خط سوم


دل پیچه دارم و ظهر کمی خوابیدم، بیدار که شدم فکر کردم سر صبح است ومن گم شده ام. کتابت را می خوانم .حالا دیگر به قول یاد علی برای خودت اولوالعزم شده ای. چه لغت سختی ! وقتی بالای میکسر سرت را توی شوت کرده بودی دوغاب بتن می پاشید به سر و صورتم و اشکم در آمده بود. رعنا می گوید لوکزامبورگ هوا سرد است. از اینجا که سردتر نمی شود، کاش دماسنجی بود سرمای اینجاها را نشان می داد. پنج یا شش سالت است با ابراهیم توی کمودور64 نینجا بازی می کنم. کسی یادش مانده کمودور 64 چه جانوریست؟ ذل زده ای توی تلوزیون همش می پرسی: اینا چرا اونارو می زنن، اونا چرا اینارو می زنن؟ اون چیزا به چه دردی می خورن. دارم کتابت را می خوانم ، نمی توانم مثل یک مخاطب عادی ازش لذت ببرم، از توی تک تک المانهای قصه هایت چیزهایی برایم درشت می شود. بغض گلویم را می گیرد. کادویت را به علیرضا داده ام، روز تولدش. خیلی دوست دارد ، یک خانه درست کرده است با یک پارکینگ و کلی نرده دورش، می گوید پنجره ها و در ها را بیشتر از اجر ها دوست دارم. راستش رفتن ناگزیر است؛ اینگونه که اینجاست. اما به رفتن که فکر کرده ام اغلب آن جمله ی تارکوفسکی گریبانم را ول نمی کند: تنها زمانی خواهیم توانست بسازیم ، که بتوانیم بمانیم!
قهوه ی ریو با قهوه جوش تو طعم خداحافظی می دهد.