خط سوم


نفهميده بود چرا خواب نيست، حتي به ساعت روي ميز كه تيك تيك آرامش رفته بود روي اعصابش و دو و پانزده دقيقه بعد از شب را نشان مي داد نگاه نكرده بود. با نوك انگشت دست كشيده بود بغل بيني روي گونه اش و فهميده بود چقدر صورتش چرب شده است و بعد از ميان همه ي فكر هاي جور واجور توانسته بود پاهايش را تكان بدهد. نفهميده بود چرا خواب نيست. پاهايش را از زانو خم كرده بود و بعد كه يهو مثل بچه ها باز كرده بود، لحاف آن گوشه ي تخت مچاله شده بود. بلند شده بود لب تخت، پنجه ي پاهاشو گذاشته بود روي موكت سفت ، سرشو خم كرده بود و موهاشو گرفته بود و همينجوري مانده بود و فكر كرده بود : همه راه خودشونو مي رن. همه راه خودشونو مي رفتند تا تيك تيك ساعت دوباره حواسشو پرت كنه.
از وقتي بلند شده بود و چراغ را روشن كرده بود و از روشني چراغ چشمهاشو تنگ كرده بود و آمده بود لب پنجره همش به اين فكر كرده بود كه من چرا راه خودمو نرم؟ . بيرون حسابي تاريك بود از اون شبهاي بدون ماه كه تاريكي تو تاريكي گم ميشه ، برا همين تو شيشه ي پنجره جز خودش هيچ چيز ديگه اي ديده نمي شد. هوا كم كم به سردي مي رفت ، دست گذاشته بود روي شيشه و خنكاي بيرون رفته بود روي همه دارن راه خودشونو مي رن. يادش افتاده بود كه خواب نيست و فكر كرده بود با اين آشفتگي بايد كاري بكند ولي ان موقع شب چه كاري ميشد انجام داد. عصر، گلدانش را آب داده بود. دندانهايش را هم شسته بود . روزنامه ي نخوانده اي هم نمانده بود. كاري نمانده بود كه انجام بدهد. نشسته بود روي صندلي و زل زده بود روي ميز. حتي وقتي بي اختيار سيگار روشن كرده بود و پك هاي عميق زده بود و خاكستر سيگار را نگاه كرده بود كه چطور روي موكت پهن مي شود ، همش زل زده بود و بعد حس كرده بود دندانهايش را روي هم فشار مي دهد و حس كرده بود آرامش عجيبي دارد و حس كرده بود جمله اي مي خواهد از اعماق وجودش بالا بيايد. جمله اي كه بي ترديد سي سال ناخواسته منتظرش مانده بود.آن لحظه هنوز چيزي بدرستي برايش آشكار نشده بود . تنها حس هاي خامي بودند كه اعصابش را هدايت مي كردند . اما همينطور كه دندانهايش روي هم بود و شقيقه هايش كشيده مي شد ، حس كرده بود چيزي كه منتظرش بوده شايد اتفاق بيفتد و هميشه تا منتظرچيزي نمانده باشي اتفاقي رخ نمي دهد. آخرين پك سيگار را زده بود و دود ها را قورت داده بود ، به پشتي صندلي تكيه داده بود ، پاهايش را دراز كرده بود و قاطعانه و با تمام وجودش آرام و شمرده گفته بود : همتون بريد به جهنم!

مرد : چهره ات در كليسا مثل مرده ها شده بود.
زن : يه كم مرده بودم.
مرد : اگه عاشقت شدم چي؟
زن : .. مثل روشن كردن شمعي تو يه اتاق پر از شمعه ..
مرد : ژاپوني ها گل پرورش مي دهند تا پژمردن آن را ببينند.
زن : تو از مرگ مي ترسي، من از زندگي ...*



