خط سوم





طعم اون بيسکويت ها پروست رو انداخته بود تو دوران کودکی ... عصر آن روز های فراموش نشدنی , که مادر بزرگ بساط چايی با بيسکويت رو پهن می کرد و همه جمع می شدند و تمام چندين هزارصفحه از " در جستجوی زمان از دست رفته " با همين طعم بيسکويت شروع ميشه و ادامه پيدا می کنه .. چند روز پيش که اين نقاشی از تو خرت و پرت هام در اومد شايد به اندازه يک دوره کامل در جستجوی زمان از دست رفته , خاطره هجوم آوردن به مغزم ... اونجا يک اتاق دانشجويی بود با يک پنجره , يک قاب ثابت و يک تنهايی عظيم که درون اتاق تاب می خورد , گاهی که آفتاب می زد و تنهاييم گرمش می شد , من چند متر پارچه گرفته بودم با ميخ به جای پرده آويزان کرده بودم , پرده ام هميشه پايين بود, فقط اوقاتی که دلتنگی امان می بريد , يک نخ بود که حلقه می کردم دور پرده تا آنسوی پنجره کمی نمايان می شد ... سهم آنروزها همان نخ بود که کمی پرده را کنار می زد برايم و همان پنجره بود که روبرويش می نشستم , زانوهامو خم می کردم , و زمان باز يافته رو می گذاشتم روی زانو هام و با مارسل راه می افتاديم و می رفتيم طرف خانه سوان , همون روزا هم طرف خانه گرمانت ها را دوست نداشتم , همون روز ها هم راهمو می انداختم از جلوی منزل سوان و مارسل با اون صدای گرفته اش باهام حرف می زد .... عصر اون روز از کلاس ديناميک امده بودم ,و هيشکی نبود نه حتی مارسل و سوان که شايدرفته بودند دنبال ژيلبرت يا آلبرتين ... نمی دانم و استادمان چقدر فيلسوف شده بود انروز می گفت , شما بايد به اين باور برسيد که حاصل ضرب يک جرم در شتاب می شود نيرو ... داشت اين جمله تو ذهنم می چرخيد ... بعد به يک باور ديگر رسيدم ... اينکه يک زمانی , دلم برای اين پنجره تنگ خواهد شد ... همانجا , پشت همون جزوه های ديناميک قاب اون پنجره با اون پارچه اويزون رو کشيدم و ماند ... تا چند روز پيش که با همه اون حرفها و خيلی حرفهای ديگه از اون زير زيرا در اومد ...









پاهای به اين کوچکی ... که هنوز خاک را لمس نکرده اند ... که هنوز از لجن اين دنيا چيزی نمی دانند ......... چه کسی فکرشو می کنه همچين پاهايی می تونن اميد ديگه ای باشن برا زيستن , برا راه رفتن , برا ماندن , برا نفس کشيدن .

................

روزه زندگی ام را با عشقت افطار کرده ام ... قبول می شود آيا ؟

................

آدم چه چيز ها که هوس نمی کند , انگشتری برای دستانت با نگينی صورتی .!












آه , چقدر غصه دار شدم که نديدی , چرا هميشه کفش هايت چند شماره بزرگند ؟ می خواستم ببينی چگونه بود که از رطوبت کلامم ستون های سرنوشت پوسِدند و نبودی که فرو ريختنشان راببينی و چه گرد و خاکی بلند شده بود... خواسته بودم که اين سنگ ها را جمع کنم برای آمدنت , می دانستم باز هم کفش هايت چند شماره بزرگند می دانستم که اين سنگ ها را که ريخته اند اينجا هيچکس ديگر جمع نخواهد کرد خواستم که دست به کار شوم , آه اين رطوبت کلام مرا نيز زمين گير کرده است ... فرياد زدم : آهای , کسی نيست اين سنگ ها را جمع کند ؟ ... فريادی اگر بود خودم شنيدم فقط . که گمان نمی کردم اصلا حنجره ام درست کار کرده يا نه ؟ ... خدا را شکر که آن رنگ طلائی غروب هنوز مانده است و روی سنگ ها که می خورد سنگ ها طلامی شوند , آدم حيفش می ايد که جمع شان کند , ولی اگر بتوانم برخيزم , بايدکاری کنم ... شبانه هايم را جمع کرده ام , نگاه کن : يک کيسه پر . حتی سر کيسه را بزور توانستم ببندم , از بس که سنگ هست و نمی شود تکان خورد اينجا بايد ببخشی . کفشهايت را که شماره کرديم تلافی می کنم , باز هم اگر خواستی بگو که سنگ ها را جمع کنم يا صبر کنيم تا غروب که طلا شوند ...

گفت : " زندگی همين تراکم غم است ... سنگ زاده می شود در کنار سنگ "











هم تختی های من
برادران بيمارم
حالتان بهتر خواهد شد .
درد و عذاب پايان خواهد گرفت
آسودگی خواهد رسيد
نرم و ولرم
چون غروب تابستانی
که از شاخه های سبز و انبوه درختان پائين می آيد .

هم تختی هايم
کمی صبر کنيد , فقط کمی
آن چه بيرون در انتظار ماست مرگ نيست
زندگی است .
بيرون ازدر
دنياست با هياهويش .
از تخت بلند خواهيد شد
قدم خواهيد زد
دوباره کشف خواهيد کرد
لذت نان را , نمک را ,آفتاب را .

