خط سوم


دوست عزیزم من همانقدر از وطن بیزارم که از مابقی دنیا، مگر شما جایی سراغ داری که عدالت باشد و آزادی باشد و آرامش باشد. حالا گیریم اینجا کمی تناسب ها به هم ریخته تر است. بشر هر چه از سمت ابزار فربه تر شده است، از سمت مفاهیم و ارزش ها به سردرگمی و اضمحلال رفته است و وطن یک مفهوم است، یک معنی است. مفهومی که بوی چارچوب می دهد، بوی ماندن می دهد و بوی سکون. و روحی که اندکی بیقرار باشد، مفهوم وطن را بر نمی تابد. کافیست به لیست بلند بالای مشاهیری نگاه کنی که در کشور و جغرافیای خود مغضوب بوده اند یا حداقل وقتی از مرز گذشته اند نبوغشان شکوفا شده است. و براستی دوست دارم بدانم وقتی از وطن حرف می زنی دقیقا از چه چیزی حرف می زنی؟ مقصودت کدام وطن است؟ این محدوده ی فرهنگی و زبانی و قومی؟ پان فلانیسم و پان بهمانیسم؟ یا محدوده ای دینی و مذهبی؟ امت واحده اسلامی، امت واحد یهود، مسیحی و غیره؟ یا وطنی که نام بردی همین محدوده ی جغرافیایی است که خطوط باریک روی نقشه ها مشخص می کنند؟ خطوط باریک بی اعتباری که در فلان عهد نامه صدها کیلومتر جابجا شد و در بهمان عهدنامه نصف دیگرش را به اب نباتی فروختند. کاش می گفتی وطن کدامیک از اینهاست تا من حسم را در نسبت با ان بیان می کردم. امروز واژه ی "وطن" بیش از هر زمان دیگری نامفهوم و گنگ می نماید. وطن درمیان کشمکش بی پایان ناسیونالیست های مذهبی و ناسیونالیست های ملی و یک جهان وطنی بی حد و مرز پوپری گم شده است. و باور کن عصر فردوسی و رستم نیست، برای بشردوره ی ارتباطات که روبه روی اینترنت ایستاده است و طول و عرض محدوده های فرهنگی وجغرافیایی و سیاسی اش بسیار وسیع تر شده است ، صحبت از وطن کردن اگر خنده دار نباشد بسیار مشکل است.
از همه ی اینها که بگذریم وطن هر چه که باشد یا نباشد دستاویز خوبی است هم برای ما و هم برای دولتمردان. ما زیر سایه اش لم می دهیم و ناتوانی هامان را میراث باشکوه از دست داده مان را و صده ها خواب خرگوشی مان را فراموش می کنیم وصاحبان قدرت با توسل بر ان هر از چند گاهی جمعیتی را به وجد می اورند و تعدادی را به دنبال خود می کشند.
وودی آلن جایی گفته است :" خدا مرده، مارکس مرده، من هم حال و روز خوشی ندارم ". سروش عزیز می خواهم بگویم وطن هم حال و روز خوشی ندارد و نمی دانم چه باید کرد.


" هر کلمه ای که نوشته می شود غلبه ای است بر مرگ"

میشل بوتور