خط سوم
دو تا شمع سوخته
نذر چشم های بارانی تو می کنم
يکی به نيت صبح
که برگردد.
نيت آن يک به آفتاب
که از هرم نگاهت کم نشود.





در شب کوچک من دلهرهء ويرانيست ، حالم خوش نيست. ربطی به عيد هم ندارد. به هيچ چيز ربط ندارد. تو شب را از سر گذرانيده ای. از اينجا بدم می آيد. حس مزخرفيه، چه کار می شه کرد؟ فکر می کنی يه پردهء سياه بکشم، يا يه تابلو بزنم مثلا: مرحوم شد. يا چه می دونم به فاک رفت، چيزی عوض ميشه؟ بيشتر اعصابمو خورد مي کنه. تمام روز از پشت در صدای تکه تکه شدن می آيد. روز اول عيد حاج آقا ... که از بهرهء پول هايی که به اين و آن می دهد روحيه يک جوان بيست ساله را دارد از پشت سر صدايم می کند: آقای مهندس! عيدتون مبارک .. هاهاها ...بر می گردم يکی از همون لبخند های تمرين شده را تحويلش بدهم. لبخنده نمی دونم چه جوری در می اد که با انگشت صدام می کنه، می رم نزديکش. ساختمون شونصد طبقه بانک نمی دونم چی چی رو نشونم می ده : ببين اگه فقط برا من و تو بود می رفتيم از اون بالا خودمونو می انداختيم پايين، ولی شرايط برا همه همينه. پس به اينجامه! ، به عضوی از بدنش اشاره می کند، خنده ام نمی گيره ، می خوام بگم شما که از اون بالا هم بيفتين طوريتون نمی شه. ولی نمی گم : آره راست می گين و راه می افتم و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است. روز اول عيد داروخانهء هلال احمر، روی نيمکت چوبی نشسته بودم، پنجه ی پام روی زمين بود و پاشنه ام کمی بالاتر، پام لرز گرفته بود. نبايد بلرزد، من که اعصابم راحت است! اين لرز از کجاست؟ به ساعت نگاه می کنم يک ساعت است که انجا نشسته ام ، به آدم ها نگاه می کنم، گريه ام می گيرد ، آدم ها ، آدم ها... انگار هيچوقت نوبت من نخواهد رسيد! ... روز اول عيد است: می خوانم حول الحالنا و ماهی ها می چرخند، احسن الحالش را حتی آرزو نکرده بودم همان حول الحالنا برايم بس بود و سبزه ها که چقدر طراوت داشتند ، فکر میکنی چند روز طول می کشد تا زرد شوند؟ و فساد از ريشه هايش بالا بيايد .. و بوی گند ريشه هايش ... تا سيزده چيزی نمانده که ... هر چه تمرکز می کنم باز می بينم پاهام همانطور می لرزند. نسخه پيچ داروخانه از اينکه اول عيد مرخص نيست اخلاقش مثل سگ آقای پتی بل شده است ... روز اول عيد است، بايد به همه تبريک بگويم و خودم را به آن راه بزنم و از قلب باغچه حرف نزنم و سبزه ها را با روبان سرخ ... و قفس ماهی ها را با روبان سرخ ... روز اول عيد است ، تمام روز را در آئينه گريه می کردم ...








Losing My Religion

Life is bigger
It's bigger than you
And you are not me
The lengths that I will go to
The distance in your eyes
Oh no, I've said too much
I set it up

(chorus)
That's me in the corner
That's me in the spotlight
Losing my religion
Trying to keep up with you
And I don't know if I can do it
Oh no, I've said too much
I haven't said enough
I thought that I heard you laughing
I thought that I heard you sing
I think I thought I saw you try

Every whisper
Of every waking hour I'm
Choosing my confessions
Trying to keep an eye on you
Like a hurt lost and blinded fool, fool
Oh no, I've said too much
I set it up
Consider this
Consider this
The hint of the century
Consider this
The slip that brought me
To my knees failed
What if all these fantasies
Come flailing around
Now I've said too much
I thought that I heard you laughing
I thought that I heard you sing
I think I thought I saw you try

But that was just a dream
That was just a dream

(repeat chorus)

But that was just a dream
?Try, cry, why try
That was just a dream
Just a dream, just a dream
Dream




