خط سوم





تنها فرق من با يک ديوانه اينه که , من ديوانه نيستم - سالوادور دالی -
*
مردی که دليری می کند و بی هيچ حايلی به قرص خورشيد می نگرد, نابينا می گرددو از آن پس خورشيدبرای اوهمواره تاريک است - اليفاس لوی -
*
انسان با گريه به دنيا می آد, وقتی به اندازه کافی گريه کرد, می ميره - دلقک فيلم آشوب -
*
انجا که ديدنيست , تنها بايد نگاه باشد - بودا -
*
آب را گل آلود می کنند تا ژرف بنمايد - نيچه -
*


اينا ذهنمشغولی های اينروزهاست ... اگه اينجا نمی نوشتم , خفه می شدم . ديگه اينکه چه احساس بديه يه دوست فوق العاده , از آدم برنجه به خاطر يه سو تفا هم بی ارزش ...





دايره گچی وبلاگی

خواب می بينم در يک سرداب قرون وسطايی ... آه نه اينو قبلا مهرجويی گفته , بايد يه جور ديگه شروع کنم . کيميايی ميگه : " اينروزا همش خوابهای اکران دو می بينم , عين فيلم های تخت جمشيد " . گمونم همونجوری شدم , خوابهای اکران 2 , خوابهای تکراری , تو اين روزهای قحط رويا , قحط شعر , قحط حس , ... خواب می بينم پائيز اومده , تمام تپه سرخ شده با برگ ها , يک ريز تا چشم کار می کنه سرخی و زردی قاطی هم , بالای تپه ليلا با پلان های معماری طبقات موشکهای کاغذی بزرگ درست می کنه , اونارو می ده به دست باد , موشک ها سوار باد می ان پائين سروش و شاميل پائين تپه موشک ها رو جمع می کنن و می خندند . کمی اينور تر يه پرده بسيار بلند زده اند عين سينمای روبازجشنواره کن . همه بچه ها رديف وايستادن . رنگ انار پاراجانف روی پرده است... وقتی سرخی انار روی پارچه سفيد پخش می شه , سپهر رو می بينم محو تصاويره ... از ديدن رنگ انار سير نمیشه ...
نمی دونم چند سال بايد بگذره تا همچين خواب هايی به سراغ آدم بياد... چند سال ديگه بگذره تا همچين خواب هايی تعبير بشه ؟ ... دارم همه بچه هارو می بينم که بر می گردن .. همه اونائی که رفتن : اين و اين و اين حتی اين و اين که ديگه يه سالی ميشه که می دونيم هيچوقت بر نمی گرده . شقايق رو می بينم داخل تاکسی نشسته , فکرش يه جای خوبه , جايی بهتر از دستهای حريص مرد بغل دستيش . سولانژ و عزيزترينش اينجان خواب می بينم برای زنده ماندن ديگه لازم نيست رشوه بدی ... اينجا برای همه جا هست , اينجا چقدر شفاف شده ... چرا ديگه صدای يو پی اس لعنتی رو نمی شنوم ؟ ... خواب می بينم همه فن های کامپيوتر هارو توی يک دره بزرگ آتش می زنن ... ديگه صدای لعنتی شون حضور احمقانه تکنولوژی رو نمی کوبه به سرم ... خواب می بينم يکنفر باز اينجا هست و باز زمزمه هايش را ريسه می کند به همان دانه های هزار ساله ... سارا ميگه : آروم باش . جلال در تابوت رو باز می کنه , می خوام سرمو از تو تابوت بيارم بيرون , دستشو محکم می ذاره رو دهنم و ميگه : بسه ديگه , رضا لطفا خفه شو . بعد در تابوت رو می بنده .

- بخشی از اين نوشته رو به دلايلی که نمی دونم حذف کردم







دستانم
آبستن
ابرهايی يائسه اند
اين را می دانم ...





