خط سوم





و گاه نيز می شود که ميلی می گيری از همدردی که چنان می نويسد که تو را از نوشته های خودت و از نثرت - گو اينکه بازتاب سر گردانی يک نسل باشد - بيزار می کند :

" خواستم اين را نوشته باشم که بدانی , اين موسيقی که روی بلاگت هست , مرا برد تا سکوت خودم . ديده باشی شايد , دراز کشيده باشی , خيره به سقف , اشکهات سر بخورند از دو سمت گونه ها و شره کند همه اين شوری ها توی حفره گوش . و باز تو باشی و اين موسيقی که انگار از زير آب می شنويش . ندانسته باشی تو زير آبی يا موسيقی از انجاها بلند می شود . که هی تو را توی خودت و اين اشکها تکرار می کند .
خواستم گفته باشم برای خودم يا تو يا کسی شبيه ما . خواسته ای تا به حال اين موسيقی باشد و اشکهات شره کند توی گوش ديگری ... "



.............................................................



وباز همچنان به اميد می انديشم ... انگونه که گفته اند فرد نا اميد ادعای عظيمی دارد : اينکه من از هر آنچه در اينده است خبر دارم , و می دانم اينده شرايطی را تغيير نخواهد داد و همين خواهد بود که هست . وچون هيچ کسی نيست در اين جهان که چنان ادعائی بکند - که از اينده می داند - پس جايی برای نا اميدی و ياس و جود ندارد و هست که هر لحظه اينده تدبيری ديگر بيانديشد ...
اما ... ادم را به جايی می رسانند که جرات پيدا می کند تا ادعا های بزرگی بکند ! ...
و چقدر دلم برای کی ير کگارد و بيماری بسوی مرگش تنگ شده است.











تو يه مراسمی بايد شرکت کنم : مراسم افتتاح مرکز فرهنگی و اينترنتی نمی دونم چی چی . چند مسئول بلند پايه هم دعوتند . خدارو شکرهمه چی مثل هميشه است .فضایی خشک , با آدم های رسمی , قيافه های شيش در چهارو لبخند هائی که حالمو بهم می زنن ... فقط يه چيزی هست که نمی دونم چيه , تو ذهنم دارم دنبالش می گردم ...مربوط به سالنه . آقای مجری که دست کمی از مجريان تلوزيون نداره , با همون لباسها , همون شعرها و تکيه کلامهابرنامه مراسم رو می خونه بعد از قاری محترم قران دعوت می کنه که برای شروع روحانيتی به فضای مجلسمون ببخشه ...اين چيه که تو ذهنم وول می خوره , يه چيزهایی داره يادم می اد . ده سال يا نه سال پيش بود . با يکی از بچه ها که الان نيست , نمی دونم کجاست - شايد تو همون سالها در آرزوی تحصيل تو رشته گرافيک محو شد و از بين رفت - برا ديدن فيلمی اومده بوديم به اين سالن . يعنی اون منو اورده بود . قاری شروع می کنه به خوندن , هر چی زور می زنم نمی تونم روحانی بشم . آخه تو اين فضای مرده با اين آدمهای خط کش قورت داده با اين ذهن آشفته , مگه ميشه تو يک دقيقه معنويت تزريق کرد به روح آدم ... اه , فقط حرف , فقط تکرار , حالم داره بد ميشه ...اينجا فقط صندلی هاش عوض شده اند , سالن همون سالنه , با همان سن وهمان نقش ديوارها... فيلم ايثار تارکوفسکی بود تو يه اکران خصوصی , کم کم داره جزئياتش يادم می افته . مجری داره از آقای محترمی دعوت می کنه که بيان و ما رو با اهدافشون آشنا کنن .همين سالن بود با يه ويدئو پروجکشن قراضه و يه فيلم که تشنه ديدنش بودم . آقای محترم دارن اهدافشون رو از تاسيس اين مرکز بيان می کنن . من تو ده سال پيشم , چشامو ذل زدم به پرده و تصاوير کشدار و ملال آور فيلم به نظر بسيار عجيب ولی در عين حال فوق العاده زيبا می آيند ..محو فيلم می شوم , محو چهره الکساندر که بازتابانده ميشه رو پرده لئوناردو ,فيلم برداری فوق العاده سون نيکويست منو با خودش می کشونه ... به کجا ؟ به ده سال بعد ؟ تو يه مراسم مزخرف ؟ ....شايد . آقای محترم تموم کرده اند وميکروفن رو سپرده اند به يه آقای محترم ديگه , که اونم داره همون حرفا رو يه جور ديگه تکرار ميکنه . در پايان فيلم پسرک نه خانه ای دارد نه پدری ... چه شاهد سو ختن همه اينها بوده است . سطل آب را کشان کشان به پای درخت خشک می رساند روی زمين دراز می کشد و می گويد : " در آغاز کلمه بود " و بعد ... موسيقی باخ هست و عنوان پايانی : " به پسرم آندريوشا با اميد و اعتماد " . آقای دوم هم تموم کرده اند بايستی يه موسيقی زورکی گوش بدم و بعد اين سانديس و کلو چه رو بخورم . که نمی خورم و به عنوان بندی فکر می کنم : به اميد و اعتماد ... چه واژه های غريبی !