شروع کردم :" کدومش به مذاقت خوشتره، اين که مونا اون قدر عاشق منه که شب و روز برام خالی می بنده يا اين قدر هلاک توئه که جرات نداره به من بگه؟ يا اين که تو اون قدر دوسش داری که نمی تونی غمگين ببينيش؟ يا بذار اول اين سوال رو بپرسم، اصلا می دونی عشق چيه؟ بگو ببينم، تا حالا عاشق يه مرد شدی؟ می دونم يه زمانی يه سگ داشتی که عاشقش بودی، يا دست کم خودت اين طور گفتی و می دونم حتی با درختا رابطه عاشقانه داشتی. اينم می دونم که وجودت بيش تر از عشق پره تا نفرت، اما می دونی عشق چيه؟ اگه دو نفر رو ببينی که ديوونه وار عاشق همند، عشق تو به يکی از اون دوتا باعث می شه عشق اونا به هم بيشتر بشه يا بکلی از بين بره؟ بذار اين طور بگم، شايد اين طوری منظورم روشن تر شه! اگه تو خودت رو مستحق دلسوزی بدونی و کسی واقعا به تو محبت کنه، يه عشق واقعی، اون وقت برات فرقی ميکنه که طرف مرد باشه يا زن، متاهل باشه يا مجرد؟ منظورم اينه که قبول کردن اون عشق راضيت می کنه، می تونه راضيت کنه يا اين که می خوای اون عشق فقط مال خودت باشه؟"
سکوت، سکوت سنگين

از : نکسوس ، تصليب گلگون - هنری ميلر




برای تو ...
که همه ی روزهام را
عيد می کنی.







قحط باران بود و روز مرگ اقيانوس ها ... شب نخفتيم از صدای گريه ی فانوسها ...


امروز، روز چندم ويرانيست؟ سنجاقک نقره ای سه کنج ديوار چسبيده بود، بال نمی زد. از صبح نشسته بودند آنجا، از پهلو که نگاه می کردم انگار يک نفر بودند. سنجاقک که از بالا ديده بود می گفت که آنها همديگر را بغل کرده بودند. همگی آلوده به ابتدای زمين، همگی آلوده به درک لذتی گذرا. سنجاقک نقره ای من نور که به بالهاش می ريخت شبيه طاووس شده بود! چقدر حرف می زدند، منزجر بودم. از بام تا شام، نجواهای مسموم عاشقانه شان پايانی نداشت. سنجاقکم اگر نبود، دوام نمی آوردم. تاريخ مصرف بوسه های مضحکشان را با اتيکت بار کد دار به کمرشان چسبانده بودند. بقيه ی مشخصات هم بود : تاريخ توليد، تاريخ انقضا، در محيط رمانتيک نگهداری شود! کارخانه سه شيفته کار می کرد و رنگ بيرون می داد، رنگهای جينگول، شعر های باسمه ای، بزک، و عشق... سنجاقک نقره ای من، امروز روز چندم ويرانيست؟ امشب هم روی بالشم نخواهی نشست؟ پری يادت هست ؟ کاش پروانه ای بوديم، با اولين طلوع، غروب می کرديم ...









کمی فراتر از اين عجالت های معمولی
دير شب
وقت
کپه ی مرگش را گذاشته است
صبح اما،
از عصبيت پنهان خوابها
شرمسار
لای لذت بيداری، گم شده است .








ناصر برايم از آن دوست هاست. از آنها که هر چند وقت يک بار می تونی شماره شو بگيری: دارم خفه می شم، می تونی بيايی؟ ... و می آيد و ... بماند . برايم نوشته است و انقدر زيباست که بی کم و کاست می گذارم اينجا هر وقت اومدم يه بار ديگه بخونمش .

