خط سوم
می خوام که بنويسم ولی " اينجا برای از تو نوشتن هوا کم است " . خيلی سخته معلق ماندن , اينکه پاهات دو متر زير خاک باشه نتونی بجنبی , تو دلت هوای آسمونا باشه نتونی پر بزنی, نتونی جيک بزنی. سخت نيست؟ و بخوای دو قدم راه بری بخوری زمين , پاشی راه بيفتی , باز زمين بخوری , راهو گم کنی , برگردی , هی بری دوباره برگردی , هی عوضی بری , جلوتو نبينی , هی راه بری , راه بری , آه خدا يا چرا بايد برم , کجا دارم ميرم , چرا راهو نشونم نمی دی ؟ چرا پاهام سنگين شدن ؟چرا بايد برم ؟ چرا بايد برم ؟ دلم ميخواد هامونو ببينم, باهاش راه بيفتم تو اون جاده ها :" خدايا يه معجزه , يه معجزه برسون , يا اينوری , يا اونوری" کی ميگفت " هيچ اتفاقی نخواهد افتاد مگر آن که منتظرش باشی" چقدر منتظر بمانم چرا هيچ اتفاقی نمی افته ؟ چرا زمين گير شدم ؟از کی شروع شد؟آسمانی بودم يادت نمی آد؟ شب نداشتم , يادت نمی آد؟ يادته تا کجا ها اوج می گرفتم ؟ يادته ترس ورم داشته بود؟ ... يادته؟


اين وحيد اميری رو خيلی وقته گم کرده بودم, فکر کنم از سال 65 به اينور که شعراش تو سوره چاپ ميشد ازش خبری نداشتم . خوشحالم که اينجا پيداش کردم, رباعی هاش منو ذوب ميکنه :

آواز خوش بهار ،باران عزيز
شوريده و بی قرار،باران عزيز
براين دل خسته از تماشای کوير
تا فصل دگر ببار، باران عزيز