خط سوم


بچه بودم . نقاشي دوست داشتم. كاغذ سفيدي نبود كه از هجوم مداد رنگي هام در امان مانده باشد . اقاجون تنها كسي بود كه خجالتم نمي شد نقاشي هايم را بهش نشان بدهم. مي دانستم كه دوست دارد كه چيزي مي كشم. تشويقم مي كرد. آفرين ميگفت . دفترم پر بود از چيزهايي كه جلوي چشمم بود ... تلوزيون ، صندلي ، شمعداني هاي ... يك روز طرحي كشيده بودم از يك شخصيت كارتوني، حسابي رنگ زده بودم ، نوك مدادم از خطوط مرز ها رد نشده بود. آنجا ها كه رنگ زده بودم همش صاف بود، فشار مداد را خيلي مراقب شده بودم كه يكنواخت باشد. به نظرم خيلي قشنگ شده بود و بعد شب كه شده بود با ذوق زدگي به آقاجون نشانش داده بودم . مثل هميشه تعريف كردو گفت كه خيلي خوب كشيده ام. بهتر از هميشه . آن شب اما كمي بيشتر باهام حرف زد برايم گفت اين چيزها كه مي كشم خيلي خوبند اما آن چيزي كه كه يك نقاشي را فوق العاده مي كند آن است كه از درون و ذهن نقاش بيرون آمده باشد. چيزي كه نقاش توي دلش توي ذهنش ديده باشد و باز هم برايم حرف زد . حرفهاش به سن من كمي گنده بود اما نصف بيشترش حرفهاش را فهميدم . از آن شب دغدغه ام شد كه اينبار چه چيزي بكشم كه از توي ذهن خودم بيرون آمده باشد؟ چيزي كه مال خودم باشد و بيرون لابه لاي تلوزيون و صندلي ها و گلدان ها وجود نداشته باشد . از آن شب به بعد نقاشي كردن چيز ميز هايي كه دور ورم بودند ديگر برايم لطفي نداشت . اما برايم مشكل بود بفهمم توي ذهنم چه چيزي وجود دارد كه بتوانم بكشمش. مدتها فكر كردم و چند روز بعد نقاشي كه كشيدم هيچ شبيه نقاشي هاي قبلي ام نبود . يك ورق سفيد برداشتم .كل صفحه را يك تپه ي كوچك با انحناي خيلي كم كشيدم شبيه تپه هاي كويري، كه نه پستي بلندي داشته باشد نه گل و گياهي . بعد گوشه ي سمت راست صفحه را مردي ايستاده نقاشي كردم كه دست چپش آويزان بود و دست راستش را سايه بان چشمهاش كرده بود و به انطرف تپه كه چيزي نبود و چيزي ديده نمي شد خيره مانده بود . حتي به نظر مي رسيد مرد از افتاب باشد كه دستش را روي ابروهاش گذاشته است ، اما توي نقاشي ساده ام حتي آفتاب را هم دوست نداشتم بكشم . مگر نه اينكه بايد چيزي مي كشيدم كه از ذهن خودم آمده باشد؟ ... دوست داشتم نقاشي ام رنگ هم نداشته باشد . يك خط ساده ي منحني وار به جاي تپه، و چند خط ديگر كه مردي را نشان مي داد كه به جايي نگاه مي كند. فكر كردم اين دقيقا چيزي است كه از ذهن خودم بيرون آمده است و حتما نقاشي با ارزشي خواهد بود. تا شب منتظر بودم و آقا جون كه آمد نقاشي ام را بهش نشان دادم . نقاشي مثل هميشه نبود. صفحه ي كاغذ را جلوي چشمهاش گرفته بود و نگاه مي كرد. نگاه هاي آقا جون هم مثل هميشه نبود . از چشمهاش حدس زدم يا از نقاشي ام خوشش نيامده است . يا اصلا نمي تواند تشخيص بدهد كه چي كشيده ام. گفتم از جايي كپي نكردم همش از تو دل خودم بوده كه كشيدم. كاغذ رو گذاشت رو فرش . گفت قشنگه، اما سعي كن چيز هاي بهتري بكشي .