خط سوم




" از ياد می رويم، اين سرنوشت ماست!"
همانجا نشسته بودم، درست روی همان کاناپه. همان تابلو فرشها به ديوار بود. همان بوی هميشگی بود: بوی رطوبت، بوی خاک، بوی کارتن ها، بوی سالها. استکان چايی را از داخل نعلبکی برداشته بودم چسبانده بودم به کف دستم، سوزش خوشايندی از داغی ليوان زير پوستم می لغزيد، سعی می کردم خودمو بدم دست آواها، اما مگر می شد؟ اينجا جزو انجاهاست که از گزند پيشرفت در امان مانده است. عاشورا بهانه است، هر سال بايد بيايم. نيم ساعت، يک ساعت، ساعتها، فرقی نمی کند. همين که اين بوها حسابی ريه هايم را پر کند، همين که اين زمزمه ها ، وردها دوباره به گوشم بخورد. همين که بيايم وارد تونلی از زمان می شوم ، همه چيز دست نخورده، مثل سال گذشته، مثل پنج سال گذشته، ده سال گذشته، حتی بيست سال پيش هم خوب خاطرم هست. مطمئنم قبل از آن هم همين بوده. کم کم داغی ليوان محو می شود. بايد بخورم، همان طعم، همان مزه ، قند ها در همان قندان ها. بيرون سايه های سياهی به رديف مرتب، دست ها با هم بر می خيزند با هم فرو می آيند. بهانه ها يکی است. عبور می کنند. علم ها ، پارچه ها، بلند گوها، دست ها می روند هوا، شترق، شترق ... عليرضا کنارم نشسته، هرچه درونم می چرخد را بهش می گويم . جواب می دهد. پشيمان شده ام، گوش نمی دهم بيرون غوغايی است. "تيغ به دور گردنت، به طواف امده است؟" به طواف امده است؟ کاش عليرضا نبود. خواستم گريه کنم. دوربين از بغل کمرم فشار می دهد. راحت نيستم. می خواستم عکس بگيرم خير سرم. اشکم در آمد. چه چيزی از اينجا را می توان قاب کرد؟ کدام بو؟ کدام نوا؟ کدام رنگ را می توان ضبط کرد؟ کدام حس را می شود دزديد؟ برای ديگری نشان داد. دوربين همانجا ماند، حتی يک عکس هم نگرفتم. به حماقت خودم می خنديدم. حيرانی هم حدی دارد. ويرانی هم حدی دارد. اشتياق هم حدی دارد. می خواهم پهن شوم همين جا روی همين خاکهای مرطوب. يکی اين تابلو فرشها را ازديوار بياورد پايين. آن گوشه سياهی اش به اندازه نيست، به سفيدی چرا می زند؟ سبزها چرا بالا می روند؟ بخار سماور به شيشه ها چسبيده؟ يا من عرق کرده ام؟ بيرون رگبار می زند؟ يا روح من خيس شده است؟ عليرضا! لطفا يک لحظه چيزی نگو. به طواف امده است؟...
برگشتنی، پيرمرد يک چشم داخل سياهی بغل ديوار مچاله نشسته است. امتحان وزن، شمع، و چراغ قوی ای که ناگهان جلوی چشم هام روشن می کند، با دوربين برمی گردم به سمتش، غر می زند : نی نيسن؟!








والنتاين را نمی فهمم، مثل خيلی از چيزهای ديگر که از درک آنها عاجزم و شب روز دست دعا می برم، که خداوند فهمم را از آنچه که هست بالاتر ببرد. والنتاين را نمی فهمم، نه بخاطر آنکه ريشه هايش از اعماق فرهنگی می آيد که کوچکترين قرابتی با اکسيژن سلولهايم ندارد و نه حتی به خاطر حس حماقتی که از ديدن قلب های قرمز رنگ باد کرده، روبانهای سرخ رنگ و آت و آشغال های مصرفی ديگر بهم دست می دهد. از والنتاين بدم می آيد، نه بخاطر هيچ کدام از اينها.
امروزه روز بشر بيش از هر زمان ديگری از اصل خويش دور افتاده است. از اصل خويش دور افتاده است يعنی با اختيار خويش رفتاری از او سر می زند که از آن او نيست. نقشی را بازی می کند که برای آن نقش ساخته نشده است. انسان را آنگونه که می خواهند شکل می دهند. هر آنچه لازم می دانند به او می اموزند و از هر انچه برايشان مهم نيست پرهيز می کنند. اضافاتش را می زنند، کوتاهی هايش را می کشند تا دراز شود، تا به قالبی که می خواهند در آيد. قالبی يک شکل، همسان. همانند لشکری از سربازان: همرنگ ، هم قد ، با حرکاتی مشابه.
