خط سوم
از ده ها بار خواندن اين کتاب تازه حس می کنم چيز جديدی در اين سطور يافته ام : يک تراژدی کاملا مردانه !
زن گفت : " البته اگر خروس ببرد. ولی اگر باخت چی؟ هيچ به خيالت نرسيده است که ممکن است روزی ببازد؟ "
"اين خروس نمی بازد"
" ولی فرض کن ببازد "
سرهنگ گفت : " هنوز چهل و چهار روز برای فکر کردن درباره اين فرض فرصت داريم "
زن بردباريش را از دست داد
از يقه پيراهن خواب پشمی سرهنگ چسبيد و پرسيد : " در اين مدت چه بخوريم؟ "
هفتاد و پنج سال طول کشيده بود - دقيقه به دقيقه عمر هفتاد و پنج ساله اش - تا سرهنگ به اين لحظه برسد . خود را پاک , رک , و شکست ناپذير يافت در آن دم که جواب داد :
" گه"
-قسمتی از کتاب : کسی به سرهنگ نامه نمی نويسد -


.................................................



عصر , عصر دلتنگيست , در اين شکی نيست . حتی آن چوپان ساده دور دست ها نيز ديريست با گوسفندان خود بدرستی صحبت نکرده است . دلتنگی خوب چيزيست باعث می شود آدم " ويار تکلم " بگيرد و بنويسد و نوشته می ماند ... صحبت از دستها بود . صحبت از امتداد دستها بود و صحبت از دريغ بود و دريغ .صحبت امروز و فردا نيست , هزار سال نيز بگذرد و اگر بگذرد و کسی باشد , يا چيزی مانده باشد , اينها را که بخواند می فهمد اينجا پشت اين هندسی بسته که هميشه خدا صدای ممتد ناموزونی گوش آدم را کر می کند . يک نفر دلتنگ بود و از دست ها حرف می زد. همان سان که در عصرسنگ ها بودند کسانی که به دست ها فکر می کردند و شکل فکر هاشان را در وب غار های خود حک نمودند و ما ديديم ... اما من شک دارم به دلتنگی انها ... دلتنگی را ما اختراع کرديم , یا برايمان اختراع کردند , همانگونه که هواپيما را و برق را و دلتنگی را بر گرده هامان نشاندند و تا صبح نشستيم با کتاب های جديدمان و دلتنگی های جديدمان ... اين شبها کی تمام خواهند شد ؟