خط سوم


Every Day

i'm looking now where i have been
i try to see where i will go
this are two ways shrouded in fog
?what is my existence's sense
?every day i'm wondering, will there be a change
every hour, a loss of power - every day
every day i'm wondering, will something new begin
time is flying, minutes dying - every day

unsure of my heart, unsure of myself
wondering silently of what could be
?i ask you now: is this life
meaningless, a senseless, useless way

shattered nerves, but here i stay, every day
i will move on, the journey never ends


Darkseed - Astral Adventures (2003) - Every Day





تناسخ.
نوشتنم هم شده چيزی مثل خواندنم.بريده بريده، پرت و خالی از تمرکز. ازاين برچسب چی ميشه فهميد؟ بيانگر چه چيزی ميتونه باشه؟ خستگی تن؟ فرسودگی روح؟ فرسودگی روح ...ساعت يک نصف شب، پای پياده، حد فاصل بين محل کار تا خانه را چگونه می روی؟با کدام پا؟ با کدام ذهن؟ با کدام دل؟ حد فاصل بين دل آشوبگی تا آسايشی کم مجال را چگونه می پيمايی؟ سکوت مطلق شب، به عادت ذهنت باور نکردنيست، آنقدر باور نکردنی که توصيفی برايش نمی يابی. غير از آن، چيز عجيب ديگری هم هست. لطافت سفيدی که زمين را به آسمان دوخته است. سکوت مطلق شب چيزی از شکوه برف کم نمی کند. کثافت زمين لايق اتصال به آسمان نبود. برف اما ، ابتدا غسل می دهد، سفيد می کند، بعد به يک بيکرانگی وصل می دهد. هيچ ردی از هيچ سمتی نيست. درختها ، سفيدی ،پياده روها ، سفيدی. همه جا ... می ايستم به تماشا، پشت سر ردی از پاهام به قلمرو پاک برف جسارتی کرده است. شرمنده ام. کاش پرواز يادم بود. کاش سنگينی تنم ازحد خراش برف ها کمتر بود. آه خدايا! اينبار که گذشت. ديگر باری اگر خواستی در اين چرخه ام بچرخانی، حال برف را رعايت کن، حال مرا رعايت کن. شايد اگر گنجشکی بودم به حال زمين بهتر بود. به حال برف بهتر بود، به حال خودم بهتر بود. حتی اگر در سرمای شبی تيره روی پشت بام خانه ای، پرهايم را جمع می کردم، گردن نحيفم را خم می کردم و از شدت سرما زير برف خشک می شدم. صبح فردايی شايد بچه های بازيگوش خانه، تن نحيف گنجشکی با پرهای بهم چسبيده را از زير برف بيرون می آوردند و لحظاتی را شادمانه سپری می کردند.
اينبار که گذشت، دفعه ی بعد کمی ما را رعايت کن.









امروز صبح، مثل همه ی صبح های ديگر برای من و تو، دختر از خواب بلند شده بود و خيلی قبل تر از انکه چشمش به آفتاب بيفتد و خيلی قبل تر از آنکه به ياد صحنه های ديشب بيمارستان بيفتد و حتی بيش از آنکه صدای ناله های اتاق بغلی را بشنود، يادش افتاده بود که از امروز بايد حواسش باشد که ديگر خبری از آن دست سنگين، بزرگ، بی دريغ و مطمئن نخواهد بود. دستی که هر بار که بر شانه اش می نشست، فرار هرچه دلشوره و غم بود. يادش آمد که بايد قوی تر باشد. يادش آمد...
مرگ ، چه تلخ ، چه سرد ، چه سنگين،
مرگ پدر ...



هر کسی در هر چنگه ی ابر، دوستی داشت
هم از آن روست جهان، در جوار دوستان، آکنده از هول و پلشت
مادرم نيز می گفت چنين
دل به دوستان مسپار
و در انديشه ی چيزهای جدی تری باش

