خط سوم
تو که می دونی من چی ميگم پس ديگه چه اهميتی داره!؟
بعضی کلمات و عبارات هست که وقتی ميشنوم نمی دونم چه احساسی بهم دست مي ده . الان هم که فکر می کنم می بينم که اصلا بيان ناپذيره چند نمونه شو ببينين :
کرانه باختری رود اردن - با عرض سلام و ادب خدمت... ( قيافه شش در چهار مجری يادتون نره ) - فهيمه رحيمی - مرکز عرضه محصولات فرهنگی! - ايبراهيم تاتليسس - شئونات - منتخب شاد ايرانی! - ...
اين لِست بلند بالاست به علت رعايت حال خودم کوتاه می آم



ببين الان کل هستی برام يه نه بزرگه ... تو می تونی سوای کل هستی باشی . می تونی برام نه نياری ؟



نبوغ , امکانات , فلاکت !
اين بابک از اون خوره های فيلمه , از اونا که کلا دنيا رو پلان - سکانس ميبينه ,درسته سليقه پر تحرک و ديناميکش با سليقه تارکوفسکی وار من نمی خونه ولی مخش پره از ايده های خوب و يه عالمه انرژی . 7-8 ماهی ميشه اينجا کله رئيس انجمنو برده که اجازه شو بگيره يکی از فيلم نامه هاشو ببره جلوی دوربين , با هزار بدبختی اجازه صادر شده ...با عوامل نيمه حرفه ای اجباری با لوکيشنی که فقط بر اساس روابط دوستانه جور شده و چند روزی که از کله سحر تا آخرای شب خودشو کشته و پول خرج کرده ,دکور زده, بازيگراشو شل و پل کرده و...
الان به لطف بهترين فيلم بردار پر ادعای انجمن که اگه باهاش حرف بزنی خودشو استاد محمود کلاری می دونه حدود صد دقيقه راش رو دست بابک مونده که اگه خيلی هنر کنه يه فيلم سه دقيقه ای از توش در می آد با فيلم هايی که 50 درصد ريختگی دارن , سايه هايی که داخل کادرن و لرزش دوربينی که بهتر اسمشو بذاره فيلم مستند ... حالا همه اينا به کناريک هفته است خودشو تو خونه حبس کرده با يه کامپيوتر پنتيوم 700 ويه کارت گرافيکی اشغال و رمی که ويندوزو به زور مياره بالا داره فيلمو تدوين ميکنه ,فريم به فريم , که تا ده روز ديگه برسونه به جشنواره فيلمهای کوتاه ...
ميگم بابک جون همون بهتر که بشينيم ايده هامونو به همديگه تعرِيف کنيم يه کم لذت ببريم آدم هر چه به فلاکتش کمتر پی ببره بهتره ...

" بجوئید در من کسی مرده است ... که بوی تعفن مرا برده است..."



تمام سر مستی هايم را با تو , دنيای عزيزم دور خواهم ريخت . اين را که می گويم به اين معنی نيست که من جا زده ام , زيادی ذوق زده نشی , روزی که ان پير مرد خم شد تا شاق ترين کار جهان را انجام دهد , وقتی عصا يش را برداشت و من نگاه می کردم و نگاه می کردم , جا زدن هايم پشت آن ديدن ها دفن شد پشت آن نگاه کردن ها , آن ايستادن ها آن گنگ شدن ها و عينک های تيرگی خوب به دادمان رسيدند... دنيای عزيز و دوست داشتنی ام , من لبخند نزده بودم پس چرا اين همه قهقه تحويلم می دهند , اين همه قهقه , اين همه خنده های مستانه , و هر عصائی که می افتد و هر دستمالی که می افتد و هر نگاهی که از شرم از فقر از بغض فرو می افتد اين همه هوار , اين همه خنده های مستانه ..راستی من جا زده ام ؟ بگذار قزوه برای عاطفه ای که در ما مرده است صلوات بفرستد , شما می توانيد چراغهای هزار ساله را برای يافتن انسانيت گم شده دوباره نفت بريزيد,شَيشه هايش را پاک کنيد و فتيله های جديد بيندازيد , راههای هزار سال رفته را دوباره زير پا بگذاريد , با فانوس های هميشگی , انسانيت عزيز از دست رفته اميدت را از دست مده روزی کشف خواهی شد , هزار سال در تمدن اسارت چيزی نيست , کمی تحمل بايد ...ولی من پشت اين مانيتورلعنتی و اين کيبرد قراضه , نگاههای سنگی پشت سر که هيچی, تمامی ان چارچوب های مضحک , آن بند های نامرئی و آن قهقه های مستانه را به گند خواهم کشيد . اين را به تو قول می دهم. دنيای عزيز و دوست داشتنی. کدام ترديد؟ کدام نرمی کفشهای تازه ؟ من عوض همه آن فانوس ها , همه آن هزاران هزار سال گشتنها , همه آن سه هزار جلد کتابی که در مابين اسباب کشی های اجاره نشينی هايم برای تک تک صفحاتشان لعنت می فرستم و عوض تمامی اين مسکن هايی که هيچوفت سر درد هايم را تسکين ندادند , پا برهنه بر روی تمامی خارهای جهان خواهم دويد...بر روی تمامی خارهای جهان .
پي نوشت : راستی فيلم ايثار را ديده ايد ؟