برای رضا که پرده ی سينما را برايم رنگ آبی زد
ويرجينياوولف در جائی می نويسد :" نوشتن برای فراموش کردن است، نه به ياد آوردن". و من پس از خواندن غزلواره هايت، ماههاست دوست دارم به پاس آن حس غريب و شگفت و اهورائی تنهايی که در کنارم نشسته، بنويسم برای رضا که تلخ می نويسد با آن واژه های خودمانی اش که درد مشترک همه ما را فرياد می زند. اما نمی دانم چرا نمی توانم. بقول مرادم عين القضاه :
" هرچه می نويسم پنداری دلم خوش نيست. نمی دانم نبشتنم بهتر است يا نانبشتنم "
تخته پاره دل را به درياي واژه ها می بخشم تا بنويسم برای آبی. مثل آن تخته شکسته و آويخته برامواج دريا که کيارستمی در فيلم اخيرش در آن پلان سکانس رويايی به تصوير کشانده وداغ همه آنان که نمی دانند دل و قبای ژنده و به قول هامون کپک زده شان را به کدامين رخت بياويزند را تازه می کند.
در حيرتم چرا برای قبای اين " خط سومی " ها در اين دنيای به اين پهنی جائی برای آويختن نيست. گويی اين قبا را که ابليس از پذيرفتن آن حتی برای امانت سر باز زد اما آدم ظلوم و جهول آن را پذيرفت، بايد همچون صليب، عيسی وار بر دوش کشيد.
با اين حال هميشه چيزی و کسی هست که در آخرين لحظه ها سر می رسد و تحمل آن قبای معروف را که از ازل تا ابد بر تن می ماند را آسان می کند هر چند به قيمت گوهری بنام زندگی که تو در يکی از دلواره هايت نهيب زدی تا قدر ش را بدانم.
من ندانستم که عشق اين رنگ داشت
از جهان با جان من آهنگ داشت
دسته گل بود از دورم نمود
چون بديدم اتش اندر چنگ داشت

برای همه خط سومی ها وقتی ايمان به خواستگاری تنهايی می رود، و آنگاه در شبی رويايی ودر سکوت غريب کوچه باغ خلوت بارانی، همديگر را در آغوش می کشند، عشق به دنيا می ايد.
آبی نازنينم: آن حس پنهان تنيده در تار و پود نوشته هايت را می فهمم. چه، تنهايی که ثروت سرمايه خط سومی هاست درد و فرياد مشترک همه ماست.










نرفتن هات ...
می ماند آيا ؟



همه اينها را خوندم، موبه مو. نمی خواهم برايت جواب بنويسم. جوابی نيست، پاسخی نيست. همينطور که سوالی نبود. می گويم سروش امروز خوبی؟ می خندی: خيلی خوبم. حقيقتش، همه اين حرفها را درهمان خيلی خوبم هايت می گيرم. دنيای عجيبی شده است. آشفتگی ها و تضادها در لايه های مختلف زندگی، چنان در هم تنيده شده اند، که جدا کردنشان از همديگربه اين آسانی ممکن نيست. از مصاديق متنفرم. حرفها اگر در لايه های بالا بسط پيدا کنند، چه نيازی به مصاديق است؟ از اولش هم با اين برهان استقرا مشکل داشتم، هنوز هم برايم همانقدر مسخره است که در سال دوم دبيرستان بود. توی همين اجتماع کوچک نگاه کن، هر صفحه ای را باز می کنی، همه به دنبال خوب زيستن، بهتر زيستن، همه بدنبال يک زندگی شاد خوارانه هستند. ملالی نيست همه به دنبال لذت اند.کافيست نامهای اين ليست را توی ذهنت مرور کنی، همه به دنبال لذتی، آرامشی، نوری هستند که گم شده، يکی سياست را مقصر می داند: ما همگی با روش های دمکراتيک به لذات والاتری دست پيدا خواهيم کرد! آن ديگری خدا را مقصر می داند: اگر اين مفهوم نامفهوم را از زندگی حذف کنيم بشر رهايی پيدا می کند... کمی انسو تر، يکی با عرف، قالبهای اجتماعی، محدوده های عقيدتی ور می رود،: اينها سد يک زندگی متعارفند، بايد دور ريختشان، بايد عق زد روی سطرسطر قوانين نوشته و نانوشته. بعد ببين زندگی چگونه خود را برای تو می نماياند!. باز هم بگويم؟ اين دنبال مارکس افتاده است : ايراد از اقتصاد است. ان يکی پا به پای فرويد می رود : امروز دندانم درد می کرد، فکر کنم در بچگی عقده اديپی داشتم! . هگل راست می گويد اين جبر تاريخ است، ما به آتش ديگران است که می سوزيم. ببين از سبيل های نيچه معلوم است که دروغ نمی گويد، اينها همه از فقدان قدرت است. ضعف و ناتوانی محکوم به فناست، و قدرت عين ارزش است... آه سروش دارم سرگيجه می گيرم اينها همه به دنبال چگونه زيستن اند. به دنبال روش هايی برای شادی بيشتر، برای لذت بيشتر، برای بقا. چگونگی سوال خوبيست در حيطه ايدئولوژی می گنجد، جواب های زيباتری دارد، به هر کدام از اينها نگاه کنی قابل تعمق اند. ولی همه از چگونگی حرف می زنندنه از چرائی... اگر هنوز پا به عرصه ايدئولوژی نگذاشته باشی چه؟ چرا بايد زيست که خوب يا بد؟ چرا بايد اينجا منتظر ماند ؟ من از انتظار متنفرم. برای همين هم هست که يادم نمی آيد گفته باشم : خيلی خوبم. می دانی که دروغ نمی گويم. من هم به اندازه ی تو از يک لبخند دلم می لرزد. من هم بيهوش می شوم وقتی گلی را بو می کنم، اين کودک چهار ماهه وقتی می خندد زانوهام کم می آورند... ولی می دانی همه اينها سوار غمی بزرگ اند که کم نمی شود. تو بگو چرا بايد لذت ببرم؟ که بعد چگونه؟! شادی زورکی چه مفهومی دارد؟ چه ارزشی دارد؟. کيست که به يک چرای بزرگ جواب دهد؟ کار ديگری نمی توان کرد پس لذت می بريم! من قانع نمی شوم. کار ما نيست شناسايی راز گل سرخ، کار ما شايد اين است که در افسون گل سرخ شناور باشيم...آره؟! بعد هزار سال رخ به رخ با بودا ايستادن چنين پاسخی معرکه است!... چرا بايد ماند؟ مگر من چه هستم، که تجلی مفهومی به ان عظمت باشم؟ واقعا تجلی مفهومی به آن عظمت همين تن وا مانده ی من است؟...بگذريم! ... اگر پاسخی به اين چرايی باشد، همه ی آن چگونگی ها آب می شوند و از بين می روند. چون : خود ره بگويدت که چون بايد رفت .







