبار از چشم من و مضحک ترين عباراتم را به ياد بياور ... مطمئنم نخواهی خنديد.
يه سوزن کوچولو
بعضی وبلاگ هارو که می خونی به ذهنت می اد اگه نويسنده شو ببينی با هاش حرف بزنی همچين چيزايی می شنوی :
* می دونی من از بچه گی ايمان داشتم که می تونم دنيا رو نجات بدم , الان هم می خوام اينکارو با وبلاگ انجام بدم.وبلاگ می نويسم تا دنيارو نجات بدم...
* من وبلاگ می نويسم چون ديوار تمامی دستشوئی های دنيا رو هم که جمع کنی کفاف چرت وپرت های منو نمی کنه...اضافی تو ضيح بدم؟! ...
* ببين.. من وبلاگ می نويسم می خوام ببينی چطور سه ماه بعد ديويد بکهام می آد ازم امضا می گيره ... من مشهور ميشم پوز همشونو ميزنم !
* من اصولا به يک نفر احتياج دارم!
* من؟...ممممم . من وبلاگ می نويسم پس هستم !
* چند سال پيش تلوزيون ايران در عدم راستای سياستهاش! يه مستند عالی پخش ميکنه , زندگی رينهولد مسنر , کوهنورد مشهور دنيا که تمامی قله های بلند رو به تنهائی فتح کرده ايشون همه صعود هاشو يکنفره انجام می ده و بارها تا آستانه مرگ پيش رفته . در اخر فيلم طرف يه سوال اساسی از مسنر می کنه : شما چرا به اين مسافرتها ميرين؟ چرا اين قله ها رو فتح می کنين؟ ... مسنر خیلی سکوت می کنه بعدش يه جواب عجيب ميده : برای اينکه اونا وجود دارن!!
تصاويری که با آنها زندگی می کنم _1

- قيافه خسته وکلافه خسرو شکيبايی پشت فرمان ماشينش تو هامون , موسيقی باخ رو تصاويره هامون چشاشو ذل زده به جاده به خودش نهيب ميزنه : خدا يا يه معجزه برسون , يه معجزه , يا اينوری يا اونوری بعد از اين فيلمه که عاشق کی ير کگاردميشم


- رمديوس خوشگله رو می بينم که داره ملافه های سفيد رو تو باد تکون می ده , باد ملا فه ها رو می بره بالا , رمديوس تو آسمون دنبال ملافه ها کشيده ميشه به طرف نور


-صحنه پايانی فيلم ايثار : پسر بچه در يک نمای طولانی به درخت خشکيده با آب پاش آب ميده و بعد که دوربين نزديکتر آمده سرشو آرام بلند ميکنه به شاخه های خشکيده درخت خيره ميشه , پسر بچه ايمان داره که درخته سبز خواهد شد .


" ساده و آرام
برق ملايم آبی
و منحنی ها ی لاغر
دستهايت را به روی دامنت می گذاری
و انگشت هايت به اندازه هم اند
پروانه ای می آيد
بر می گردد
لبخند می زند
و ما به آن دايره خاموش می انديشيم
که وحدت اين شب را کامل می کند
نور خفيف بر لبه ليوانها
و مکث پروانه در آنجا
که تو انگشتانت را برداشتی."