گم بودو گم بود و دور , و کلمات آبشار بود و من خيس خيس بودم و کلمات از آستين های پيراهنم می چکيد و پيراهنم چسبيده بود به تنم و چندشم می شد . درون اتوبوس خفگی هوا بر خيسی تنم چربش داشت , نمی توانستم بنويسم , تکان های ماشين حالم را به هم می زد و خواب که از ذهنم دور می شد . دو رديف جلوتر دختر دهاتی , گلهای سرخ روسری زردش را هی آب می داد , هی آب می داد و گلها بزرگ می شدند و بزرگ می شدند و از روسری بيرون می زدند . سرم را آرام به شيشه اتوبوس تکيه می دادم , لزرش های شيشه پيشانی ام را ازار می داد ... بيرون ميگل آنخل آستورياس را ديدم سوار بر الاغ سفيدی داشت دور می شد . گفتم آقای استورياس , مردی که همه چيز همه چيز همه چيز داشت , همان مرد آبی در برج فلزات فراموشی بود ؟ . جواب نداد , حتی لبخندی هم نزد و دور شد , دختر دهاتی هی برمی گشت و نگاهم می کرد , و از نگاهش جز سادگی مبهمی چيزی نمی فهميدم , بغل دستش , پدرش کلاه بافتنی ضخيم زمستانی را توی اين گرما می کشيد روی گوش هايش و راحت بود و عرق نکرده بود . من با اين پيراهن نازک , خيس خيس بودم . خواستم دستهايم را بلند کنم و خيسی پيشانيم را پاک کنم , دست هام بلند شدند ولی نگاه که می کردم , دست هام روی زانوهام بودند ولی انچه از حس دست در وجودم بود خم می شد و پيشانی ام را پاک می کرد اما دستها هنوز روی زانوانم ديده می شد و پيشانی ام هنوز خيس بود, دختر هنوز برمی گشت و پيشانی ام را نگاه می کرد ...چه کار می شد کرد استورياس رفته بود ... چشم بندم را زدم , شب شد . تو آمدی و گونه هايت تر بودند , کلمات از روی گونه هات سر می خوردند روی دفترم و دفترم دسته گل شده بود ... خوابم نمی آيد ولی چشم بند را بر نخواهم داشت ...





مرثيه ای برای يک رويای بلند ...