چون ليموزرد شدن , چون شمع آب شدن
وچون چناری پوسيده يکباره افتادن .
هم تختی های من
ما نه ليمو هستيم نه شمع نه چنار
شکر خدا ما انسانيم
ما می دانيم چگونه اميد را با دارو بياميزيم
چگونه پا روی زمين صاف بگذاريم, کمر راست کنيم
و بگوئيم :
" بايد زندگی کرد "

هم تختی های من
حال ما بهتر خواهد شد .
درد و عذاب پايان خواهد گرفت
آسودگی خواهد رسيد
نرم و ولرم
چون غروب گرم تابستان
که از شاخه های سبز و انبوه درختان پائين می ايد .


ناظم حکمت

فيلم " ديوانه از قفس پريد " يادته ؟ , همش فکر می کنم من اون سرخ پوسته ام تو هم مثل جک نيکلسون وايستادی روبروم هی ميگی " توپ رو بگير , بنداز تو سبد ".






اگر با من نبودست هيچ Mail ای ...




نيايش

فکر می کنم نيچه بود که گفت : خدا مرده است . برگمن تو فيلم سکوت يه جور ديگه شو می خواست برسونه . اينکه خدا سکوت کرده است ... يعنی اينکه تو اين سيستم اصالت بشر , اصالت لذت , جايی برای خدا نمانده است . و باور کن که نمانده است . و من هر چقدر که نگاه می کنم , حتی لای اين شب بو ها , پای آن کاج بلند ... جز صدای , بی صدای مبهمی به گوشم نمی رسد . و چقدر درد ناک است که سينه ات پر از جريان آفرينش باشد و دست هات که از خواهش تعظيم بسوزند و قبله ای نباشد ... چقدر دردناک است .
ولی باور کن تمام اين سالها که بازوهايم با خواهش های نيايش شان بيهوده وار و سرگردان از دو سمت بدنم آويزان بودند , نتوانستم از درد هايم خدايی بسازم , از دلتنگی هايم خدايی بسازم , از فکر هام حتی و بنشانمشان جای تو ... تو اينجا نبودی ولی هيچ چيز ديگری را شايسته اينجا نشستن نبود... خواستم برايت بگويم : از هجوم حقيقت فقدانت به شيطان پناه نبردم , به هيچ شيطانی ...
اين گوشه ايستاده ام , سالهاست , حيران و سرگردان که معجزه ی آمدنت را ببينم , که معجزه ی آمدنت را ببينم .... يا پاهايم را توانی باشد ... که من بيايم .
قربانت .










گوش کن : وزش ظلمت را می شنوی

آه , راسکولنيکف عزيز و بيچاره ام , می تونی اين گوشه بشينی و وبلاگتو بنويسی . يا همين بغل ريلکس کنی و ساعت ها بشينی با صدای خش دار جيمز هتفيلد صدها بار همنوا بشی که : Nothing else matters وفکر کنی که واقعا هيچ چيزی مهم نيست و هيچ چيزی مهم نيست و هيچ چيزی مهم نيست ... فکرشو بکن , نه تبری برات مونده ,نه حتی اون پله های تنگ که دلواپس ازشون بالا بری ...و نه حتی پيرزنی ربا خوار... که : همه جا که سرتو می چرخونی پيرزنی ربا خوار با دندونهای طلاو پشتی خميده بهت لخند می زنه - پيرزن هايی هزار بار زشت تر از اونی که تو تخيل داستايوفسکی بوده - تبر رو می خوای رو کدومشون بلند کنی ؟... پيرزن های ربا خوار با تابلوهای رنگی فلکس فيس , پيرزن های ربا خوار با محاسن مرتب , پيرزن های ربا خوار سه تيغ کرده با ادکلن های گران قيمت و برج های هزار طبقه ...
آه ... راسکلنيکف عزيز و بيچاره ام همينجا بشين و يقه پالتوی بلند و ژنده ات را انقدر بالا بده که حتی چشمانت هم ديده نشوند ... امروزه روز اينجا ها نه حتی سونيايی که عاشق چشمان تب کرده ات شود .

وعيسی که بشدت در خود فرو رفته بود , نزديک قبر آمد و آن غاری بود که سنگی بر سرش گذارده بودند . عيسی گفت : سنگ را برداريد , مرتا , خواهر ميت گفت : ای آقا , اکنون ديگر متعفن شده است , چون چهار روز تمام گذشته است .











نمی توانم از هجوم اين خيابان گذر کنم ... نمی توانم به آنسوی خيابان بروم . اين جدول های بتنی پياده رو و جوب های بلند پراز کثافت ... بعد هم آسفالت . سفت و سخت . زمخت و سياه . چگونه پاهايم را روی چنين سماجتی بگذارم ؟ ... و بعد ماشين ها که گلوله وار وبی رحم از هر دو سو شليک می شوند و دود که حتی آنسوی خيابان ديده نمی شود ... چگونه از اين دود بگذرم ؟ , چگونه راهم را پيدا کنم ؟
حال همه اينها به کنار ............ هيچکس آنسوی خيابان انتظارم را نمی کشد .