در من
آرزوئيست ...
که تو
خوب باشی .

..........................................................

پ ن : عليرغم اينکه دلم نمی امد , آهنگ رو عوض کردم . خب اين آهنگ خيلی آرومم می کنه . شايد اونايی هم که می آن اين مشعشات رو می خونن حالشون بد می شه ... آهنگ يه کمی تلافی بکنه .





نمی دونم امروز دومين , سومين يا چهارمين شبه که هيشکی تو خونه نيست , ومن تنها موندم با اين تنهائی های مضاعف , شب دير وقته , حس می کنم اگه همه پنجره ها رو باز کنم از تنهايی ام کم بشه , ولی نميشه . بيرون باده, اينو راحت ميشه از پرده ها فهميد, ولی اين تو طوفانه ,احمد کايا که می خونه غمگين تر ميشم... می دونم تو چقدر احمد کايا دوست داری و چقدر صدای مخمليش هواييت می کنه . می دونم داره اذيتم می کنه ولی دوست دارم بخونه ... بيشتر از هميشه . افسار ذهنم دست خودم نيست , فکر کنم دست درد باشه . برا خودم چائی درست کردم ولی احمد کايا نمی ذاره بلند بشم ليوانمو پر کنم . اگه تو بودی نبات هم می ريختی , برا سردردم خوبه , و دعام می کردی , چه خوب که کسی باشد برای آدم دعا کند ... يا بگويد که : دارم برايت دعا می کنم ...
و پشت ميز تصوير بزرگ داستايوفسکی تکيده تر از هميشه با اون ريش های بلند و چهره ای که نماد رنج بشری خوانده ميشه بهم خيره شده... نگاهمو از تصوير می دزدم سعی می کنم به هيچی فکر نکنم : به آوار غمی که خراب ميشه رو سرم حتی , توجه نکنم و به سيب های روی ميز که پوسيدندو به اون کوچه بن بست ... که من عبور نکردم ... آه بگذريم ...
دستامو می گيرم دور سرم , بازوهامو فشار می دم به چشمام , همه جا تاريک ميشه ولی هنوز درد هست ..., سرمو ميذارم رو ميز , خنکای شيشه ميز نفوذ ميکنه داخل سرم . پس گردنمو با دست می گيرم , فشار می دم , ولی هنوز درد هست , همونجوری , صاف , تغيير ناپذير و لجباز . خنکی ميز ميچسبه , صورتمو بر ميگردونم , سمت چپش رو آروم ميذارم رو ميز و فشار می دم : خنکی بيشتری ميخوام , درد هنوز سر جاشه , با خودم فکر می کنم اگه دوربينی زير ميز باشه تصاوير جالبی در می آد . چرا هيچ دوربينی نيست که درد هارو ضبط کنه ؟ , چرا هيچ دوربينی زخم هارو نمی گيره ؟ ... نمی دونم چه ربطی داره ولی ياد صحنه عشقبازی ژوليت بينوش تو فيلم آبی می افتم : دوربين زير ميزه , ميز از شيشه است و روی ميز بينوش با عشقش زندگی رو به هيچ گرفته اند ... نما های زير ميز قيافه بينوش رو نشون می ده ماليده می شه به شيشه و از فرط عشق , له و لورده شده ... خنکای شيشه تموم ميشه مثل همه چيزای ديگه که تموم ميشن , بايد صورتمو يه وجب اونور تر بکشم که هنوز خنکی داره , ولی می دونم اونم زودی تموم ميشه . سرمو ميارم بالا , با انگشتام شقيقه هامو می گيرم , جريان لعنتی زندگی زير پوستم حس می کنم , با هر نبض صدای دردم بيشتر ميشه آروم روی رگهام فشار می آرم , نبض لعنتی هنوز اون زيره با دردی که آروم آروم کشيده ميشه تا پشتم ....
تو روياهام هميشه يه قصر يخ هست . نمی دونم از کجا می آد , از بچگی هام , از خواب هام , يا از کوه رفتن هام . نمی دونم بايد از يونگ بپرسم , فکر کنم بگه : اين رويايی نا خود آگاه است و بعد بگه : ببين من مثل فرويد تحليلت نمی کنم , من فقط کمکت می کنم که رويا هاتو خودت تفسير کنی ... آه نه ! آقای يونگ , ديگرتحمل تفسير چيزی را ندارم ... اجازه بده تو اين قصر يخی , با سرمای مرموزش , با ستون های بلند بلوری و سکوتی که همينجوری تکرار ميشه , گم بشم . اين خويشتن کشف نشده , اسطوره های نوين , و ديدگاههای رونشناختی از وجدان , همش مال تو . من فقط می خواهم کمی تو اين رويا قدم بزنم ... همراهی هم حتی نخواهم خواست ....











