خط سوم

زمان به هم ریخته ی فنجان ها


می خواستم از شام بیرون فردا شب با هم حرف بزنیم، خون دماغ شدم. لخته گرم رسید روی لبم و دستمالی پیدا نکردم. بالاخره گوشی را می گذارم. باشد برای دفعه بعد که خون دماغ نباشم و شام بیرون فردا شب.
رادیو را روشن می کنم. لحاف تا زیر چانه ام و پیانو. پیچ رادیو را انقدر می چرخانم تا صدا مرزی بین شنیدن ونشنیدن باشد. از قفسه کنار دستم ورقی کاغذ زیر سرم می گذارم. خسته ام و انتظار می کشم خواب در بزند. بفرمایید.
کسی از سر دردهای شبانه چیزی نشنیده بود. همه وقتی که می شنیدند یا سرهاشونو افقی می چرخوندن که یعنی آره آره دردناکه ، یا عمودی می چرخوندن که یعنی چیزی نیس خوب میشه خودش و این همان احساس همدلی از سر استیصاله. سر درد های شب نه که بیدار بمانی و و سر درد باشی ، بلکه توی خواب باشی با دردی مهلک. بیماری غریبی است. درد می کشی و تاثیر خواب نیز معکوس می شود. آشفتگی و کابوس ، جای آرامش و رویا می نشیند و اینچنین تا صبح می پیچی.
برای رویارویی با واقعیت، ماسکی از خیال و انتزاع به صورت می زنی. اینگونه چشمان واقعیت نمی تواند صاف به چشمان تو خیره بماند. اگرنه خون دماغ می شوی یا بیماریهای عجیب و غریب می گیری و این دکترهای احمق که از هیچ چیز سر در نمی آورند.
صبح شده است. از ساعت روی رادیو می فهمم. اتاق پنجره ندارد. راحت خوابیده ام. لحاف را کنار می زنم. امشب توی خواب تکان نخورده ام. کاغذ آغشته به سیاهی را مچاله می کنم و توی سطل می اندازم. پاک کردن گوشها حالا مدت هاست جزو مراسم صبحگاهی من شده است. مثل مسواک کردن یا دوش گرفتن.
زندگی اغلب کمدی شیرینی است. همانطور که متوجه نمی شوی ناگهان این همه درد و رنج از کجا فرو می ریزد، شاید به اتفاق نامربوطی بشود که کمی ارام بگیری یا از شر درد مزمنی خلاصی یابی و این همان جادوی زندگی است همه دنبال روزن روشنی حتی کاملا غیر محتمل نشسته اند. ازاین وجه که نگاه می کنی زندگی کمی شبیه قمار هم می شود. هر آن بازی میکنی ، شاید لحظه ای برسد که ورقها به ترتیب خواست تو بیرون بیایند. حتی اگر همه چیزت را باخته باشی باز دل به آن اتفاق می دهی.
یکی از همان شبهای دراز همیشگی است . خواب می بینم وسط دشت وسیعی تختخواب راحتی گذاشته اند، توی تخت میان خواب و بیداری پرندگان سفیدی را که از بالای سرم می گذند دنبال می کنم، بال نمی زنند، انگار باد جابجاشان کند. بیدار شده ام هنوز توی دشتم، پرنده ها از پرواز خسته اند. امشب برای شام قرار دارم، دیشب تا دیروقت بیدار مانده ام و اینها را نوشته ام . می نویسم تا خوابم نبرد تا سردرد نشوم، دورو برم کنار بالش پر از کاغذ است، به راست می چرخم تا بلند شوم، توی خواب وول خورده ام و رفته ام روی کاغذ ها. بلند که میشوم بنشینم ورق کاغذی روی گوش سمت راستم چسبیده است. آرام از صورتم جدا میکنم، وسط کاغذ چیزی شبیه قیر، سیاه، روغنی و لزج چسبیده است.نوک انگشتم را روی ماده سیاه رنگ می کشم شبیه جوهر خودکار است. هنوز از گوش راستم که روی کاغذ بود کمی از مایع سیاه بیرون می زند. همانجا نشسته ام و رویای دیشب و مایع سیاه و این کاغذ ها را به هم می دوزم. قرار شام یادم می رود چیز دیگری می یابم : دیشب سردرد نشده ام و تا صبح با رویایی شیرین خوابم برده است.
شب توی رستوران میان ان همه سر وصدا، موسیقی سبک مزخرف و بوی غذا، روغن سرخ کرده و سیگار حرفی برای گفتن نداریم. قبل از هر چیز فنجان ها می ایند، رویارویی آرام فنجان ها و بخار. برای بیرون امدن از این زمین سوخته کاری باید کرد. اولین تلاش ما توست :
- دیگه خون دماغ نشدی؟
نه اخرین بار همون روز بود که باهات حرف می زدم.
- فکر می کنی دلیلش چی بود؟
شاید مرکز ثقل آگاهیم جابجا شده بود.
موسیقی تموم میشه تا اون یکی اهنگ بیاد وقفه زیادی داره. خون دماغ رو یادت رفته :
- چرا هیچی نمی گی؟
راستش دیالوگ نویسیم از اول زیاد خوب نبود.
- مگه داری داستان می نویسی؟
معلوم نیس حرف تو شوخیه یا مال من ولی هرچی باشه یه لبخند کم رنگ میاره رو لبات . فلسفی شدن تو این وضعیت هم از اون کارهاست.
من که نه! داستان ها رو قبلا نوشتن، ما داریم بازیش می کنیم!
دوباره می خندی : - کاش می گفتی دیالوگ ما رو کمی بیشتر می کردند.
شروع می کنیم به خوردن، یعنی در واقع ابتدایی ترین چیزی که بشر از ماقبل تاریخ تا الان به اشکال گوناگونی داره انجام میده. پناه بردن به غدا فرار از این دنیای ذهنی است و برگشت به پایه ای ترین سطوح بشری که همرا با احساس آرامش و امنیته .
- خوشحالم سر دردهات خوب شده ... فکر اون مایع گوشهاتو هم نکن حتما چیز مهمی نیست.
خواب پرنده های سفید رو برات تعریف می کنم و اینکه چقدر خواب بدون سر درد لذت بخشه.