خط سوم
نشسته ام رو صندلی , ولوام ,صبح ساعت 8 باشه و اينهمه خستگی تو تن آدم موج بزنه ! ,بيشتر شبيه يه شوخيه , چرا صدای اين يو پی اس لعنتی قطع نمی شه؟. حدر لينک نمايشگاه بين المللی کتاب رو گذاشته , روش کليک ميکنم , بر خلاف گذشته امسال اولين ساليه که برا رفتن به نمايشگاه ذوق زده نيستم . اره آدما عوض ميشن , همه چی عوض ميشه , گردنم تير میکشه :من در اين تاريکی , فکر يک بره روشن هستم , که بيايد علف خستگی ام را بچرد , سهراب هميشه باهامه ,حتی صبح ساعت 8 رو صندلی,چه در زير درخت چه در باجه بانک!هوس چائی کرده ام , نه خود چائی , بلکه بخارش , که بگيرم جلو چشمام , و توش غرق بشم ... سهم من پنجره ايست که آويختن پرده ای آن را از من ميگيرد .خيلی عجيبه بعضی وقتا با چه چيزهای ناچيزی احساس خوشبختی به آدم دست می ده , عجيبتر اينه که همون هم هميشه از آدم دريغ ميشه , مثل بخار چائی داغی که تو يه صبح دلگير برا آدم حکم منجی رو پيدا کنه . احساس می کنم صدای اين یوپی اس لعنتی رو از اون ور دنيا هم دارن ميشنون .ولی بايستی ادامه داد , بايد به صدای کوفتی عادت کردوگرنه از قافله هستی عقب می افتی! .حداقلش اينه که محکوم ميشی به اينکه بار امانت الهی رو نتونستی تحمل کنی ...پس همه يوپی اس های دنيا , تا جون داريدرو اعصاب ما کار کنيد وسرو صدا راه بندازيد , ما اينجا , پشت اين دود غليظ , زير اين هياهوی گيج کننده ...آروم داريم وبلاگ می نويسيم ...!
" وسرمايه ماورائی هر کس به اندازه حرفهائی است که برای نگفتن دارد "



می خوام که بنويسم ولی " اينجا برای از تو نوشتن هوا کم است " . خيلی سخته معلق ماندن , اينکه پاهات دو متر زير خاک باشه نتونی بجنبی , تو دلت هوای آسمونا باشه نتونی پر بزنی, نتونی جيک بزنی. سخت نيست؟ و بخوای دو قدم راه بری بخوری زمين , پاشی راه بيفتی , باز زمين بخوری , راهو گم کنی , برگردی , هی بری دوباره برگردی , هی عوضی بری , جلوتو نبينی , هی راه بری , راه بری , آه خدا يا چرا بايد برم , کجا دارم ميرم , چرا راهو نشونم نمی دی ؟ چرا پاهام سنگين شدن ؟چرا بايد برم ؟ چرا بايد برم ؟ دلم ميخواد هامونو ببينم, باهاش راه بيفتم تو اون جاده ها :" خدايا يه معجزه , يه معجزه برسون , يا اينوری , يا اونوری" کی ميگفت " هيچ اتفاقی نخواهد افتاد مگر آن که منتظرش باشی" چقدر منتظر بمانم چرا هيچ اتفاقی نمی افته ؟ چرا زمين گير شدم ؟از کی شروع شد؟آسمانی بودم يادت نمی آد؟ شب نداشتم , يادت نمی آد؟ يادته تا کجا ها اوج می گرفتم ؟ يادته ترس ورم داشته بود؟ ... يادته؟


اين وحيد اميری رو خيلی وقته گم کرده بودم, فکر کنم از سال 65 به اينور که شعراش تو سوره چاپ ميشد ازش خبری نداشتم . خوشحالم که اينجا پيداش کردم, رباعی هاش منو ذوب ميکنه :

آواز خوش بهار ،باران عزيز
شوريده و بی قرار،باران عزيز
براين دل خسته از تماشای کوير
تا فصل دگر ببار، باران عزيز



اين چند خط رو از گابريل گارسيا مارکز داشته باشين , کسی که حرف اول وآخر رمان رو زده يعنی : صد سال تنهائی
دوستت دارم نه به خاطر شخصيت تو بلکه به خاطرشخصيتی که من هنگام با تو بودن پيدا می کنم
هرگز لبخند را ترک نکن , حتی وقتی ناراحتی , چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود
هيچکس لياقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنين ارزشی دارد باعث اشک ريختن تو نمی شود
اگر کسی تو را انطور که ميخواهی دوست ندارد , به اين معنی نيست که تو را با تمام وجود دوست ندارد



محمد شمس لنگرودی يه شاعر معاصره , اگه از رويدن دو تا شاخ نا قابل رو سرتون احساس بدی بهتون دست نمی ده . سو تيتر های مصاحبه ايشونو با چلچراغ بخونين : " عشق سوتفاهمی است که با ازدواج بر طرف ميشود " يا " کسی که هجران را دوست دارد بيمار رواني است " . به اين ميگن نمونه کامل يه شاعر قرن اتم ! ميتونين تصور کنين که با فرض صحت اين ادعا ها , به چه نتايج جالبی ميتوان دست يافت؟؟؟
بهزاد ذله شد !


مطلب پائينی بعضی دوستان رو طالب کرده بيشتر در مورد هدايت بدونن اين يک پايگاه بسيار عالی در مورد هدايته . واقعا براش زحمت کشيدن .


