خط سوم


خب دیشب وقتی داشتم می خوندم قبل از انقلاب وقتی مرتضی اوینی دانشجوی معماری دانشگاه تهران بوده با غزاله علیزاده عاشق هم بودن قبل از اینکه به فکرم برسه سالها بعد وقتی اوینی ادم دیگه ای بوده وقتی علیزاده می شنوه کامران رو مین رفته ( قبل از انقلاب آوینی رو کامران صدا می زدند و سید مرتضی نبود ) قیافه اش چه جوری بوده و حتی قبل از اینکه درست یک ساعت میخکوب بشم به ذهنم رسید باید یه نفر رضا قاسمی رو خبر کنه تا حتما اینو تو ستون "مواد خام ادبی" اش اضافه کنه و دورش چند تا خط بکشه . و حالا واقعا این یعنی چی؟
در حقیقت وقتی کسی آوینی رو بشناسه یا حداقل کمی بشناسدش و اون صحنه رو دیده باشه که وقتی پاش نیمه قطع بوده و اگه اجازه می داد کامل قطع اش می کردن امکان زنده بودنش صد در صد بوده در حالی که رو به آسمان ناله میکنه که : " یا امام حسین نذار پام به تهران برسه" و همین طور غزاله علیزاده رو و خودکشی اش رو تو استیصال دست و پنجه نرم کردن با سرطان و نیستی و بعد تفاوت دنیاهای اینارو بعد سالها و سالها، اونوقت یه همچین چیزی انقدر دراماتیک و پر کنتراست میشه که یکی مثل منو رسما گیج میکنه.
ببخشید.