دلم گرفته، از پنجره نگاه می کنی، دريغ از يک تيکه ابر، توی آسمان، که دل گرفته ات را بهانه باشد.اين سر رسيد از کجا پيدايش شد؟ ... اگر به زندگی ايمان نداری، عصر يک روز تعطيل که وقت ملاقات هم باشد، سری به يک بيمارستان بزن. مريض های لاعلاج، مريض های بی کس، فکر کردم يک لحظه خاصيتش از قبرستان هم بيشتر است. آنجا مرده ها تکان نمی خورند، آدم خيال می کند يک نمايشگاه است. سنگ قبر ها يک شکل مرتب کنار هم : متولد ... متوفی ... ، متولد ... متوفی ... ، تکرار اينها اثر را از بين می برند. بيمارستان اما ، هنوز تلاش لجوجانه و کورکورانه برای زيستن، پيرزنی روی تخت ولو شده؛ خرخر می کند، مايعات درون شيلنگ های باريک که به بدنش وصل شده اند، بالا و پائين می روند. اين سر رسيد از کجا پيدايش شد؟ لابلای گذشته هاش ورق می زنم: 15/11/74 تا سه روز به آرامش فکر کرده ام.20/11/74 تا دو روز تمرکزم روی ايمان بوده است. دلم گرفته است، اين سر رسيد کجا بود؟ ورق می زنم : 30/11/74 به عشق فکر کرده ام، به گل، به غم، به زيبايي، به قلم، به کوه ...من چقدر فکر می کردم قديمها. الان می خواهم به يک زندگی بدون بيمارستان فکر کنم. می دانم بيمارستان خاصيت زندگيست، فکر کردن اما اشکالی ندارد، به کسی آسيبی نمی رساند. دلم گرفته است. چای سيب دوست داری؟ که تازه دم هم باشد. چطور است بيمارستان را بگذارم و ... بروم برای دوتامان چای سيب دم کنم . بعد بشينيم چای بخوريم، تو ازراز نگاههات برايم بگويی. و من از جزً به کل برسم. به کل هم نرسيدم چه باک!. چای سيب هست، نگاه هات هم هست.