ناصر عزيز هر سال عيد که ميشه خجالتم ميده , اين باربا کتابی از ابراهيم گلستان ,که پشت نويس شده " برای رضا که همچنان کتاب را بيشتر ازاينترنت دوست دارد " . من هم اين چنين ادای دين می کنم :
ايمان بياوريم به آنچه که نِيستيم . ورق پاره های هستی مان را گلچين کنيم تا مگر روزی برای کسی که دوستش داريم بخوانيم . جرات داشته با شيم به اعتراف سالها پوسيدگی بر بستر نرم رويا ها و آرزوهای گريز پا! همچون آرزوی جاودانه ماندن در اين عالم بی اصل . برای نوشتن شعر ترازيک با شکم سير!
:)اين نوشته ای بوداز ناصر برای ناصر ! که همچنان کتاب را بيشتر از زندگی دوست دارد ...


صدايت گرفته بود
صدايت گرفته بود
و هيچ مفهومی از اعماق آن
به قلبم نرسيد
صدايت هميشگی نبود
اين را من دريافته بودم
صدايت گرفته بود
همانند دل من !


راستش رو بخوای بايد پشت يه چيزی سنگر گرفت . يه جايی واسه قايم شدن بايستی پيدا کرد . پشت اون شکلک های ياهو , يا پشت يه رازو نياز حسابی . بالاخره بايد از دست اين بار بيهودگی خلاص شد , چی می گفت کوندرا ؟ آهان سبکی تحمل ناپذير هستی . و اينکه صبحها واسه چی بلند ميشی؟ چه جوری اون خلا اذلی رو پر می کنی ؟ حالا زيادی هم فرقی نمی کنه می تونی متاليکا گوش بدی يا جواد يساری بلا خره منظور همون رها شدنه . ميشه مديتيشن کرد از صبح تا شب ذکر گفت , غرق لذات اينجائی شد , يا ازشون چشم پوشی کرد . ميشه خودتو بزنی به اون راه مثل ببعی هيچی حاليت نباشه , يا يه وبلاگ بزنی اين کس شعرا رو توش بنويسی , چه فرقی ميکنه هيچ کدوم اون خلا رو پر نمی کنن و دست آخر همان اول راه وايستادی , و بعد يه دور باطل ديگه شروع ميشه , زندگی همينه ....

مثل اينکه اين روزا دغدغه اصلی همه بايد صدام باشه و اينکه کجا مخفی شده , ولی تو ذهن من يه خبرای ديگه است , محرک اصلی اونم همين عکسه که از وقتی که ديدم دست از سرم بر نداشته . صادق هدايت رو خيلی وقته که شناختم , حتی تا حدودی بستم گذاشتمش کنار , زمانی که نوجوان بودم و تشنه شناختن و ياد گرفتن , همون موقع که هر چيز تازه ای برام شيرين و هيجان انگيز بود , هر جوری بود همه کتا باشو گير آوردم و خوندم ... خيلی وقت از اون روزا ميگذره. الان زياد برام مهم نيست که صادق هدايت اولين رمان نويس مدرن در ايرانه . يا اينکه اون اصلا عقايد مذهبی نداشته , يا اينکه يک نويسنده در اندازه های جهانی بوده يا نبوده , حتی اينکه تمايلات هم جنس خواهی داشته يا نداشته اصلا برام جذا بيتی نداره ....
نمی دونم وقتی درآشپزخونه شو بسته و شير گازو باز کرده چی تو مغزش بوده , می خواسته به انچه يک عمر نوشته عمل کنه؟زندگی رو به مبارزه طلبيده يا مرگ رو ؟ .. چرا خودشو به اين راحتی تسليم مرگ کرده ؟ وقتی به جنازه اش نگاه ميکنم , هيچ اثری از يک نويسنده , يک فکر , يا يک انديشه نمی بينم , اونجا فقط مرگه که نشسته و لبخند ميزنه , و چه قدرتمند و چه پيروز مندانه , شايد مسخره باشه ولی تاثيری که حالت جسدش روم گذاشت بسيار بيشتر از خوندن همه کتاباش بود شايد هم قصدش از خود کشی همين بوده , در اين صورت بايد گفت آخرين داستانشو چه هنرمندانه نوشته! خوندنشو به همه توصيه ميکنم .
اين ميگرن لعنتی اگه بزاره , اينجا چند خط می نويسم ... ولی نمی ذاره ..
فردا بهار ,
در پای برکه های کهن ,
لانه می کند
اما اگر گلی در ذهن باغچه نشکفت
دنيا مقصر است .
نمی دونم اين غم سنگين يهو از کجا پيدا ميشه می آد لونه ميکنه کنج دلم , همه جا رو ابر ميگيره , طوری که از توش نمی شه چيزی رو درست و حسابی ديد , اين ماشينا که دارن رد ميشن , همه شون اسلوموشن ميشن , و آدما و قيافه های غمبار , خسته و کلافه شون که می آد فيکس ميشه جلوی چشام. آقا دارين تشرِف می برين ممکنه قيافه تونو هم با خو دتون ببرين , من به يه کم آرامش احتياج دارم , و تصويرش رد نمی شه تا فيد بشه به صورت يکی ديگه و يکی ديگه و دستاشون که افتادن به دور تند , بی هدف و سيری ناپذير... همه دستا دنبال چيزی می گردند , ميشه لطفا يه کم آروم بشين , ميشه لطفا يه وجب گوشه دنج !! . می دونم همه تون برام متاسفين , اينجا همه برا هم متاسفاند , همه . دلم مي خواد از اين تصاوير خلاص بشم , می دونم تو می تونی کمکم کنی ! ولی تو نيستی ! تو هيچ وقت نيستی . اصلا هيچ تويی وجود نداره , و هيچ وقت وجود نخواهد داشت . " و اين ترنم موزون حزن تا به ابد ادامه خواهد داشت ..."