چيزي كه بعد از ديدن از ميان ابرها فوق العاده برايم عجيب مي نمود اين بود كه چطور مردي در 83 سالگي همان دغدغه ها و همان ذهن مشغولي هاي چهل سال پيشش را حفظ كرده باشد. با همان نبوغ با همان قدرت و با همان هنرمندي. چون غالبا اين طرفها عادت كرده ايم هر چند سال يك بار كل دانسته ها و فلسفه هايمان را خانه تكاني كنيم و آدم مد روز جديدي باشيم . البته مرد روزگار خويش بودن بحث ديگريست . اتفاقا تفاوت هاي ازميان ابرها با مثلا سه گانه ي شاهكارهاي چهل سال پيش نشان مي دهد كه فيلمسازمان علي رغم سنش چقدر روح زمانه را درك كرده است و حتي پا به پاي جوانها مي تواند راه بيايد. مردي كه استاد سينماست . معمار سينماي مدرن نام گرفته است. بعد از سكته ي مغزي در 1985 قسمت راست بدنش بكلي آسيب ديده است و روي صندلي چرخ دار حتي نمي تواند انگشتانش را بخوبي تكان بدهد. چطور بعد سالها دوباره چنين اثر هيجان انگيزي خلق كرده است.






اين نوشته نه نفدي برفيلمي هست نه حتي سعي در شناساندن فيلمسازي. شايد تنها مونولوگي باشد در مقابل زيبايي عميق و وصف ناپذيري كه البته تجربه اي كاملا شخصي است . چرا كه دوستداران روايت هاي دراماتيك، قصه هاي پر پيچ و خم، گره افكني ها و گره گشايي ها با ديدن فيلمي از آنتونيوني بشدت سر خورده خواهند شد. اين را حتي از حرفهاي سرجيولئونه كه استادي قصه گوست مي توان فهميد، كه انتونيوني را فيلمسازي متوسط مي داند كه دليل علاقه فرانسوي ها ا به فيلمهاي او را نمي تواند درك كند. با اينحال خود او نيز با اينكه مي گويد پايان بندي اگرانديسمان را نمي تواند بفهمد اما اذعان مي كند كه اين فيلم شاهكاريست كه با اثار برجسته هيچكاك مي شود مقايسه اش كرد.
در از ميان ابرها صحنه ي عجيبي هست . دوربين از بالا پلكان مار پيچ بلندي را نشان مي دهد، مرد به دنبال زن از پله ها بالا مي ايد . اتاق زن درست وسط پله هاست . شكل قرار گرفتن در خانه در ميان پله هاي چرخان به شكل غريبيست . نه پاگردي، نه راهرويي ، درست چسبيده به پله ها دري هست كه به خانه ي زن گشوده مي شود و پله ها همچنان به بالا ادامه پيدا مي كنند . اين كنايه ايست به موقعيت آدمهاي انتونيوني ، در ميان پله ها و در گذري مداوم ،آنها وسط پله ها مي ايستند و زن در خانه را باز مي كند.لحظاتي بعد دست هاي مرد را مي بينيم همراه اشتياقي قابل درك كه سعي مي كند چيزي را در تن گرم زن بيابد. چيزي كه فقدان آن دستمايه ي تمامي فيلمهاي آنتونيوني است. بنابراين عجيب نيست كه چنين شروعي عاشقانه به هم آغوشي شور انگيزي ختم نشود و همچنان كه زن لخت مي ماند ، مرد لباسهايش را مي پوشد و بي كلامي مي رود انگار از ان پله هاي مار پيچ به داخل خانه نپيچيده باشد و پله ها را بي توجه به زن بالا رفته باشد. زن سردش مي شود و از پنجره رفتن مرد را نگاه مي كند.






در فيلمهاي انتونيوني چيز غريبي وجود دارد كه مرا بشدت تكان مي دهد . فرض كنيد در صحنه اي دو نفر با هم بحث و بگو مگو داشته باشند. در لحظه اي جدال اين دو به اوج مي رسد و با گفتن جملات تندي از هم جدا مي شوند. از اين صحنه به بعد كارگردان چون لحظه ي اوج و كشش آن صحنه تمام شده سراغ بقيه ماجرا يا صحنه هاي ديگري مي رود. انتونيوني اما تازه بعد از اين لحظه ي اوج كارش شروع مي شود . او آدمهايش را در لحظات تنهايي و كلافگي دنبال مي كند. فكر كردن هاشو، درگيري هاشو، راه رفتن هاي بيهوده شو و خستگي هاي دنباله دار روزمره ي شخصيتها يش را با جزئيات نشان مي دهد. اين صحنه ها از ديدگاهي شايد، ملال آور و خسته كننده باشند، اما اگر حوصله ي تعقيب و گريز، انفجار هاي مهيب ، خشونت بي حد وحصر و سينماي تكنولو‍‍ژيك را نداشته باشيد، چنين اصالت و بداعت از چشم دور مانده اي به هيجانتان خواهد آورد.

