خط سوم


دوست داشتم اينجا از يک وجودی بنويسم که آرام ، آرام داخل غباری می شود و ... غبار می شود! و خيلی چيزهای ديگر... از فيلم ها که اين اواخر ديدم، از مصائب مسيح، از بدو لولا بدو، از ديوانه ای از قفس پريد که دوباره برای هزارمين بار نشستم به تماشايش .از فيلم تازه ی بابک، که بالاخره با هزارسلام و صلوات تونستم ببينم و چقدر که حرف برايش دارم. از لذتی که از اين تحليل های موشکافانه و مشعشع می برم!
از هفت که عدد مقدسی است و اينکه وارد هفت سال شديم و چه زود ... چه زود ... " از دوستت دارم، از خواهم داشت، از عبور در به تنهايی ..."  به تمامی اينها  فکر می کنم و دوست دارم بنويسم ولی حجمی بزرگ از بی حوصله گی و دلتنگی  بر وسوسه ی نوشتن غلبه می کند و از اين حجم انبوه تعجبم می گيرد ... پس اينها باشد تا ...





● نطفه ها را  از کجا آوردند؟ از کجا آوردند نطفه ها را؟ خوب هست که تو هستی هذيان که می گويم لب هايت را جمع نمی کنی. آنشب که پوست گونه های تو  از عشق راه افتاده بود، همان شب که ستاره های آسمان نقطه های کور نقره ای بودند. احساس می کردم جنينی درونم هست، دست های کوچکش را تکان می داد، حرکات تندش را درون لعاب روحم احساس می کردم. زير لحاف سياه شب، زخمی دلم را تسکين دادم . تو، با رد سفيدی که روی شانه هايت بود، ساعت ها پای سجاده ماندی، خاموش ماندی تا جنين بزرگتر شد. می ديدم که در خودم نمی گنجم، جنين بزرگتر می شد، بزرگتر می شد و خط می افتاد روی اندامم، خط های بزرگ پر رنگتر می شد، ترک های ريز عميق تر می شدند. تو پای سجاده بودی، رد سفيد روی شانه هايت. چگونه  بود که مردی از جنينی زاده شود؟ دوباره زاده شود. نفسم را بيرون می دادم، چيزی شبيه خون کمرنگ از چشم هايم می آمد، ستاره ها نقطه های کور نبودند، سرخ شده بودند . زنده بودم هنوز، تو، سجاده ات پای کوهی بود. مرا نشاندی روی سنگی صاف و بزرگ که تمام قله از انجا پيدا بود. من گريه کردم، چشمانم به زور باز می شد. تو مرا به سينه گرفتی، چطور که همه ی مادرها، بچه هاشان را به سينه می گيرند و من شير خوردم، می دانستم شير از امتداد رد سفيدی که روی شانه ات بود می آمد. شيرت به طعم ، آب و باد و آئينه بود . مرا بزرگ کردی ، کنارت نشستم تا به صبح به انتهای قله خيره مانديم ...