عليرضای عزيز , قربون قدت برم , يادته اون سال با مهرداد اومديم عيادتت , مادرت برامون چائی آورد . زانوهات هنوز تو گچ بود. گفتم : مهرداد اين زانوهاشو عمل کرده , چشاش چرا اينجوری شده ؟.. برگشتی : بابا روزی سه تا مورفين می زنن از بس درد دارم... مهرداد گفت : فوتباليست تا مينيسکش پاره نشه فوتباليست نمی شه... گفتم عليرضا ميشه منم منيسکمو عمل کنم , از خماری در می آم با روزی سه تا مورفين ... بعد همه مون خنديديم .. ديگه درد نداری نه ؟ ... هر بار که می امدی می گفتم : عليرضا جون اون بالا ها هوا خوبه ؟ ... مهردادگفت آخه اردوی تيم ملی رو چرا گذاشتی اومدی ... گفتی : با وجود عابد زاده مگه نوبت به من می رسه ... گفتم عزيزم آدم ذخيره هم باشه ذخيره عابد زاده ..بابک گفت جو اردو با روحيه اين نمی سازه ... گفتم عليرضا اگه می موندی تو اردو شايد خط نمی خوردی اونوقت يه باشگاه خارجی می اومد دنبالت ... پولدار می شدی ... بابک ميگه : فردا درسش تموم ميشه يه مطب ميزنه پولدار هم ميشه ... ميگم فوتباليست حرفه ای دکترش نوبره ...مهرداد ميگه همه مون تو اين همه تو خاک وخل زانو هامونو پاره کرديم هيچی نشديم ... عليرضا هم درسشو خوند هم يه گلر حسابیه ....
عليرضای عزيزم يادته با تيم منتخب دانشجويان ايران رفته بودي استراليا ... چه گندی زده بودين ؟ ... گفتی از طبقه پنجم خوابگاه پلاستيک های پر از آب رو می ا نداختيم تو محوطه جلوی دختران آمريکایی ... کل دهکده المپيک رو گذاشته بودين رو سرتون ... گفتی اون شب اگه بچه ها عوض خريد شب رو تو ديسکو ها ولو نبودن صبح حريفو می زديم و سوم می شديم ... اونوقت بدون امتحان می تونستم تخصصمو بخونم ... ولی تخصصتو هم اگه می گرفتی .... و خنديدی و خنده هات و مهربونی هات چقدر با اون هيکل 195 سانتی نا همخوان می زدن ... همين چند هفته پيش بود که باز با خنده اومدی تو کامپيوترت رو زده بودی زير بغلت : رضا جان اين ويندوزش کار نمی کنه ... گفتم عليرضا جان کامپيوترت کلکسيون ويروسه اينا از کجا اومدن... بعد اون سی دی هارو در اوردی , خنده ام گرفت :بابا جون مگه با اين سی دی ها ميشه هک کرد با اينا بوت هم نمی شه کرد پر ويروس اند... بعد سی دی هاتو بهم امانت دادی ببينم چيزبدرد بخوری از توشون در می آد يا نه... گفتم عليرضا ديگه تمرين نمی ری ؟ ... گفتی چرا , ولی ديگه نمی خوام بازی کنم ... عليرضا جان بازی آخر دست خودت نبود ديدی ؟ ...
سر ظهر داخل تاکسی , همينجوری هم کلا فه ام ... تاکسی آروم ميکنه مسافر پياده بشه... سه تا اعلاميه بغل هم چسبوندن ... بی تفاوت می خونمشون :بدينوسيله فوت ناگهانی ... دکتر عليرضا نيکمهردروازبان ... هی دقيق می شم به تصويرش , اين مگه عليرضا نيست ؟ دلم داره به مغزم نهيب می زنه : نه بابا عليرضا نيست که ... ولی هست ... عليرضای مهربونم تو مگه همه پنالتی هارو نمی گرفتی؟ ديگه قدت اونقدر بلند شده که پشت ابر هارو هم می تو نی ببينی ... قربون قدت برم اون بالاها هوا خوبه ؟؟ ... پس من اين سی دی هاتو به کی بدم ؟ ... بغضم می گيره ....





تصاويری که با آنها زندگی می کنم _4

- در فيلم دندان مار ساخته مسعود کيميایی , يکی از رضا های هميشگی کيميائی ( اکثر قهرمانهای کيميائی رضا نام دارند ) فاطمه ( فريبا کوثری ) دختر جنگ زده خرمشهری را از دست يک مرد مفنگی نجات می دهد ... شب است و رضا جلوی يک مسافرخانه درجه 3 توقف می کند تا برای يک دختر تنها شايد بتواند اتاق بگيرد , رضا به داخل مسافرخانه می رود و فاطمه تنها می ماند , تابلوی مسافر خانه را می بينيم که اسمش کارون ! است ... از بيرون صدای موسيقی حزينی می آيد : وقتی باران می گيرد , يادت در من جان می گيرد - آه ای زيبا , در اين شبها , با من بودی - چون فانوسی , موج دريا روشن بودی - آه , که کشد شب من , به سحر ای دختر دريا .... فاطمه به آهنگ گوش می دهد و کلوز آپ چهره اش را می بينيم که قطرات اشک با نور ريسه های مسافرخانه می درخشند ...
در همين فيلم صحنه ای هست : گلچهره سجاديه با آن قيافه زيبا و معصومش , چادر سياهش را دور کمرش گره کرده وپشت يک وانت قراضه , هندوانه می فروشد . نمای پشت سر , گورستان اتو موبيل هاست و دودی که از آن دور ها بلند است , همه جا خاکستری است و زندگی کوفتی که داخل ماشين های اسقاطی جريان دارد ... وقتی می خواهد هندوانه ای را وزن کند , سنگ يک کيلوئی ترازو را به زور بر می دارد و ناتوانی در چهره اش کاملا نمايان است ...