يادم مي ايد بهار چند سال پيش در ريميني، زير گنبد گراند هتل كه هنوز دورش سيم خارداري كه هر زمستان مي بستند وجود داشت، دو دختر تقريبا 9 ساله داشتند بازي مي كردند. يكي از آن ها دور سيم خاردار دوچرخه سواري مي كرد. ديگري با چابكي روي يك ميله ي پارالل رفت، با دست هايش عمودي روي آن ايستاد، پيراهنش روي صورتش افتاد و پاهاي لاغرش در هوا ماند. بعد پايين آمد و دوباره بالا رفت . دخترهاي فقيري بودند. دختري كه دوچرخه سواري مي كرد آواز خوانان فرياد مي زد: " اوه چه عشقي، اوه چه عشقي!..." از ديده پنهان مي شد و دوباره بر مي گشت : " اوه چه عشقي، اوه چه رنجي!". صبح زود بود و غير از من و آن دو دختر، هيچكس در ساحل نبود. صدايي ديگر بجز امواج و صداي فرياد شكننده ي عشق و رنج نبود. بقيه ي آن روز اين براي من يك فيلم بود**

اغلب شخصيت هاي آنتونيوني آدمهاي هنرمند و از طبقه ي متوسط به بالاي جامعه اند – كه خود نيز چنين بود- تم مورد علاقه او كه در سه گانه اش جلوه بيشتري دارد، اليناسيون ، يا از خود بيگانگي است. بي خود نيست مونيكا ويتي – بازيگر اغلب اثار انتونيوني – را لقب ملكه ي اگزستانزياليسم داده اند. زني كه نه مي خندد و نه زياد گريه مي كند با چشم هايي كه پشتشان يك دنيا حيرت خوابيده است و زيبايي تختي كه گاه تا حد يكي از عناصر صحنه خالي از احساس مي نمايد.
در شب، جوواني قبل از اينكه وارد خانه ي مهماني شب بشود روي پله ها كتاب خوابگردها نوشته ي بروخ را مي يابد . كنايه ي بجايي است از ادمهاي مهماني . همانند خوابگردهايي در طول شب راه مي روند و حرف مي زنند . اين حتي مي تواند در اكثر فيلمهاي آنتونيوني تعميم داده شود.
در مورد نقش و اهميت لوكيشن ( مكان ) در اثار انتونيوني كم گفته نشده است در واقع مكان نه به عنوان بستري براي شكل گيري قصه ها ، بلكه خود همچون بازيگري نقش اول در صد بالايي از بار فيلم را به دوش مي كشد. از ارادت خاص ويم وندرس به انتونيوني خبر داشتم اما تازگي ها در مرور دوباره ي پاريس تگزاس از اين زاويه نگاه كردم كه چقدر وام دار استادش شده است ؟ برايم جالب بود كل ساختار پاريس تگزاس اداي دين به انتونيوني است . خاصه آن راه رفتن آدمها در چشم انداز هاي دور ، صحراهاي لخت و گم و گور كه آدمهاي بهت زده و حيران را احاطه كرده است. در شب يك منزل اشرافي اين نقش را دارد. در كسوف خيابان ها، پياده رو ها و معماري مدرن ساختمانهاي شهري ، در ماجرا سواحل صخره اي و زيباي جزيره اي توريستي، در قله ي زابيرسكي كويري دور افتاده ، در صحراي سرخ دودكش ها و ساختمانهاي صنعتي . نحوه ي نگرش فيلمساز به اين مكانها چيزي فراتر از يك لوكيشن صرف و معمولي است. بطوري كه مشخصا در بيست دقيقه پاياني كسوف كل قصه و آدمهايش را رها مي كنيم و مي نشينيم به تماشاي مكانهايي كه فيلمساز نشانمان مي دهد. تصاوير به گونه ايست كه اين واقعيت با تمامي تلخي و كوبندگي اش به آدم القا مي شود كه اين قصه ، قصه ي تمامي آدمهاييست كه در اين مكانها وجود دارند با چند نماي به هم پيوسته از داخل شهر، چهار راهها، آپارتمانها و... به طرز رعب آوري تلخي فيلم در كل شهر بسط داده مي شود . اينجا همانجاست كه نفس بيننده بند مي آيد.
ديدن چند باره ي اين فيلم ها چنان شوقي در روان خسته ام برمي انگيزاند ، كه هوس مي كنم ساعت ها در مورد تك تك لحظاتي كه ديده ام و تجربه كرده ام بنويسم . اما قطعا تمامي كتابها و مقاله هايي هم كه تا اكنون نوشته شده حق مطلب را ادا نكرده اند .و نه حتي آن نامه ي ستايش آميز رولان بارت كه خطاب به انتونيوني نوشته است . چون در برابر چيزي كه ديدني است فقط بايد نگاه كرد.