دستت خيلی سنگينه ...
تا حالا به خودت سيلی زدی ؟





آنگاه مردی در غبار و دود گم شد
در کوچه های تنگ و گرد آلود گم شد
دنبال نيم ديگرش می گشت - اما
اين نيمه اش هم کم کمک فرسود گم شد
ديديم يک شب در خيابانی مه آلود
از بس دچار وهم و و حشت بود گم شد
می خواست با دريا بپيوندد , که يک روز
در عمق بسيار اندک يک رود گم شد
بر لب سلامی آفتابی داشت - افسوس -
در لحظه های ابری بدرود گم شد
با اولين گامی که بی هنگام برداشت
در جستجوی آخرين موعود گم شد
من ديدم و ابر و باد و باران نيز ديدند
کز دور خورشيدی بر آمد , زود گم شد











هنر آنست که بميری...
که بميری ...
که بميری ...
پيش از آنکه بميرانندت .





تصاويری که با آنها زندگی می کنم _3

- ايکاروس از افسانه های يونان می اد . با بالهايی که از پدرش گرفته بود . می خواست پرواز کنه .پدر سپرده بود که بيش از حد اوج نگیره و خطر را گوشزد کرده بود . ولی ايکاروس غرق لذت پرواز می شه .. هر چه به خورشيد نزديکتر ميشه بالهاش که از موم بودند بيشتر آب ميشن . و بعد .. سقوط .
در فيلم ترور خبرنگاری که پيگير ماجرای قتل رئيس جمهوره . وقتی بيش از انچه که بايد , به حقيقت نزديک ميشه , جونشو از دست می ده ... اسم رمز عملياتی که خبرنگارو به قتل می رسونه ايکاروسه !
ودر سريال لبه تاريکی باب پيک خطاب به جو دان بيکر ميگه : دانستن مرگ است .