- نوجوانی رابرت دنيرو را در فيلم روزی روزگاری آمريکا ساخته سر جئو لئونه می بينيم که از سوراخ کليد انباری رقص دختر بچه همسايه را ديد می زند ... کل فيلم را بايد بلعيد , نگاه کردن و ديدن بهيچوجه جوابگوی سيل احساسی که از لابه لای فريم های فيلم بيرون می زند نيست .

- در صحنه ای از راننده تاکسی رابرت دنيرو با تيغ موهای سرش را می تراشد , بعد با دستانش به پوست سرش می کشدو به آئينه خيره می شود . بعد از اين صحنه دنيرو آدم ديگری می شود ...









شب برای بيداران بسياردير پاست ,
فرسنگ برای خستگان بسيار طولانيست ,
حيات بر آنها که به راز , آگاهی ندارند , بس گران آيد .
هرگاه در راه برتر از خودی , يا چون خودی نيابی , آن بهتر که تنها به ره روی , ابلهان را بهمراهی نشايد گزيدن .
- بودا -







حس عجيبی دارم : درون يک دالان تاريک راه می روم . از اون دالان ها که بچگی هام توی کوچه مادر بزرگم بود و می ترسيدم از جلوی ان رد بشوم و تاريکی منو بکشه درون خودش .... نوشتنم نمی اد. نه اينکه چيزی برای نوشتن نباشه . نه , تو مگه سياهی زلفات تمومی داره ؟ , من مگه از عمق اين دريا می تونم بيام بالا؟ . و مگر عمرهای ناچيز ما کفاف پايان خمار اين همه درد را می دهد ؟ ... حالا حالاها نشئه زيبائی رنج کشيدنيم , حالا حالاها , همدم نبودنهاتم ... حالا حالاها اينجام ...
ولی يک بهتی است : بچه ها را ديده ای , وقتی از گريه کردن , فرياد کشيدن و پا به زمين کوبيدن خسته می شوند و کنج اتاق می ماند و کز کردنشان . نوشتنم نمی ايد . نه اينکه حرفی نباشد , نه , حالا حالاها صدايت از آن دور ها می آيد , من گوش می دهم , حالا حالاها رنجی هست و سفره ای , با هم می نشينيم و لقمه های غم را با هم همسفره ايم , حالا حالاها داستان داريم ... ولی کز کرده ام وکنج اتاقی نیست , دوست دارم فکر کنم , راه بروم و فکر بکنم. نوشتنم نمی آيد , دوست دارم خيره شوم و فکر بکنم , نه دست بر چانه , که حتی از ژست فکر کردن بيزارم ... دوست دارم آنزمان که در عمق آن اندوه دست و پا می زنم و تمام سلولهای بدنم درد را قطره قطره مز مزه می کنند ... به قيافه ام بنگری : آه اين مرد سرخوش کدامين لذت است ! ...













" می سوزم از اين دو رويی و نيرنگ
يک رنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
يک بوسه جاودانه می خواهم "