* از گفتگوهاي فيلم " از ميان ابرها "
** از لحظه ها و حالتهاي الهام بخش نوشته ي انتونيوني


" مني كه دست ندارم، چگونه كف بزنم؟ "
يك كوچه ي بلند بود، خاكستري، تنگ ،با ديوارهاي آجري بلند. وسط كوچه حيران ايستاده بود. نه پشت سري نه رو به رويي. نه رفتني ، نه ماندني. جريان سردي از زير گوشهاش مي لغزيد. خواب ديد وسط كوچه سرگردان مانده. بازوي دست راستش را بالا آورده بود، پيراهني تنش نبود كه رنگش را فراموش كنم. امروز قيافه ي همه ي آدمهاي قصه ام از يادم رفته است. سرش را چرخانده بود و از خيلي نزديك پوست بازويش را مي ديد، آنجا كه رگهاش كبود و متورم، تند مي زد.دست و بازويش به نظرش قوي آمده بود. مثل دستهايي كه سالها بيل زده باشد. حس كرد پوست بازويش از حجم عضلاتش كشيده مي شود. چه خوب كه اينقدر قوي شده است. با اين دستها حتي مي شود صاف از اين ديوارهاي خاكستري بلند كه خاك از لاي بند هاش مي ريزد بالا رفت. جريان سردي از زير گوشهاش رد مي شد. درست وسط بازوش چسبيده به آن رگ برجسته ي درشت، چيزي به نرمي تكان مي خورد. با انگشت دست چپش آرام روي پوستش آنجا كه نازك مي نمود كشيده بود. فكر كرده بود پوستش به انگشتش چسبيده است. لايه ي نازك كنار رفته بود و دهانه ي حفره كوچكي را روي بازويش ديده بود. به يادش آمد خواب ديده است كه چيزي شبيه پاهاي حشره اي از دهانه ي حفره پيدا شده بود. با تعجب سرش را جلوتر برده بود با انگشتاش پوست باقي مانده ي روي حفره را كنار زده بود . تنه ي حشره هم پيدا شده بود . آرام از پاهاي حشره گرفته بود و بيرونش آورده بود. خواب ديد دومي و سومي را هم همينجوري بيرون آورده بود. يادم نمي آد حشره ها چه شكلي بودند. كمي شبيه شبپره بودند پاهاشون اما بلند تر بود. تكان نمي خوردند، معلوم نمي شد مرده اند يا نه. با بازويي كه وسطش حفره داشت ايستاده بود و فكر كرده بود دستي كه حشره داشته باشد كه ديگر دست نيست. باد ، كف كوچه سه حشره ي مرده را به سمت گوشه ي ديوار كنار خاك هل مي داد و درست به خاطر نمي آورم مردي كه وسط بازوش حفره داشت هنوز آنجا بود يا دور شده بود.