گوگن در نامه ای از وان گوگ می پرسد: " ونسان چرا درختان قرمزند؟" ونسان پاسخ می دهد: " پل، اگر بدانی اين قهوه چی های بين راه چگونه خون مردم را می مکند، درختها را قرمز می بينی!"
خيلی از اوقات، زندگی رويداد هايی را پيش رويت قرار می دهد، که اگر چشم ديدنشان را داشته باشی و ذهنی که عادت کرده باشد به تجزيه وتحليل، آنقدر غير واقعی و سورئال می نمايد که حس می کنی وقتی سرت را برگرداندی، تنه ی درختهای کنار پياده رو را می توانی ببينی که قرمزند با راه راه های زرد! هر روز و هر روز اين ها تکرار می شوند، تکرار می شوند. حوادثی به ظاهر طبيعی ولی در باطن به غايت اسرار آميز و عجيب. تا جايی می رسد که انتظار هرگونه فرايند غير منطقی راکاملا عادی و طبيعی می پنداری. و می نشينی به انتظار هر آنچه به مخيله ات هم خطور نمی کند.
اولين بار که ديدمش مثل همه اونای ديگه بود، که می آيند و می روند، مثل خاصيت باطن عبور، که قراموشی است و بی توجه ای. آرام می آمد، می نشست ومی رفت بی انکه بخواهد توجه ای را جلب کند يا اينکه چيزی فراتر از يک عبور معمولی بنماياند. می دانستم که بيش از 24- 25 سال ندارد، قيافه اش اما به خانم های جا افتاده ی 32-33 ساله می مانست، با چادری سياه که هميشه سرش بود و عينکی ظريف که در نظر اول نشان می داد  تحصيلات دارد. چهره اش مهربان بود، حتی می شد گفت زيباست. ولی کاملا سرد وخنثی، با نگاهی که هميشه پائين بود و از حدی نامرئی بالا نمی امد. انروز سرگرم بودم، به دلايلی که اکثرا هميشه هستند، کمی هم کلافه. ديدم بالای سرم درست روبروی ميز ايستاده است، خواستم سلام بکنم ولی حس کردم کمی آشفته است، بی انکه سلامی بکند شروع کرد به حرف زدن، تند تند و بريده بريده حرف می زد، جمله ای را تمام نکرده جمله ای ديگر راشروع می کرد. با بی حوصله گی تمام گوش می دادم . آنچه فهميدم اين بود که فکر می کرد شخصی رمز عبور تمام ايميل هايش را به دست آورده استو نامه هايش را می خواند و با اسم او به تمام دوستانش نامه های مزخرف می فرستد و سعی می کند اورا خراب کند. تکرار می کرد که او کاری به کار کسی ندارد . چرا بايد اين بلا به سرش بيايد. چه کار می توانستم بکنم؟ وقتی حرفهاش تمام شد. سعی کردم برايش توضيح دهم که دسترسی کسی به رمزهای عبورش به اين سادگی ها نيست وحتما اشتباهی رخ داده که اين فکر ها به سرش زده و اينکه صلا کسی می تواند وجود داشته باشد که از چنين کاری منفعتی ببرد؟ اينها را می گفتم ولی می ديدم که گوش نمی دهد، ابروهايش را جمع کرده بود و خيره شده بود به زمين. قبل از اينکه حرف هام تمام شود، بی هيچ کلمه ای برگشت و رفت. روزهای بعد که می ديدمش کمابيش همان حرفها را با جزئيات بيشتری تکرار می کرد، داشتم از دستش کلافه می شدم . سعی کردم کمکش کنم. يک روز نشستم و رمز عبور تمام ميل هايش را که ازش گرفته بودم را با دقت عوض کردم و مواردی را که بود برايش توضيح دادم، ولی باز حس می کردم که اصلا به حرفهای من توجه ای ندارد، مطمئن شده بودم که چنين چيزی صحت ندارد. روزی که می خواستم از اطمينانم برايش بگويم، بی مقدمه حرفهايم را قطع کرد. تقريبا آشفته تر از روزهای هميشه بود. حتی می ديدم که دانه های ريز عرق، روی پيشانی اش برق می زند. برايم گفت که دو سال پيش با پسری که دوست داشته ازدواج کرده است، پسر اما به دلايلی که نمی دانست بعد از 4-5 ماه او را رها کرده ورفته است. می گفت به ترکيه رفته، شايد هم به انگليس! و هيچ خبری ازش نيست. به هيچ تماسی از طرف خانواده اش برای اينکه حداقل بيايد تکليف او را مشخص کند جواب نداده است. می گفت تمام اين کارها زير سر اونه، که می خواد آسايش رو از من بگيره . همونطور که هميشه ميگفته که من تعادل روانی ندارم ...
 اينها را گفت، اينبار نتوانستم حرفی بزنم. انگار تنه ی درخت داشت آرام آرام سرخ می شد. قبل از اينکه بتوانم جمله ای درست کنم بلند شده و رفته بود. قبلا بار ها و بارها ديده بودم ، وقتی ماسکی از صورت شخصی به ناگهان می افتد، چقدر دگرگون می شوم. برای من موثر ترين رويدادی که بتواند سطح آگاهی ام را جابجا کند همين مسئله هست .
تصوير چهره ای روبرويم بود که بر می گردد و صورتکی در سمتی ديگر رخ می نمايد. روزهای بعد از آن باز می امد و از تلفن های مشکوکی که به خانه شان می شودو از آدمهای مرموزی که تعقيبش می کنند، از نامه هايی که بر عليه او به دفتر دانشگاه شان فرستاده می شود می گفت ... اينبار فقط گوش می دادم، گوش می دادم و مرز ميان رويا و واقعيت برايم می شکست. فاصله ی ميان خيال و اوهام با حوادث طبيعی روزمره برايم ناچيز می شد ...



