خط سوم



" اين آخرين يكشنبه ي ماست، فردا براي ابد از هم جدا مي شويم ... " از آوازهاي فيلم سفيد


كريشتف كيشلوفسكي ( 1996- 1941 ) محبوبترين فيلمسازم نيست ولي بي ترديد از آنهاست كه با ديدن هر فيلمي از او بارها احساس كرده ام در اوج غم وتنهايي با دوستي بغايت صميمي و فهيم درد دل كرده ام و روحم سبك شده است. وقتي در 1994 در كمال ناباوري اعلام كرد كه ديگر فيلمي نخواهد ساخت، كمتر كسي انرا جدي گرفت. گذاشتند به حساب خستگي هاي مقطعي فيلمسازي كه ديگر قله اي براي فتح كردن برايش نمانده است. درست مثل فوتباليستي كه در اوج موفقيت و محبوبيت خداحافظي كند. توني رينز منتقد نشريه سايت اند ساوند در ژوئن 94 از او مي پرسد چرا مي خواهيد فيلمسازي را كنار بگذاريد؟ پاسخ مي دهد: ديگر تحملش را ندارم. رينز مي گويد دلمان برايتان تنگ مي شود. پاسخ مي دهد: نگران نباشيد يكي ديگر پيدا مي شود! ولي اميدواري كيشلوفسكي راه به جايي نمي برد و حقيقتا كسي مثل او پيدا نشد و دو سال بعد وقتي در 1996 در سن 55 سالگي براي هميشه خاموش شد، همه شيفتگانش را مات و مبهوت كرد. مرگي سريع كه دليل آن را سرطان اعلام كردند و اين آخرين فيلمي بود كه گويي سرنوشت و كيشلوفسكي با هم براي دوستدارانش تهيه ديده بودند.
كيشلوفسكي فيلمسازي مولف بود . من او را مرثيه گوي بيهودگي دنياي مدرن مي دانم. دنيايي كه در فيلمهايش به تصوير مي كشد به شدت واقعي است. هنگام ديدن فيلمهايش براي لحظه اي اگر چشمهايت را ببندي خود را در بين شخصيت هاي فيلم مي يابي كه مثل آنها حيران و سرگرداني. داستان فيلمهاي او بيانگر زندگي آدمهايي است كه به خوبي مي شناسيمشان، آدمهايي سرا پا عاشق كه پاسخي از عشقشان نمي گيرند، آنها خودكشي مي كنند ، محو روزمره گي مي شوند، يا از پا در مي آيند. آدمهايي كه ابزار باوري حقيقت هاي محيطشان را ندارند. در حقيقت در مقابل ستروني محيط بيرون خلع سلاح هستند. آدمهايي كه از هيچ سمتي به هيچ آرزويي نمي رسند، آدمهايي اسيردر چنبره ترس از گناه، ترديد، ناباوري و تقدير.
فيلمهاي كيشلوفسكي از مفاهيم بنيادين هستي حرف مي زنند. مفاهيمي همچون عدالت، خوبي و بدي، راستي و دروغ، عشق و نفرت، خدا و مرگ. او بي انكه در دام گنده گويي هاي فلسفي بيفتد و به فيلمهايش تعابير و نمادهاي سنگين بياويزد بسيار عميق و هنرمندانه اين دغدغه ها را در بستر داستانهايش بسط مي دهد.
سواي محتوي، فيلمهاي كيشلوفسكي از لحاظ سبك بصري شاهكارهاي فوق العاده اي هستند. مولفه هاي خاص سينماي او كم نيستند. استفاده ي موكد از رنگها و فيلتر هاي رنگي، موسيقي فوق العاده، تاكيد هاي وسواس گونه ي او روي اشيا، كادر بندي هاي اكستريم كلوز اپ ، كه همگي در بافت كلي فيلم بار معنايي فوق العاده اي پيدا مي كنند. وقتي فيلمي از كيشلوفسكي را مي بينيد گويي در يك وهم تصويري غرق شده ايد. بازي نورها، رنگها، زواياي ديد، موسيقي ... همگي شما را در تجربه اي يكه شريك مي كند. براستي كداميكمان هست كه موسيقي هاي متن سه گانه ي او را به تنهايي گوش نداده باشيم و غرق مان نكرده باشد؟






"متاسفانه او – آندره ي تاركوفسكي – مرد، شايد چون ديگر نمي توانست زندگي كند. معمولا اين دليل مردن آدمهاست. اسمش را سرطان يا حمله قلبي يا تصادف مي گذارند، اما انسانها در واقع به اين دليل مي ميرند كه ديگر نمي توانند زندگي كنند" اين توصيفي است كه كيشلوفسكي از مرگ ديگر نابغه ي معاصر خود – تاركوفسكي – مي دهد. اكنون اين توصيف چقدر در مورد خود او نيز مصداق پيدا مي كند؟


شنیده بودی چینی های باستان برای محکومینشون یه روش هولناک شکنجه داشتن؟ ... سرشونو تیغ می انداختن، می بستنش به جایی، ثابت. پیشانی شو هم می بستن که نتونه سرشو تکون بده. یه منبع آب می ذاشتن بالا سرش، شیر اب رو طوری باز می کردند که فقط هر چند ثانیه یک قطره بیفته رو سرش، اونجا درست وسط مخش : تیک، تیک، تیک، ... دانگ، دانگ، دانگ، ... دونستن اینکه بعد از چند ساعت ضربه ی قطره های آب به پتکی رو مغز و اعصاب بیچاره تبدیل میشه ، هوش زیادی نمی خواد.
من یه روش هولناکتر کشف کرده ام . گوش بده: نباشی و تنها نشستن توی اتاقی که بوی تو رو بده.