خط سوم




به گويش محلی کوچه های ذهن و دلم
نام تو حتی عشق هم نبود.
پهنه ی فراغت دشتی
مدهوش فکرهام بود
صدا کردم تو را ، به گويش محلی
آنی
تمامی گلهای دشت به سويم برگشتند
...







تشييع جنازه ام آيا از حياط ساختمان خواهد بود؟
مرا از طبقه ی سوم چگونه پائين خواهند آورد؟
تابوت در اسانسور جا نمی گيرد
و راه پله ها هم که باريکند

شايد حياط پر خواهد بود ازآفتاب و کبوتر تا زانو.
شايد برف خواهد بود و هياهوی بچه ها
شايد آسفالت خيس خواهد بود از باران
وظرف آشغال ها مثل هميشه پر
اگر مرا به رسم اينها، رو به آسمان در نعش کش ببرند
کبوتری شايد فضله ای روی پيشانی ام بيندازد، شگون دارد.
چه مارش عزا باشد چه نه، بچه ها دنبال تابوتم خواهند دويد.
بچه هاتشييع جنازه را دوست دارند.
پنجره ی آشپزخانه مان با نگاهی بدرقه ام خواهد کرد
چه سعادتمند بودم در اين حياط
همسايه ها، عمرتان دراز و دلتان شاد


ناظم حکمت - مسکو - آوريل 1963






برنج های مانده را با گيلاس های قرمز خورديم . مقابل دلتنگی ولو بوديم، گرمای ته ظهر روزنامه های نخوانده ی ديروز را پلاسانده بود : آگهی های تسليت ، اگهی های نياز داريم ، غمگينی درختان آمازون ، تنهايی سرنشينان ايستگاههای فضايی ، ابرهای دره ی سرخ که سرگردان نباريدن بودند. کسی نيست کمی پنجره را باز کند. باد بيرون بيهوده می چرخد. دندانهای طلايی مرلين مانسون برق می زند، برق می زند. صدای تلفن در نمی آيد ، از گوشی تلفن حباب های بنفش رنگ بلند می شود. باد نيست حباب ها را ببرد . خرس های بالدار همسايه تا روی ديوار ما بالا آمده اند. بالای ديوار عشق بازی می کنند ، از اينجا ديده می شوند. روی ايوان مادربزرگ مادريم، همان که وقتی مادر بزرگ مرد، عکسش را از زير صندوقچه ی گوشه زيرزمين لای خروارها خاک پيدا کردم ، با پيرزنی ديگر همانند دو آدم برفی گيج و گنگ نشسته اند بافتنی می بافند، بافتنی ها تا روی زانوهاشان آمده است. به تصوير روی بافتنی می روم. مرلين مانسون دارد خفه می شود. روی بافتنی تصوير يک گاری فرسوده است يک عدد دو هزار تومانی خيلی بزرگ به رنگ نارنجی اما ، روی گاريست. گيج می شوم. دستی پنجره را باز می کند، باد می زند روزنامه ها بلند می شوند، مادر بزرگ برفی آب می شود روی صندلی بافتنی ها ، گاری ، دوهزارتومانی غول پيکر خيس می شوند. خرس های بالدار دست در گردن هم از روی ديوار بال می زنند ... دور می شوند ، دور می شوند، دور می شوند...




● شب بود
ماه پشت ابر بود
اکرم و امين به آسمان نگاه می کردند .
اکرم ماه را به امين نشان می داد
...







قانون عليت يادگاری از اعصار گذشته است که مثل سلطنت باقی مانده است، زيرا به اشتباه فرض می شد که ضرری نمی رساند ! - راسل -