به قيافه ی دختر ها و پسرهای دور وبرتان خوب نگاه کنيد. به آرايش ها، لباس ها، راه رفتن ها، به نوع فکر کردن ها، حرف زدن ها… فکر نمی کنيد تشابهات بيش از اندازه است؟ اين همسانی از کجا می آيد؟ به لحن حرف زدن تيپ های مختلف جامعه دقيق شويد: تمامی سياستمداران، مديران، مجريان تلوزيونی، روحانی ها، ورزشکارها، همگی و همگی از الگوهای مشابه ای پيروی می کنند. تمام مجريان تلوزيونی عين هم صحبت می کنند. انگار همگی شان از يک کلاس واحد بيرون امده اند.اين يکسان سازی و همرنگی، لايه های بشدت مختلفی پيدا می کند. از سيستم و نظام آموزشی تک بعدی که از اول ابتدايی برای انواع و اقسام روحيات و روانهای مختلف وارد عمل می شود تا قد و قواره ی همگی مان را به شکل واحدی در آورد بگير تا لايه ای پيچيده ی بعدی. تمامی آموزشها، رسانه ها، ارتباطات و ... به نوعی همين کار را می کنند.
امسال سبز رنگ سال است. ما پول زيادی بابت خريد لباس های نو نداريم، اما تمامی بلوز های سفيدمان را به رنگرزی داده ايم تا به رنگ سبز در ايند. ما شهروندهای متمدن و فهيمی هستيم. رنگ سال را خوب می فهميم و با روح زمانه حرکت می کنيم!
شش ماه اول سال را تمامی نويسندگان، منتقدان، روشنفکران بايستی از ريموند کارور حرف بزنند. مقاله بنويسند، تحليل کنند و بوق بزنند. در اين بازه ی زمانی به هيچوجه نبايد صحبتی از ادبيات کلاسيک و مثلا داستايوسکی زد. زيرا بشدت مرتجعانه و امل به نظر می آيد.
امسال حميرای عزيز و دوست داشتنی! هم پله پله تا ملاقات خدا می خواند. مدونای الهه ی سکس با سوابق درخشان در عرصه های مختلف هم به دنبال کابالا و عرفان يهودی می رود و از مولوی می خواند. داريوش خودمان هم از سياست زده شده و مولوی می خواند.نويسنده امريکايی هم مولوی زده می شود! اين نقشی است که همزمان از همگی خواسته می شود؟ شماها اين اراده های نامرئی را نمی بينيد؟.
روز والنتاين، يکی از همين قالبهاست، يکی از همين بند ها. شهروند خوب دهکده ی جهانی شدن همين ها را می طلبد، شما موظف می شويد در روز و تاريخ معينی، غلظت عشقتان به طرز سرسام آوری بالا برود ! حتی برای تخليه ی اين حستان نيز از اصول و روشهای مشخصی بايد پيروی کنيد . از آن قلبهای بزرگ می خريد، يا شکلات ها را داخل تلق می گذاريد با روبانهايی که رنگش را ما تعيين می کنيم می بنديد! اين همان سرسپردگی به آن نظم نوين است. ما نا خواسته رفتاری می کنيم که برايمان ديکته می شود . حتی به خصوصی ترين رفتارهای جنسی افراد در خلوت خودشان نگاه کنيد . از الگوهای خاصی پيروی می شود و شکل مشخصی را دنبال می کند . انگار همگی مان نقش بازی می کنيم . بگذريم...
از والنتاين بدم می ايد. نمی دانم چطور برای خيلی ها تاريخ گذاشتن برای چنين حسی کاملا شخصی و درونی که هيچ منطقش دست خود آدم نيست، نمی تواند منزجر کنند باشد؟ " بی تو می گويند تعطيل است کار عشق بازی ... عشق اما کی خبر از شنبه و ادينه دارد؟". راستی از دوستان عاشق کسی می داند والنتاين بنويسيم يا ولنتين؟ من که هنوز نفهميده ام ، مثل خيلی از چيزهای ديگر که ...
و بعد خواستم تا بگويم لحظات زيادی هست که حتی وقتی در آغوش هم هستيم – و والنتاين هم نيست – بشدت دلم برايت تنگ می شود. بشدت. شايد باورش سخت باشد اما بارها اين اتفاق می افتد و تو متوجه نمی شوی. دلم تنگ می شود شايد از اين باشد که هر لحظه ای را که سپری می کنم حس می کنم لحظه ی بعديش قدمی ديگر نزديکتر تو می آيم. حتی اگر سفت در آغوش تو باشم.


سر رسيد دارد تمام می شود، حساب روزها از دستمان رفت، خواب زده مانديم.
نشستيم کنار رود، آب هر آنچه را که داشتيم برد. خواب زده نگاه کرديم. گولمان زدند، فکر کرده بوديم برنده ايم!
به گوش صد هزار پرنده، هزار سال خواندند: مهاجريد، بايد برويد. پرنده ها با رود رفتند.
رفتن بود که مارا هم برد.