- توما و ترزا شخصيت های اصلی رمان بار هستی قبل از اينکه داستان کتاب به انتها برسه , درست در لحظاتی که حس می کنیم انها بعد از کشمکش های فراوان به يک آرامش رسيده اند و احساس خوشبختی می کنند . ناگهان بدون هيچ مقدمه ای . در اثر يک تصادف جان خودشونو از دست می دهند ... درست مثل زندگی ... اون لحظه ای که حس می کنی همه چی رو به راهه و در اوج خوشبختی هستی ... ناگهان همه چی فرو می ريزه ... اين صحنه از کتاب در فيلم بار هستی که فليپ کافمن از رو کتاب کوندرا ساخته به يک شيوه کاملا تصويری نمايش داده ميشه : توما و ترزا مدتهاست به دهی پناه اورده اند و زندگی خوبی دارند . نمايی از يک جاده روستايی بسيار زيبا می بينيم ماشين اونا از روبرو می آد , اونا داخل ماشين می خندند و با هم شوخی می کنند ... بعد که ماشين به دوربين نزديکتر میشه , کل صحنه به يک سفيدی مطلق فيد ميشه ... اونا از بين رفتن .


- در فيلم بانی و کلايد زوجی وجود داره که فارغ از تمامی قيد و بند های اجتماعی و قانونی و عرفی . می خوان برن به دنبال آرزوهاشون ... اونا به دنبال روياهاشونن , به خاطر همين شخصيت پردازی , بانی و کلايد را عليرغم ناهنجار بودنشان دوست داريم و بعد انتهای فيلم : پليسی فرمان شليک می ده . ماشين اونا از هر طرف هدف قرار می گيره , وبدنشون که با صدها گلوله سوراخ سوراخ ميشه . تصاوير آهسته از اين نما تاکيد می کنن که اونا با تمامی ارزوهاشون و روياهاشون به چه شکل غرق خون ميشن و از بين می رن ...

- سياهی , سياهی , سياهی , سفی , سياهی , سیاهی , سياهی , سياهی , سفيد , سياهی , سياهی , سياهی , سياهی , سف , سياهی , سياهی , سياهی , سياهی , ...







يکصد و چهل و چهار هزار پيامبر . يکصد و چهل و چهار هزار رسول ... چگونه آمدند ؟ کی رفتند ؟... که من هنوز در کوچه پس کوچه های ايمان و کفر , با زنجير اسارت زندگی . همانند محکومين به اعدام گردانده می شوم ...
آه ... من کی مبعوث خواهم شد ؟ ... پيامبر ملک يکنفره وجود خويش شدن .





خب فکر می کنم اينجا زيادی خفه شده . دوست دارم به نفع شرايط روحيم يه کم جينگول بازی در بيارم وقتی بر می گردم نوشته هائيکه زندگی ازم اون پائين بالا آورده , رو می خونم دلم می گيره . ديشب بعد از مدتها تو اين گير و دار تونستم فيلم ببينم : سرد سبز , مستند ناصر صفاريان از زندگی فروغ فرخزاد . فيلم گوشه های پنهون خوبی رو از زندگی هنر مندی که بهش علاقه داری رو برات روشن می کنه . لحظاتی از فيلم بسيار هيجان انگيز ميشه . خصوصا هنگامی که مرحوم کاوه گلستان در مورد ارتباط پدرش , ابراهيم گلستان با فروغ صحبت می کنه و چه بزرگ منشانه و عاشقانه ... صحنه ايی هم هست تو فيلم که برام ديوانه کننده بود : پرويز شاپور را پيش از اين با عکس های جوانيش که با فروغ دارند ديده بودم . در فيلم صحنه کوتاهی است . مرحوم شاپور را نشان می دهد , بسيار پير و فرسوده با انبوهی ريش و ابروهای پر پشت و با بار سنگين حرفهايی که در مورد او و فروغ زده شده که سنگينيش بر دوشهای نحيف پيرمرد از پشت دوربين ويدئويی کاملا پيدا ست . گوئی مصاحبه کننده از فروغ می پرسد, شاپور خيره ميشه به دوربين و ميگه : هيچی يادم نمی آد . اين صحنه صاف رفت رو اعصابم ... مثل اينکه باز دارم شروع می کنم ...
خورشيد خانوم لطف کردند خانم شادی صدر رو با نسخ پيش از چاپ آلوده وبلاگ نموده اند . جای خوشحالی داره . واينجا هم يکی از خوشگل ترين قالبهای وبلاگ خلق شده . قابل توجه اونايی که فکر می کنن با Movable Type نمی شه قالب خوشگل درست کرد.
دوست دارم بدونين بعضی ها کادو ازدواج چی می گيرن و يه کم حسوديتون بشه .

