خط سوم



گوگن در نامه ای از وان گوگ می پرسد: " ونسان چرا درختان قرمزند؟" ونسان پاسخ می دهد: " پل، اگر بدانی اين قهوه چی های بين راه چگونه خون مردم را می مکند، درختها را قرمز می بينی!"
خيلی از اوقات، زندگی رويداد هايی را پيش رويت قرار می دهد، که اگر چشم ديدنشان را داشته باشی و ذهنی که عادت کرده باشد به تجزيه وتحليل، آنقدر غير واقعی و سورئال می نمايد که حس می کنی وقتی سرت را برگرداندی، تنه ی درختهای کنار پياده رو را می توانی ببينی که قرمزند با راه راه های زرد! هر روز و هر روز اين ها تکرار می شوند، تکرار می شوند. حوادثی به ظاهر طبيعی ولی در باطن به غايت اسرار آميز و عجيب. تا جايی می رسد که انتظار هرگونه فرايند غير منطقی راکاملا عادی و طبيعی می پنداری. و می نشينی به انتظار هر آنچه به مخيله ات هم خطور نمی کند.
اولين بار که ديدمش مثل همه اونای ديگه بود، که می آيند و می روند، مثل خاصيت باطن عبور، که قراموشی است و بی توجه ای. آرام می آمد، می نشست ومی رفت بی انکه بخواهد توجه ای را جلب کند يا اينکه چيزی فراتر از يک عبور معمولی بنماياند. می دانستم که بيش از 24- 25 سال ندارد، قيافه اش اما به خانم های جا افتاده ی 32-33 ساله می مانست، با چادری سياه که هميشه سرش بود و عينکی ظريف که در نظر اول نشان می داد  تحصيلات دارد. چهره اش مهربان بود، حتی می شد گفت زيباست. ولی کاملا سرد وخنثی، با نگاهی که هميشه پائين بود و از حدی نامرئی بالا نمی امد. انروز سرگرم بودم، به دلايلی که اکثرا هميشه هستند، کمی هم کلافه. ديدم بالای سرم درست روبروی ميز ايستاده است، خواستم سلام بکنم ولی حس کردم کمی آشفته است، بی انکه سلامی بکند شروع کرد به حرف زدن، تند تند و بريده بريده حرف می زد، جمله ای را تمام نکرده جمله ای ديگر راشروع می کرد. با بی حوصله گی تمام گوش می دادم . آنچه فهميدم اين بود که فکر می کرد شخصی رمز عبور تمام ايميل هايش را به دست آورده استو نامه هايش را می خواند و با اسم او به تمام دوستانش نامه های مزخرف می فرستد و سعی می کند اورا خراب کند. تکرار می کرد که او کاری به کار کسی ندارد . چرا بايد اين بلا به سرش بيايد. چه کار می توانستم بکنم؟ وقتی حرفهاش تمام شد. سعی کردم برايش توضيح دهم که دسترسی کسی به رمزهای عبورش به اين سادگی ها نيست وحتما اشتباهی رخ داده که اين فکر ها به سرش زده و اينکه صلا کسی می تواند وجود داشته باشد که از چنين کاری منفعتی ببرد؟ اينها را می گفتم ولی می ديدم که گوش نمی دهد، ابروهايش را جمع کرده بود و خيره شده بود به زمين. قبل از اينکه حرف هام تمام شود، بی هيچ کلمه ای برگشت و رفت. روزهای بعد که می ديدمش کمابيش همان حرفها را با جزئيات بيشتری تکرار می کرد، داشتم از دستش کلافه می شدم . سعی کردم کمکش کنم. يک روز نشستم و رمز عبور تمام ميل هايش را که ازش گرفته بودم را با دقت عوض کردم و مواردی را که بود برايش توضيح دادم، ولی باز حس می کردم که اصلا به حرفهای من توجه ای ندارد، مطمئن شده بودم که چنين چيزی صحت ندارد. روزی که می خواستم از اطمينانم برايش بگويم، بی مقدمه حرفهايم را قطع کرد. تقريبا آشفته تر از روزهای هميشه بود. حتی می ديدم که دانه های ريز عرق، روی پيشانی اش برق می زند. برايم گفت که دو سال پيش با پسری که دوست داشته ازدواج کرده است، پسر اما به دلايلی که نمی دانست بعد از 4-5 ماه او را رها کرده ورفته است. می گفت به ترکيه رفته، شايد هم به انگليس! و هيچ خبری ازش نيست. به هيچ تماسی از طرف خانواده اش برای اينکه حداقل بيايد تکليف او را مشخص کند جواب نداده است. می گفت تمام اين کارها زير سر اونه، که می خواد آسايش رو از من بگيره . همونطور که هميشه ميگفته که من تعادل روانی ندارم ...
 اينها را گفت، اينبار نتوانستم حرفی بزنم. انگار تنه ی درخت داشت آرام آرام سرخ می شد. قبل از اينکه بتوانم جمله ای درست کنم بلند شده و رفته بود. قبلا بار ها و بارها ديده بودم ، وقتی ماسکی از صورت شخصی به ناگهان می افتد، چقدر دگرگون می شوم. برای من موثر ترين رويدادی که بتواند سطح آگاهی ام را جابجا کند همين مسئله هست .
تصوير چهره ای روبرويم بود که بر می گردد و صورتکی در سمتی ديگر رخ می نمايد. روزهای بعد از آن باز می امد و از تلفن های مشکوکی که به خانه شان می شودو از آدمهای مرموزی که تعقيبش می کنند، از نامه هايی که بر عليه او به دفتر دانشگاه شان فرستاده می شود می گفت ... اينبار فقط گوش می دادم، گوش می دادم و مرز ميان رويا و واقعيت برايم می شکست. فاصله ی ميان خيال و اوهام با حوادث طبيعی روزمره برايم ناچيز می شد ...