بچه بودم . نقاشي دوست داشتم. كاغذ سفيدي نبود كه از هجوم مداد رنگي هام در امان مانده باشد . اقاجون تنها كسي بود كه خجالتم نمي شد نقاشي هايم را بهش نشان بدهم. مي دانستم كه دوست دارد كه چيزي مي كشم. تشويقم مي كرد. آفرين ميگفت . دفترم پر بود از چيزهايي كه جلوي چشمم بود ... تلوزيون ، صندلي ، شمعداني هاي ... يك روز طرحي كشيده بودم از يك شخصيت كارتوني، حسابي رنگ زده بودم ، نوك مدادم از خطوط مرز ها رد نشده بود. آنجا ها كه رنگ زده بودم همش صاف بود، فشار مداد را خيلي مراقب شده بودم كه يكنواخت باشد. به نظرم خيلي قشنگ شده بود و بعد شب كه شده بود با ذوق زدگي به آقاجون نشانش داده بودم . مثل هميشه تعريف كردو گفت كه خيلي خوب كشيده ام. بهتر از هميشه . آن شب اما كمي بيشتر باهام حرف زد برايم گفت اين چيزها كه مي كشم خيلي خوبند اما آن چيزي كه كه يك نقاشي را فوق العاده مي كند آن است كه از درون و ذهن نقاش بيرون آمده باشد. چيزي كه نقاش توي دلش توي ذهنش ديده باشد و باز هم برايم حرف زد . حرفهاش به سن من كمي گنده بود اما نصف بيشترش حرفهاش را فهميدم . از آن شب دغدغه ام شد كه اينبار چه چيزي بكشم كه از توي ذهن خودم بيرون آمده باشد؟ چيزي كه مال خودم باشد و بيرون لابه لاي تلوزيون و صندلي ها و گلدان ها وجود نداشته باشد . از آن شب به بعد نقاشي كردن چيز ميز هايي كه دور ورم بودند ديگر برايم لطفي نداشت . اما برايم مشكل بود بفهمم توي ذهنم چه چيزي وجود دارد كه بتوانم بكشمش. مدتها فكر كردم و چند روز بعد نقاشي كه كشيدم هيچ شبيه نقاشي هاي قبلي ام نبود . يك ورق سفيد برداشتم .كل صفحه را يك تپه ي كوچك با انحناي خيلي كم كشيدم شبيه تپه هاي كويري، كه نه پستي بلندي داشته باشد نه گل و گياهي . بعد گوشه ي سمت راست صفحه را مردي ايستاده نقاشي كردم كه دست چپش آويزان بود و دست راستش را سايه بان چشمهاش كرده بود و به انطرف تپه كه چيزي نبود و چيزي ديده نمي شد خيره مانده بود . حتي به نظر مي رسيد مرد از افتاب باشد كه دستش را روي ابروهاش گذاشته است ، اما توي نقاشي ساده ام حتي آفتاب را هم دوست نداشتم بكشم . مگر نه اينكه بايد چيزي مي كشيدم كه از ذهن خودم آمده باشد؟ ... دوست داشتم نقاشي ام رنگ هم نداشته باشد . يك خط ساده ي منحني وار به جاي تپه، و چند خط ديگر كه مردي را نشان مي داد كه به جايي نگاه مي كند. فكر كردم اين دقيقا چيزي است كه از ذهن خودم بيرون آمده است و حتما نقاشي با ارزشي خواهد بود. تا شب منتظر بودم و آقا جون كه آمد نقاشي ام را بهش نشان دادم . نقاشي مثل هميشه نبود. صفحه ي كاغذ را جلوي چشمهاش گرفته بود و نگاه مي كرد. نگاه هاي آقا جون هم مثل هميشه نبود . از چشمهاش حدس زدم يا از نقاشي ام خوشش نيامده است . يا اصلا نمي تواند تشخيص بدهد كه چي كشيده ام. گفتم از جايي كپي نكردم همش از تو دل خودم بوده كه كشيدم. كاغذ رو گذاشت رو فرش . گفت قشنگه، اما سعي كن چيز هاي بهتري بكشي .