و ديگه اينکه کسی می دونه يه مکعب کی تموم ميشه ؟







به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستين سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک می گويد
دل ,
ديگر
در جای خود نيست
به همين سادگی !

ح . منزوی

صبح بايد کی بلند بشم ؟ 7 ؟ 6:30 ؟ ولی الان که ساعت 2:30 شبه . تازه تا خوابم بگيره ميشه 3:30 اينهمه خستگی و بعد فقط 4 ساعت خواب . اشکالی نداره . عوضش دارم زندگی می کنم و دارم زندگی می کنم . ببين : هميشه وقتی داری سر سيم های شبکه رو پرچ می کنی بايد مواظب ترتيبشون باشی ... بايستی مواظب ترتيب همه چی بود . اول بايد کارتو زد بعد به اميد صندلی پله ها رو رفت بالا... همه چی تر تيب داره . ولی چرا هيچوقت نمی شه رو اين صندلی لعنتی دو ثانيه راحت نشست . پاشو بيا اين پينگ نمی کنه ... ببين مهدی من ذهنم نيم متر اونورتر رو پينگ نمی کنه , تو داری از چی حرف می زنی ؟ تا صبح با اين مايا کوفسکی بودم ... اوه نه فوتباليست نيست . شاعر بوده : قدمم مسافت را - در کوچه ها - لگد مال می کند - -جهنم , درونم را - اما - چاره چيست ؟ ...اره يادم باشه امروز بايد يه نامه تهيه کنم و اين سايته رو يه کم باهاش ور برم و يه کم خريد دارم , آه بايد يه کم ديگه فکر کنم, به بانک بايد برم و به سهم امروزم تو صف باشم و تو صف نگاهها رو تحمل کنم و تو صف فکر کنم به ماياکوفسکی.. که وقتی داشت با اون قطار شهر عشق شو ترک می کرده چه حالی بوده و اينکه اون لحظه که به رفقاش گفته : وسائلتونو جمع کنين فردا از اين شهر می ريم چه حالی داشته ... يادم باشه تو صف صورتمو با دستام بگيرم . نمی خوام اين تحويل داره قيافمو ببينه ... نمی خوام ماياکوفسکی از زير پوستم بزنه بيرون . اره امروز هم خيلی کار دارم , تصميم دارم مثل روزای ديگه يه کم ديگه زندگی کنم اره هر روز بايد زندگی کنم ... ببين مهدی ميشه در رو ببندی ؟ خواهش می کنم . و يه کم به اين گلدونه آب بدی چرا هيشگی دلش به حال اين نمی سوزه ؟ چرا نمی رسم يه ليوان آب بدم به اين ريشه های خشکيدش .. برگای زرد شو می بينی ؟ اين زندگی منه .. اره باز اين کارتابله داره پر می شه . بايد يک بار ديگه حمله کنم . هميشه خدا فکر می کنم ديگه نا برام نمونده ولی نمی دونم چرا هميشه هم از پسشون بر می ام . بايد هر طور شده يه لحظه چشمامو ببندم . با يد چشمامو ببندم و خودمو بسپرم بدست حسی که جاری ميشه تو سلول هام, و فکر کنم که تو جلسه عصر نيستم و مجبور نيستم حرفهای احمقانه رو گوش بدم . چشامو که می بندم دلم می خواد وسط جلسه بلند شم سر همشون داد بکشم , همه عصا قورت داده ها همه حق به جانب های مادرزاد : آقايان محترم شما که فرق کی برد و با موس نمی دونين MIS می خواين چيکار , بابا جون سيستم علی اصغری که ديگه Management Information System نمی خواد وبعد در اتاق جلسه رو باز کنم پامو بزارم تو يه دشت وسيع که توش بانک نيست و MIS نيست و ميشه راحت دويد و غلت خورد و به بارون فکر کرد, می دونی چند وقت ميشه بوی چمن های بارون خورده اغشته به خاک به دماغم نخورده ؟ . می دونی چند وقته دلم يه دشت می خواد ؟ آه ...

