خط سوم


همه اينها را خوندم، موبه مو. نمی خواهم برايت جواب بنويسم. جوابی نيست، پاسخی نيست. همينطور که سوالی نبود. می گويم سروش امروز خوبی؟ می خندی: خيلی خوبم. حقيقتش، همه اين حرفها را درهمان خيلی خوبم هايت می گيرم. دنيای عجيبی شده است. آشفتگی ها و تضادها در لايه های مختلف زندگی، چنان در هم تنيده شده اند، که جدا کردنشان از همديگربه اين آسانی ممکن نيست. از مصاديق متنفرم. حرفها اگر در لايه های بالا بسط پيدا کنند، چه نيازی به مصاديق است؟ از اولش هم با اين برهان استقرا مشکل داشتم، هنوز هم برايم همانقدر مسخره است که در سال دوم دبيرستان بود. توی همين اجتماع کوچک نگاه کن، هر صفحه ای را باز می کنی، همه به دنبال خوب زيستن، بهتر زيستن، همه بدنبال يک زندگی شاد خوارانه هستند. ملالی نيست همه به دنبال لذت اند.کافيست نامهای اين ليست را توی ذهنت مرور کنی، همه به دنبال لذتی، آرامشی، نوری هستند که گم شده، يکی سياست را مقصر می داند: ما همگی با روش های دمکراتيک به لذات والاتری دست پيدا خواهيم کرد! آن ديگری خدا را مقصر می داند: اگر اين مفهوم نامفهوم را از زندگی حذف کنيم بشر رهايی پيدا می کند... کمی انسو تر، يکی با عرف، قالبهای اجتماعی، محدوده های عقيدتی ور می رود،: اينها سد يک زندگی متعارفند، بايد دور ريختشان، بايد عق زد روی سطرسطر قوانين نوشته و نانوشته. بعد ببين زندگی چگونه خود را برای تو می نماياند!. باز هم بگويم؟ اين دنبال مارکس افتاده است : ايراد از اقتصاد است. ان يکی پا به پای فرويد می رود : امروز دندانم درد می کرد، فکر کنم در بچگی عقده اديپی داشتم! . هگل راست می گويد اين جبر تاريخ است، ما به آتش ديگران است که می سوزيم. ببين از سبيل های نيچه معلوم است که دروغ نمی گويد، اينها همه از فقدان قدرت است. ضعف و ناتوانی محکوم به فناست، و قدرت عين ارزش است... آه سروش دارم سرگيجه می گيرم اينها همه به دنبال چگونه زيستن اند. به دنبال روش هايی برای شادی بيشتر، برای لذت بيشتر، برای بقا. چگونگی سوال خوبيست در حيطه ايدئولوژی می گنجد، جواب های زيباتری دارد، به هر کدام از اينها نگاه کنی قابل تعمق اند. ولی همه از چگونگی حرف می زنندنه از چرائی... اگر هنوز پا به عرصه ايدئولوژی نگذاشته باشی چه؟ چرا بايد زيست که خوب يا بد؟ چرا بايد اينجا منتظر ماند ؟ من از انتظار متنفرم. برای همين هم هست که يادم نمی آيد گفته باشم : خيلی خوبم. می دانی که دروغ نمی گويم. من هم به اندازه ی تو از يک لبخند دلم می لرزد. من هم بيهوش می شوم وقتی گلی را بو می کنم، اين کودک چهار ماهه وقتی می خندد زانوهام کم می آورند... ولی می دانی همه اينها سوار غمی بزرگ اند که کم نمی شود. تو بگو چرا بايد لذت ببرم؟ که بعد چگونه؟! شادی زورکی چه مفهومی دارد؟ چه ارزشی دارد؟. کيست که به يک چرای بزرگ جواب دهد؟ کار ديگری نمی توان کرد پس لذت می بريم! من قانع نمی شوم. کار ما نيست شناسايی راز گل سرخ، کار ما شايد اين است که در افسون گل سرخ شناور باشيم...آره؟! بعد هزار سال رخ به رخ با بودا ايستادن چنين پاسخی معرکه است!... چرا بايد ماند؟ مگر من چه هستم، که تجلی مفهومی به ان عظمت باشم؟ واقعا تجلی مفهومی به آن عظمت همين تن وا مانده ی من است؟...بگذريم! ... اگر پاسخی به اين چرايی باشد، همه ی آن چگونگی ها آب می شوند و از بين می روند. چون : خود ره بگويدت که چون بايد رفت .