سر رسيد دارد تمام می شود
حساب روزها از دستمان رفت .







لب پنجره، يک انگشت گرد و خاک نشسته بود. تو قاب پنجره اما يک توده ابر سفيد نيمه خاکستری، با انحنهای ملايم جا گرفته بود. بر خلاف اين چند مدت سرمای هوا اون تيزی سابق رو نداشت. شايد هم از نرمی اين ابرها بود که هوا انقدر لطيف شده بود.ابرها زيادی اومده بودند نزديک زمين و آدمو هوايی می کردند.
روز امتحان نظام مهندسی هوا ابری بود؛ همه ی آئين نامه ها و جزوه ها رو تلنبار کرده بودم رو زانوهام، نمی تونستم تکون بخورم، می ترسيدم همشون يهو بريزن. سمت چپم، صندلی بغلی مثل هميشه مايا کوفسکی نشسته، همون پالتو که تو پوستر اتاقم هست تنشه، يقه هاشو داده بالا، کراواتش ديده نمی شه .راحت لم داده، پاهاشو انداخته رو هم. تو خطوط ورقی که زير دستشه دقيق می شم، می خوام ببينم سوال دو، تعريف شکل پذيری سازه رو کدوم گزينه جواب داده؟ نوشته است: جانم، بر بلندای مغاک، ريسمانی کشيده است، بر جانم، بند می بازم. از سوال می گذرم.برمی گردم سمت راست، برادر بزرگتر قصه ی فيلم نامه ام با اون ريخت داغونش اونجا نشسته. از تعجب نزديکه کتابها بيفتن. می خوام سرش داد بکشم: توی الاغ اينجا چيکار می کنی؟.اما، جلسه ی امتحانه. رو بازوی صندلی، روی ورقه ی سوالها يه پاکت بزرگ تخمه گذاشته، دور ورش به شعاع يک متر پر از پوست تخمه است.يه مجله ی رنگ و رو رفته ی اطلاعات هفتگی مال دهه پنجاه دستشه و با ولع داره می خونه. برای اولين بار ازش بدم می اد، تو دلم می گم همون بهتر که آخر سر دادش کوچيکه طبقه ی بالا با اون دختر خوشگله که دوسش داری حال می کنه تو هم اون پائين خودتو دار می زنی. همون بهتر! زندگی جای امثال تو نيست که. ظريب الاستيسيته ی ذهنم از سازه ای بتنی که سهله ، از مواد رزينی هم بالا زده. اه ، من کی اين فيلمنامه رو تمومش می کنم؟ آئين نامه ی 2800 زلزله رو از تو کتابا در می آرم بيرون ، صندلي هاش چقدر راحتن، من تو خونه هم از اين صندلی ها ندارم، يه روز بالاخره ازاون مبل خوشگلها می گيرم، که توش لم بدم و ماريو باراگاس يوسا بخونم! دکتر می پرسه: مشکل اصليت چيه؟ سردرد هام آقای دکتر. گوارش چی؟ آره معده هم که هميشه خدا می سوزه. از خودت بگو؟ می گم آدم خوبيم ! می خنده. از روحياتت بگو. تحصيلات؟ شغل ؟ چه مزه ای رو دوست داری؟ مزه برام مهم نيست دکتر.
يه لب تاپ Hp با مونيتور پونزده اينچ گذاشته رو ميز کارش هر چی از دهن من در می آد می ريزه اون تو، از اين بغل که نگاه می کنم می تونم تشخيص بدم که رزوليشن مونيتورش رو 768*1024 تنظيم کرده.ميگه آقا شما نه تحصيلاتت به روحيه ات می خوره نه کارت به هيچ کدوم! جمع اضدادی. و می خنده، منم می خوام باهاش بخندم اما يه سوال عجيب می پرسه: از چی می ترسی؟ يه لحظه فکر می کنم. مامان اگه الان بود می گفت از خدا. می گم از تنهايی! شايد مامان هم از ترس تنهايی باشه که اينقدر از خدا می ترسه. باز لبخند می زنه . لبخندش مجبورم می کنه که توضيح بدم: از اين تنهايی های فيزيکی نه ها! از اونا که آدم هول ورش می داره هيچی اين تو نباشه از اون تنهايی هايی که ... ديگه نمی فهمم، باز می پرسه ، باز جواب می دم، سوال بيست ودو رو اصلا بلد نيستم، اصلا تو باغ مبحثش هم نيستم، ديگه جواب نمی دم، خودش داره حرف می زنه ، نسخه مو داره توضيح می ده. وقت جلسه تموم شده، مايا خوابش برده. از برادر بزرگتر فقط تخمه هاش مونده، همه رفتن، باز که اينجا تنها موندم من. ورقه ی سوالها می مونه تو دستم، نسخه ی دکتر هم اون يکی دستمه...
می رويم ... وعده آنجا که ، روز و شب را با هم آشتی است، صبح نزديک است. شب بخير!