گلونائوم




ماست موسير، پلوراليزم و ... تنهايي!
عصر، کمی مانده به غروب، چيپس های سيب زمينی را با ماست موسير فراوان خورديم و پاکتهای چيپس را از روی ميز جمع کرديم و رفتيم تا برای نيايش آماده شويم. ماست موسيرش واقعا خوشمزه بود، چون مال شرکتی بود که هر بسته ماست را هشتصد تومان گران تر از مارک های ديگر قيمت می زند. ولی انصافا انتظارات شما را از يک ماست موسير واقعی که پشتيبان مزه ی چيپس های سيب زمينی باشد برآورده می کند. دانه ای خرد شده ی موسيرطعم تازگی می دهد و ماستش هم سفت و کاملا ژله ای است. همه ی اينها دست به دست هم می دهد تا آن هشتصد تومان اضافی را به فراموشی بسپاريد و حس کنيد چقدر زندگی سعادتمندی داريد و بشتابيد با تمام حواس چند گانه تان و با تمامی آداب مرسومی که خود را به دستشان سپرده ايد؛ شکر اينهمه را به درگاهی ملکوتی به جا بياوريد. اکنون غروب شده است و کم کم تلوزيون شما هم برنامه های عاديش را قطع می کند و گنبد های سبزنشان می دهد، صحن های بزرگ با حوض های وسيع کم عمق و دست هايی که به قنوت می روند. تمامی اينها را اما پشت پرده ای برفک مانند می بينيم، و خوب نمی شود شريک اين مديای روحانی شد. مدت هاست تمامی همسايه ای ما از آن آنتن های بشقاب مانند موتور دار بزرگ دارند، که در شبانه روز بارها زاويه های افقی و عمودي شان در جستجوی چيزی که نيست تغيير پيدا می کند و تمام امواج مجاز و غير مجاز را يکجا جذب می کنند، برای همين هم هست که آنتن هشت شاخه ی فرسوده ی من گنبد های سبز را انگار که برف رويشان مانده باشد نشان می دهد و حوض های زلال پر ماهی را هم خوب نشان نمی دهد. ماهی ها بين برفک ها گم می شوند. پيش خودتان فکر می کنيد شايد همسايه هایتان هيچوقت ماست موسير نخورده اند که احساس سعادتمندی کنند، که بعد نياز به شکرگزاری درگاهی ملکوتی درشان به جوشش بيايد. ولی می دانی که آنها آدمهای ثروتمندی هستند که هيچوقت توی عمرشان به آن هشتصد تومان های اضافی فکر نکرده اند و فکر نکرده اند. همه ی اينها در فاصله ی جمع کردن پاکت چيپس ها تا رفتن سر شير آب برای وضو گرفت اتفاق می افتد. آبی زلال که آن سمتش به منبعی کر وصل است و طهارت می دهد و هنوز مزه ی موسير لای دندانهايت هست و هنوز دست راستت را زير آب نگرفته ای ، که فکر می کنی : انسان تک ساحتی! قضاوتت را اندکی بيشتر از قطر آنتن ها طول بده. شايد که برای کسی باشد که Evanescence همان بار معنايی گنبد سبز را بدهد، و شايد هم غير اين.
ازاينها که بگذريم، تنهايی يک پز نيست. نه پلوراليزم نه آن آداب نه هيچ چيز ديگر نجاتت نخواهد داد. اين حقيقتی است وقتی طعم نيايشت زير خروارها عادت و تکرار و تکرار و تکرار ، خاک می خورد و کسی نيست تا چيپس ها را در ظرف بلوری خالی کند و ماست موسير روی ميز ترشيده است و هيچ آبی انقدر زلال نيست و هيچ تصويری آنقدر صاف نيست و هيچ شعری به اندازه موزون نيست و هيچ مهری آنقدر بی دريغ نيست و هيچ دستی سرشار ... و هيچ ...




غريبه!
اين اتاق نيمه خالی، ديوارهای منحنی سبز رنگ، اين ميز، پايه های چوبی لجبازش، صندلی های خميری آب زده، آن قاب رنگ و رو رفته ی به دار آويخته، اين جسم های سرد و لغزنده ی چسبناک. آن کتاب کهنه ی دمخور ثانيه ی سالها حتی، هيچکدام، هيچ چيزی را از من،
در خود،
جای نداده است.



پائيز، کابوس تلخی بود . چه خوب که تمام شد، با مريم دی جی مزخرفش، برفهای نابهنگامش، سرمای کشنده اش و تلنبار دلتنگی هاش. و بعد زمستان. زمستان من ...
قيافه ی اينجا بايد عوض ميشد، تا بشه دوباره توش نوشت . خب ، شلوار نو بهم می آد؟