 




احساس می کنم زندگی دريايی است. تاريک ، هيچ آفتابی بر فرازش نمی تابد. تو ، با اولين کشتی که از اين حوالی می گذشت رفته ای. من مانده ام با تنهايی جزيره ای متروک. انگار هيچ انسانی روی زمين نيست، نبوده است . دور شده ای، دور. دست تکان می دادی ، من می ديدم. چراغهای کشتی کم کم فرو رفتند در تاريکی. من از تو جا مانده ام . فرياد می زدم : من اينجا جامانده ام ... نشسته ام بر ساحل، خيره به موج ها، به ردی  از رفتنت که  روی  آب مانده است. به انتظار بادی ، به انتظار عبوری، به انتظاری ... 






" تا ابر تيره هست دلم وا نمی شود " نياز مند دست هات بودم و سوای اين چقدر مشتاق که تو اين را بفهمی، و سوای اين، فهميدنت را برايم بگويی و سوای اين ... آه ، اين روزها چقدر احساس نياز می کنم . عين بچه ها، ... عينه عين بچه ها .
نشسته ام چهار زانو، انگشت ها حلقه شده، به مراقبتی در پی نوری، انتظار چندانی نيست، همين که کاری بکنم و به خود گفته باشم که کاريست. " کجاست سمت حيات ؟ " کار عجيبی ست، به من نگو بيهوده اما، چگونه اين تنشها، فحش ها، حرفها، اين تکان های جورواجور را که در طول هفته ها و ماهها رسوب می کنند در وجودم، به ساعتی، دقيقه ای از خود دور کنم؟ ... رياضت می طلبد، يادت که هست؟ ... آرام می شوم، صداها هنوز نزديکند، ماشين ها ، چکش ها، فريادها، صداهای صنعتی... بايستی که دور شوند، اما نه به تلاشی! . می روم درون آب، صداها گم می شوند، زير آب سبکترم، فشار هم کمتر است، بايد اجازه داد آرامشی که لايق زير آب است پيدايش شود، جايی است شبيه کف دريا، يا کف يک رود بزرگ، بالای سرم سطح آب پيداست، نورها را روی خود بازی می دهد. فکرها آرام آرام می آيند. هر فکرحبابی است، رو به رويم ظاهر می شود ، از کف رود آرام چرخ می خورد و بالا می رود تا از سطح آب خارج شود وبعد فکری ديگر و حبابی ديگر.يک به يک نگاه می کنم، اولين فکر درست يادم نيست، کسی شبيه رئيس ادارات، پشت ميزی بزرگ، با کارتابل ها دعوا می کرد، حباب از سطح آب خارج می شود، چند فکر ديگر بود و بعد تو آمدی با ته لبخندی تلخ از پشت يک شيشه ی بخار گرفته، می خواستم چنگ بيندازم حباب را بگيرم ، اما ... بعد گلهای ريزی بودند، سفيد، زرد، صورتی با باد اندکی تکان می خوردند، سطح خاک پر از سنگ ريزه بود، گلها از لای سنگ ها تکان می خوردند ... هر چه قدر بيشتر به خود می رفتم ، فهمم از درک منشا حباب ها عاجز بود. کسی گفته بود ضمير نا خودآگاه. اسم چه اهميتی دارد؟ کجاست اين ناخودآگاه؟ ... خود آگاه که گم ميشود توی اين هياهو چه برسد به ناخودآگاه. راستی! اين حرفها خود حبابی بود، نگاه می کردم آرام بالا می رفت . نشسته بودم اينها را به نظاره ، به درکی از يک چگونگی. به کشقی از روند يک فرايند. فرايندی مدام، بی وقفه ، لاينقطع. که از کشف چگونگی اش شايد راهی باشد برای متوقف کردنش . متوقف نه حالا که تنها بشود افساری زد به اين اسب چموش که بی ملاحظه ی توان دلت ، توان روحت، توان جسمت حتی به هر کجا که دلش خواست می تازد ، می پرد و شيه می کشد. زياد شد ، بگذريم.