همه چيز از آن تابستان روشن و شيشه ای سال هفتاد شروع شد، آن سال جزو سالهايی بود که هنوز همه چيز اينقدر يکنواخت و مضحک به نظر نمی آمد. هنوز انتظار چيزی را داشتی، هنوز به وجد می آمدی و اشتياق انتظار هنوز نمرده بود. اگر قرار باشد اتفاقی بيافتد، مهم نيست جرقه ی اوليه اش انقدر مسخره باشد که بعد ها از به ياد آوريش به کل سرنوشت خنده ات بگيرد. فرض کن اين اتفاق چنين باشد: شما بايد سرتان را اصلاح کنيد. اما فرصت بسيار کمی داريد، نشسته ايد تا کار آرايشگر تمام شود و نوبت شما برسد. از بخت بد ايشان کارشان تمام شده است ولی به جهتی که نمی دانيد و لجتان را بالا می آورد موهای مشتری اش را با دست يکی يکی جابجا می کند... وبه ساعت نگاه می کنيد، وقت می گذرد ولی بايد صبور باشيد تا نوبت شما برسد . برای فرار از اين فشار به روزنامه های پخش و پلا روی ميز کوتاه جلوی تان پناه می بريد، اولين صفحه ای که باز می کنيد، جرقه ی ان اتفاق زده می شود. درست است توی همان آرايشگاه و توی همان وضعيت اسفبار. نگاهتان به خبر کوتاهی می افتد: کتاب تحليلی از ديدگاههای فلسفی فيزيکدانان معاصر نوشته ی دکتر گلشنی . کتاب برگذيده ی آن سال شده است. شما کتابهای زيادی می خوانيد، بعضی از آنها وقتی برگ آخر را خوانديد به کل از صفحه ی ذهنتان پاک می شوند ... کارکردشان در همان لذتی است که هنگام خواندن داريد. بعضی هاشان در حد يک جمله يا يک کلمه حتی، هميشه با شما خواهند بود همانگونه که فرمينادازا از عشق سالهای وبا يا مثلا هولدن از ناتور دشت، دسته ای ديگر کتابهايی هستند که وقتی خواندنشان را تمام کرديد بی انکه عبارت خاصی را در ذهن شما جا گذاشته باشد در ذهنتان ادامه پيدا می کند. درست زماني که فکر می کنيد از جو کتاب خارج شده ايد، تازه اثرات ان اشکار می شود، بی انکه بخواهيد و بی انکه بدانيد، آرام می نشيند روی ديدگاهی که نسبت به زندگی داريد، ديدگاهی که نسبت به رويداد ها داريد .
همه چيز از تابستان روشن و شيشه ای سال هفتاد شروع شد . ديگر چيز زيادی از ان اصلاح يادم نمانده است؛ ولی تمام چند ماه بعد را خيره مانده بودم به ان دو شکاف آزمايش معروف و کمی انسوترش که الکترون های عبور کننده از اين شکافها چه رفتاری دارند .. موجی؟ يا ذره ای؟ و اين حقيقت وحشتناک که بسته به نگاهت رفتار الکترون ها فرق می کرد .. عجيب است درک اين معنا که حقيقت از نگاه تو شکل می گيرد واقعا خرد کننده بود . حتی خود اين موضوع که ازمايشی فيزيکی منجر به نتايجی فلسفی و حتی عرفانی بشود، انقدر محسور کننده بود که جوان جستجو گری را سالها به دنبال خود بکشد. هايزنبرگ می گفت : هستی شناسی ماترياليسم مبتنی بر اين توهم است که واقعيت مستقيم اطراف مارا می توان به حوزه ی اتمی تعميم داد، اين تعميم غير ممکن است، زيرا اتم ها شی نيستند. ولی اين تعميم ممکن بود ، نه تنها اشيا ، که حتی اخلاق هم ، که حتی ايمان هم .. که حتی اصول هم . به تعبير يوردان : رخنه در زنجيره ی علل راه را برای آزادی اخلاقی باز می کند . بگذريم...
امروز که چيزی از شور شوق ان سالها نمانده است، به باوری ديگر رسيده ام .. اينکه بايستی ..و بايستی حلقه ای باشد تا تمام هستی ات را به آن بياويزی . حتی اگر خود آن حلقه روی زمين و هوا آويزان باشد. امروز ترجيح می دهم تن بدم به همان عليتی که خشتکش روی هواست ... تا بتوانم قدم بزنم ، نفس بکشم و از نگاه تو سير نشوم .. امروز درد بزرگتری دارم، برايت خواهم گفت ...


از اين تن خاکی اين عقده های حقير سالهاست تا به کی خواهيم نشست؟ ساعت حوالی چهار است هنوز خواب دور از چشم هام ناز و کرشمه می ايد . چه غم ! فردا روز ديگريست. هشيار می شوم : ساعت چهار است. ديگر فردا شده، الانم همان فرداست. نگاهی پشت سطور تلنبار می شود. نزديک های صبح است. هيچ صدايی نمی آيد. الا تواضع نياز قامتی که از خم محراب خميده تر می شود. سر بربالش ، دست به پيشانی، افق نگاهی از ابرها بالاتر می زند، بالاتر می زند، سبز می شوم، سبز تر، سبزی به فيروزه می زند، گنبد فيروزه ای مسجد گوهر شاد را بالا می روم. نور می زند به چشم هام چرا صدای نقاره ها نمی آيند؟... بايد بنشينم و انگشتانم را حلقه کنم و دستهايم را روی زانوانم بگذارم و چشمهايم را ببندم و فکرهايم را توی شط سبز رنگی بشويم، فکرهای شسته را اويزان روی طناب سکوت بگذارم: همينجا بمانيد امشب کار دارم! سجاده دورتر ازمن ايستاده است هميشه، فکرها هستند هنوز، آرام، آرام با شط سبز می روند... چقدر بايد اينجا بنشينم، تا مرا هم رد سبزی ببرد؟ چقدر؟ مگر نه اينکه نقاشی از بوی اطلسی هايی که می کشيد مست شد و رفت .