بينم اين مرگ آگاهی چيه ؟ ... همونی که مثل کنه چسبيده بهت و تو تک تک ثانيه های زندگيت ولت نمی کنه , همونی که هر تر فندی می زنی از دستش خلاص نمی شی . فکر کنم قديما می گفتن يه حالت عرفانيه , يه نوع اشراقه . الان فکر کنم يه نوع پارانويا به حساب بياد يه جور بيماری روانی که نمی ذاره از زندگيت لذت ببری . لذت ؟!... زندگی ؟! ..بعضی واژه ها هستن که تو کنه شون با هم متناقضن ... اوه پرت نشم , می خوام از مرگ آگاهی بگم . ببين : ظهر يه روز خيلی روشن و آفتابيه , هوا نه گرمه نه سرده يعنی همونجوريه که همه می خوان , ديشب هم يه فيلم سياه سفيد , دهه پنجاه با دوبله قديمی ديدی , يعنی اينکه توپ توپی ! ... از صبح هم نه درگيری کاری داشتی , نه تو صف به مايا کوفسکی فکر کردی ,و نه جوش چيزی رو خوردی ... برا ی نهار با بانوی زندگيت نشستی تو بهترين رستوران شهر ,بهترين غذايی که دوست داری رو سفارش دادی و منتظرين که غذا بياد . هميشه هم بايد يه کتابی مجله ای چيزی باشد که دو نفری سرتونو بکنين اون تو و ور بزنين . خسته ام که شدی می تونی خودتو با دسری , سالادی ... مشغول کنی . بعد تو اون فاصله که هنوز غذاتون آماده نشده و دسر ها هم تموم شده يه اتفاقاتی می افته. اولش همون تلاقی نگاه ها است , نگاههايی که سر می خورن , بر می گردند , به هم می رسند , مکث می کنن و دوباره بر می گردند و وقتی به هم می رسند , يه چيزی اون ته دلت متوقف ميشه و اين همنوايی انگشتا با دستها و نگاهها با دستها ... حتی وقتی داری بيرون رو نگاه می کنی , اين نگاه متقابله که آروم می اد سرتو می چرخونه, صاف می شينه رو نگاهت و همون تيله های آشناست که آروم آروم می افتن پائين و ... فشار نرم انگشتا ...داری فکر می کنی خدا کنه غذا نياد و اين حس همينجوری ادامه پيدا کنه ...
و بعد ناگهان يک پرده سياه نازک نمی دونی از کجا پيدا ميشه می اد وا می ايسته جلوی چشمات و بعد نگاه ها که کم رنگ مي شوند . حس می کنی همه چی داره رنگ می بازه ... ديگه نه اون نگاهها نه نوازش دستها ... نه ...هيچ چيز تو رو از اين ورطه بيرون نمی کشه و اين پرده هی تاريک و تاريکتر ميشه اينقدر که همه چی يه هو سياه می شه , و حس می کنی سرمای مرطوب خاکی داره نفوذ می کنه زير جلدت... هی! ... داری به چی فکر می کنی ؟ ... من ؟ .. اوه حس می کنم ديگه گرسنه نيستم . .. آره اين چند مدت غذات خيلی کم شده. غذا ؟...تاريکی يک گور احاطه ات کرده ...نه رنگی , نه برگی ,نه حتی مفهومی همچون زمان که به انتظاری بنشينی .. ميشه خراب نکنی ؟ ...آه يه کم فرصت بده بهم الان خوب می شم ... و خوب نمی شی... داری به بيهودگی تلاشهات به بيهودگی دلخوشی هات فکر می کنی به بيهودگی دويدن هات رفتن هات ايستادن هات, که چطور پشت يک اتفاق ناگزير رنگ می بازن ... يک اتفاق لاجرم ... يعنی مرگ .


اينارو می نويسم تموم ميشه می خوام يه بار بخونمشون تلفنم زنگ می زنه , مادر پشت خطه ... همون احوالپرسی های هميشگی . مادر به خدا حالم خوبه ... می دونم اين موقع روز به من زنگ نمی زنه و هی اين احوالپرسی هارو کش می ده , متوجه می شم ... خب بگين چی شده ؟ و صداش می لرزه ... آقای ... سکته کرده ! و تمام ! ... يکی از دوستام , يکی از نازنين ها . زبونم بند می اد... اره حتما می رسونم خودمو و قطع می کنم ...به نوشته هام نگاه می کنم و بهتم می گیره و نگاه می کنم به توالی اتفاقات و نشانه ها ... و نشانه ها و ... نشانه ها .