و خوشبخت ترين
چشمه بود
که هميشه رفت
و از آغوش چمن
به دريا رسيد
...




به يک عکس نقيض نگاه می کند، به عکس نقيض خودش. که می توانست تا بشود، مانند يک آنقدر ساده که ولو شود روی چمن های ميدان آزادی وآن مرد عکاس، همان که هميشه کلاه حصيری دارد، ازش عکس بگيرد. که بزرگترش را بتواند بگذارد روی طاقچه ی گچی پهلوی آيينه. که می توانست تا بشود که متنفر نباشد از اينکه عکس خودش را به ديواری زدن را تا چه رسد پس زمينه اش آزادی باشد و چمن باشد و ...
به يک عکس نقيض نگاه می کند، به عکس نقيض خودش که می توانست تا بشود شبيه همان پسر جوانی که روی فرغون گردوی تازه می فروخت. گردوی تازه مانند شير. که می توانست انقدر رها، که بشود تا به ابد گردوی تازه می فروخت: آقا گردوی تازه دارم ... گردو ... دانه ای هم می فروشم، اگرپول کمی داريد، چند دانه بخريد. که می توانست تا به ابد دست هاش مانند پسر جوان از جای بوسه ی گردوها سياه بود. سياه و زرد. و آنچنان که از ته دل بود که می خنديد و ياد نداشت تا بخال کمی حتی شبيه آن پسر جوان خنديده باشد.
عکس نقيض خود را به شکلی ديگر. نگاه کن: به جای هر پست تازه ی وبلاگش يک بستنی قيفی بزرگ می خريد، از آنها که روبروی آن پارک بزرک پيدا می شود، از آن بلند ها، که تاب می خورند می روند تا بالا - بستنی قيفی شبيه لوبيای سحر آميز - يکی از همان ها ، و اطراف می داد به دست پسرکی آدامس فروش و نگاهش می کرد، درست به جای هر پست ، به چشم های پسرک خيره می شد، که بستنی می خورد و چه متن ها که منتشر نمی کرد.
به يک عکس نقيض نگاه می کند، کمی شبيه هميشه ها .به يک دوست داشتن که عاری از تصاحب باشد. به يک عشق که عاری از غرور باشد عاری از خود شيفتگی ... به عکس نقيضی که نبوده است .






باشد که هر آنچه مقدر است اتفاق بيفتد
باشد که مردمان ايمان بياورند
و باشد که بر شهوات خويش تسخر زنند
زيرا آن چه شهوت اش می نامند، در حقيقت
توان نهفته در جانشان نيست
که تنها اصطکاکی ست ميان جان و جهان بيرون
اما، فراتر از هر چيز، باشد که بر خود ايمان بياورند
و بی دفاع باشند همچون کودکان
چرا که لطافت بزرگ است و قدرت بی بها.
هنگامی که آدمی زاده می شود، لطيف است و انعطاف پذير
و هنگامی که مي ميرد، محکم است و سخت.
هنگامی که درخت می رويد، لطيف است و انعطاف پذير
اما هنگامی که خشک و سخت شد، می ميرد.
سختی و قدرت ياران مرگ اند
و نرمی و لطافت تجسم زندگی،
که آن چه سخت شد، پيروز نخواهد بود.

از : استاکر - آندری تارکوفسکی



● حالا تو نيت کن ... من می بخشم به آب ...


پاهای رنجورم را کشان کشان بردی تا آن سرزمين سفيد موعود هزار ساله. مرا چه کار با سفيدی ؟ توان پاهايم آب شده بود در همان سياهی ها، مرا کشان کشان بردی.
دست هايم را يارای گرفتن نبود، مرا از سمتی گرفتی که ندانستم- هنوز بوی آغوشت، که سفت چسبيده بودی ام و هر چه اشک می ريختم مرا محکم تر به خود می فشردی از مشامم نرفته است - پرده های آنسو، هميشه اويخته بودند، تو داخل اينجا را چگونه ديدی؟ از کدام روزنه ی مسدود، رخنه کردی به درونم؟ با اينهمه سنگينی چگونه مرا پر دادی؟
با من بگو اين روزها، با اين دل که از سبکی روی آب پهن می شود، با اين چشم ها که آن وسعت سفيد را چشيده است، با اين پاهای گل آلود که پرواز را ديده است ... چگونه سر کنم؟