خط سوم


خب دیشب وقتی داشتم می خوندم قبل از انقلاب وقتی مرتضی اوینی دانشجوی معماری دانشگاه تهران بوده با غزاله علیزاده عاشق هم بودن قبل از اینکه به فکرم برسه سالها بعد وقتی اوینی ادم دیگه ای بوده وقتی علیزاده می شنوه کامران رو مین رفته ( قبل از انقلاب آوینی رو کامران صدا می زدند و سید مرتضی نبود ) قیافه اش چه جوری بوده و حتی قبل از اینکه درست یک ساعت میخکوب بشم به ذهنم رسید باید یه نفر رضا قاسمی رو خبر کنه تا حتما اینو تو ستون "مواد خام ادبی" اش اضافه کنه و دورش چند تا خط بکشه . و حالا واقعا این یعنی چی؟
در حقیقت وقتی کسی آوینی رو بشناسه یا حداقل کمی بشناسدش و اون صحنه رو دیده باشه که وقتی پاش نیمه قطع بوده و اگه اجازه می داد کامل قطع اش می کردن امکان زنده بودنش صد در صد بوده در حالی که رو به آسمان ناله میکنه که : " یا امام حسین نذار پام به تهران برسه" و همین طور غزاله علیزاده رو و خودکشی اش رو تو استیصال دست و پنجه نرم کردن با سرطان و نیستی و بعد تفاوت دنیاهای اینارو بعد سالها و سالها، اونوقت یه همچین چیزی انقدر دراماتیک و پر کنتراست میشه که یکی مثل منو رسما گیج میکنه.
ببخشید.


گفت :" ساحل دریا را مبتذل می کند" . چیزی ندارم، درون ابتذال چه بی ساحل چه با آن غرق شدن اذلی ابدی است انگار. چه سرنوشت محتومی. انگار همه چیز باید خلاف آن اتفاق بیفتد. دم دمای یک سیصد و شصت چند روز تازه ی دیگر خواسته بودم از خودم که کمی مهربانتر باشم با زندگی. خواستم بودم از یک شروعی دوباره کاش اتفاقاتی بیفتد که من نفهم را اندکی حالی کند هنوز چیزهایی هست که نمرده است . انسان ها هم را ازار نمی دهند. به هم احترام می گذارند و حرمت لحظه ها و حرفها را دارند و مراعات می کنند و مراعات می کنند. اما انگار همه چیز باید خلاف ان اتفاق بیفتد. و واقعا خواست من چه اهمیتی دارد درون این چرخه ی لجن مانند هیولا پیکر، هر چند پشت آن هزار کرور انرژی و ارزو خوابیده باشد. واقعا خواست من چه اهمیتی دارد؟ خواست تو چه اهمیتی دارد؟ چرا باید همه چیز با نیروی پنهانی شر بچرخد؟ ان هم دم دمای این سیصد شصت و چند روز که همه به نونواریش شادی می کنند و چه آرزوها و امید ها که با احتیاط روی آن سبزه های سبز چیده می شود.و این فکرها نزدیکای سحر مستاصلم می کند و می کشدم کنار سجاده، چیزی که مدتها هست دور بودم ازش . و بعد سرم که به سجده می رود و می خواهم چیزی بگویم تازه یادم می افتد چقدر حرفها برای گفتن داشته ام و چقدر بیشمار و تلنبار شده اند و چقدر محتاج این لحظه و ان تکه خاک بوده ام. به اینجا که می رسم بغضم ارام ارام ترک برمی دارم.همه ی ان هزاران حرف و گلایه ها یادم می رود. لابلای صدای خفه ی ان ترک ها که می افتند می توانم بگویم خدایا مرا از نعمت احساس حضورت میان این همه پیچیدگی شرامیز محروم نکن. و فکر کن که اگر اینگونه باشد چه تفاوت دارد گاه اگر می روید قارچهای غربت.صبح شد و این خوابی که به فنا رفت چه با ارزش بود که به چنین لحظه ای انجامید. شاید ان اتفاق که منتظرش بودم همین باشد ... خدا کند.