خط سوم






آه , چقدر غصه دار شدم که نديدی , چرا هميشه کفش هايت چند شماره بزرگند ؟ می خواستم ببينی چگونه بود که از رطوبت کلامم ستون های سرنوشت پوسِدند و نبودی که فرو ريختنشان راببينی و چه گرد و خاکی بلند شده بود... خواسته بودم که اين سنگ ها را جمع کنم برای آمدنت , می دانستم باز هم کفش هايت چند شماره بزرگند می دانستم که اين سنگ ها را که ريخته اند اينجا هيچکس ديگر جمع نخواهد کرد خواستم که دست به کار شوم , آه اين رطوبت کلام مرا نيز زمين گير کرده است ... فرياد زدم : آهای , کسی نيست اين سنگ ها را جمع کند ؟ ... فريادی اگر بود خودم شنيدم فقط . که گمان نمی کردم اصلا حنجره ام درست کار کرده يا نه ؟ ... خدا را شکر که آن رنگ طلائی غروب هنوز مانده است و روی سنگ ها که می خورد سنگ ها طلامی شوند , آدم حيفش می ايد که جمع شان کند , ولی اگر بتوانم برخيزم , بايدکاری کنم ... شبانه هايم را جمع کرده ام , نگاه کن : يک کيسه پر . حتی سر کيسه را بزور توانستم ببندم , از بس که سنگ هست و نمی شود تکان خورد اينجا بايد ببخشی . کفشهايت را که شماره کرديم تلافی می کنم , باز هم اگر خواستی بگو که سنگ ها را جمع کنم يا صبر کنيم تا غروب که طلا شوند ...

گفت : " زندگی همين تراکم غم است ... سنگ زاده می شود در کنار سنگ "