اولا که نوشتن تو اينجا مثل جريان قيف و قير و اينا شده , يا حسش نيست يا بلاگر قاط زده يا lycos. که عکسام اونجاس قاطی کرده يا اينترنت قطعه .. خلاصه که اين روزا همه جوره ابر و باد و مه خورشيد و اين حرفها در کارند

بعدش هم که اين :

نازنين من !
می دانی که من و تو بسيار فقير هستيم
هراسان و تنها از اين کوچه به آن خيابان
می رويم.
اين وصيت نيست
لبخند را دوست دارم
من بسيار گريسته ام
سرانجام بوته های اطلسی گل می دهند.
فصل افتتاحيه فيلم روشنائی های شهر چاپلين با يک ايده بسيار درخشان آغاز مي شود در يک مراسم باشکوه که مسئولين شهر جمع شده اند تا از تنديس هائيکه بعنوان سمبل و نماد شهر ساخته شده اند پرده برداری کنند , بعد از يک سخنرانی غرا فردی که ظاهرا شهردار شهر است دستور می دهد پرده را از روی تنديس ها بردارند , با کنار رفتن پرده ها مجسمه های زيبائی نمايان می شوند, چارلی ولگرد دست و پاهاشو جمع کرده روی زانوی يکی از مجسمه ها خوابيده است راحت و بی دغدغه , همهمه ای بين جمعيت حاضر می افتد آنها نماد واقعی شهرشان را ديده اند . بعد از گذشت هفتاد سال ايده های چاپلين تاريخ مصرفشان تمام نشده است . دلم برای فيلم هايی که تاريخ مصرف يک ماه دارند می سوزد .
امروز حال و هوای غزل دارم. محمد علی بهمنی به دادم ميرسه :

با اين عطش تا چشمه ديگر دير خواهد شد
دريا اگر باشد دلت تبخير خواهد شد
خود را به ذهن قابها , آئينه ها مسپار
اين تو دگر در خواب ها , تصوير خواهد شد
تا پيش او راهی هميشه پيش رو داری
آری جوانت تا رسيدن پير خواهد شد
ديوانه شو , اين کيميا را در مدار عقل
هر چه بجوئی بيشتر اکسير خواهد شد
سر مشق هايت را نوشتم خط به خط , اينک
ای عشق از من دفتری تکثير خواهد شد؟
گفتی : " در اين ره پيربايد شد " شدم , حالا
زانهمه رويا , يکی تعبير خواهد شد؟
ديوانه ام می خواستی , آيا به دست تو
ديوانه ای با اين جنون زنجير خواهد شد ؟
بازيگر هر پرده ات , اين پرده را اما ,
حس می کند بازيچه تقدير خواهد شد!
...
می گويد : " ازمن سير خواهی شد " زبانش لال
آخر کسی از شعر " حافظ" سير خواهد شد؟




تو اينجا بودی , يادت نمی آد, پشت اين شيشه های خيس , اونور تاريکی. اونور شيشه من بودم تاريکی بود , بارون بود , من نگام به شيشه ثابت بود , قطرات بارون تو چشام بود, يادت نمی آد؟ . و بشقابها پر از گيلاس و شرم که موج می زد و کلمات خسته تر از من و ناتوان ... آه از کلمات ..آه از کلمات , امتداد ذهن من که از باران گذشته بود . تو اينجا بودی , نقش و نگار قاليها و سکوت , نبايست حرفی زد , گوش کن , , شنيده ای سکوت حرف بزند , داد بزند؟ گوش کن : ايمان من پشت در جا مانده است .
ای عبور ظريف
بال را معنی کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد




گوگن در نامه ای از وان گوگ می پرسد : " ونسان , چرا درختان قرمزند ؟ "
ونسان پاسخ می دهد : " پل اگر بدانی اين قهوه چی های بين راه, چگونه خون مردم را می مکند , درختان را قرمزمی بينی !."
اينهم عکس اون شنبه کذائی که خيلی شبيه هميشگی هامونه, از يه دوست بسيار عزيز... راستی اين ماه نيست ها خورشيده به اين روز افتاده ..