يه دوش داغ , يه ديازپام و بعد يه خواب عميق ... ديگه از زندگی چی می خوای ؟



عزيزم
غريبی نکن
ببين هوا چقدر خوبه , چه بادی می آد .
دستتو بده به من ,
اگه می ترسی می تونی چشماتو ببندی ,
ببين اون پائين چقدر همه چی قشنگه ... چه چشم انداز خوبيه ...
حالا می تونيم با هم بپريم ...



"وکسی باز نی لبک زده است
زخم , زخم مرا نمک زده است "
آره ! می خوام اومانيستی بنويسم . حديث نفس , استيلای فرديت . مگه اشکالی داره ؟ نکنه تو اين يه وجب جا هم با يد حواسم به ايدئولوژی ها باشه؟ . از اين ور نرو به اون ايسم ميرسی . اينجا توقف نكن فلان ايسم مي خوره روت. اصلا کی اين تابلو ها رو کوبونده ؟ ميشه لطفا به من بگين ؟ کی کشيده اين ديوار هارو؟
" ديرساليست نان احساسات
در دل خانه ها کپک زده است "
بالا خره ماندن . يا رفتن ؟ . ساختن ؟ يا به باد دادن ؟ ... حقيقتش ماندن سخته , دلبستگی می آره و سنگين می کنه ... اصلا کسی ديده چيزی ماندنی باشه ؟ همه دارن می رن و دلبستگی ... يادمه اون شمنه به کاستاندا می گفت : تو چنان دلبسته داشته هات هستی که در توالت با مدفوعت خدا حافظی می کنی !. اين دلبستگيه و ماندن... ولی ... مگه غير از اينه که می خواهيم چيزی بسازيم . بسازيم تا بماند . و اگر نسازيم دليل آمدنمان بر باد است و بر باد نتوان ماند . تارکوفسکی می گفت : تنها اگر ما توانائی اقامت گزيدن داشته باشيم , خواهيم توانست که بسازيم . .پس اگر نمانيم , نخواهيم ساخت و اگر نسازيم بر باديم . زندگی پارادکس پيچيده ايه .
" موج ناباوری به آئينه ها
سر به رسوائی فلک زده است "
دارم فکر می کنم که بو دائيان بهترين شايد نه , زيباترين راه را دارند ... ديدی چگونه اشکال زيبای يانترا را با هزاران دقت و وسواس با شن ها و گل های رنگارنگ می سازند و سحر زيبائيشان , انسان را تا کجا ها می برد ... و بعد که باد می ايد , همه را می بردو چيزی نمی ماند , از انهمه تلاش , انهمه زيبائی گوئی از ابتدا چيزی نبوده است ... درست مثل زندگی . بايد اين رسم را آموخت . بايستی ساخت و نگريست که چگونه ويران می شود . حس می کنم اين همان در افسون گل سرخ شناور بودن است .
" و شنيدم کسی ز بام غرور
سنگ بر سايه ملک زده است "
ومگر تو از بودائيان بودی ؟ که مرا چنين آرام چنين زيبا , روی صفحه سرنوشت چيدی ... چنان با حو صله , چنان با ظرافت , که من داشت ويرانی يادم می رفت ... رسم ديرينه داشت يادم می رفت ... نگاه کن اکنون نوبت باد است ... لختی کنار رود سن درنگ کن , ببين خاکستر ها را چگونه به باد می دهند . ببين چگونه نيست می شوم . ذهنم داشت به قلقل سماور عادت می کرد . عجب نفهمی بودم . و به حرفات . زيبا ئی داشت کورم می کرد. باد يادم رفته بود .
" شيشه ام به اشاره می شکنم
کودکم بارها محک زده است "