خط سوم




والنتاين را نمی فهمم، مثل خيلی از چيزهای ديگر که از درک آنها عاجزم و شب روز دست دعا می برم، که خداوند فهمم را از آنچه که هست بالاتر ببرد. والنتاين را نمی فهمم، نه بخاطر آنکه ريشه هايش از اعماق فرهنگی می آيد که کوچکترين قرابتی با اکسيژن سلولهايم ندارد و نه حتی به خاطر حس حماقتی که از ديدن قلب های قرمز رنگ باد کرده، روبانهای سرخ رنگ و آت و آشغال های مصرفی ديگر بهم دست می دهد. از والنتاين بدم می آيد، نه بخاطر هيچ کدام از اينها.
امروزه روز بشر بيش از هر زمان ديگری از اصل خويش دور افتاده است. از اصل خويش دور افتاده است يعنی با اختيار خويش رفتاری از او سر می زند که از آن او نيست. نقشی را بازی می کند که برای آن نقش ساخته نشده است. انسان را آنگونه که می خواهند شکل می دهند. هر آنچه لازم می دانند به او می اموزند و از هر انچه برايشان مهم نيست پرهيز می کنند. اضافاتش را می زنند، کوتاهی هايش را می کشند تا دراز شود، تا به قالبی که می خواهند در آيد. قالبی يک شکل، همسان. همانند لشکری از سربازان: همرنگ ، هم قد ، با حرکاتی مشابه.
به قيافه ی دختر ها و پسرهای دور وبرتان خوب نگاه کنيد. به آرايش ها، لباس ها، راه رفتن ها، به نوع فکر کردن ها، حرف زدن ها… فکر نمی کنيد تشابهات بيش از اندازه است؟ اين همسانی از کجا می آيد؟ به لحن حرف زدن تيپ های مختلف جامعه دقيق شويد: تمامی سياستمداران، مديران، مجريان تلوزيونی، روحانی ها، ورزشکارها، همگی و همگی از الگوهای مشابه ای پيروی می کنند. تمام مجريان تلوزيونی عين هم صحبت می کنند. انگار همگی شان از يک کلاس واحد بيرون امده اند.اين يکسان سازی و همرنگی، لايه های بشدت مختلفی پيدا می کند. از سيستم و نظام آموزشی تک بعدی که از اول ابتدايی برای انواع و اقسام روحيات و روانهای مختلف وارد عمل می شود تا قد و قواره ی همگی مان را به شکل واحدی در آورد بگير تا لايه ای پيچيده ی بعدی. تمامی آموزشها، رسانه ها، ارتباطات و ... به نوعی همين کار را می کنند.
امسال سبز رنگ سال است. ما پول زيادی بابت خريد لباس های نو نداريم، اما تمامی بلوز های سفيدمان را به رنگرزی داده ايم تا به رنگ سبز در ايند. ما شهروندهای متمدن و فهيمی هستيم. رنگ سال را خوب می فهميم و با روح زمانه حرکت می کنيم!
شش ماه اول سال را تمامی نويسندگان، منتقدان، روشنفکران بايستی از ريموند کارور حرف بزنند. مقاله بنويسند، تحليل کنند و بوق بزنند. در اين بازه ی زمانی به هيچوجه نبايد صحبتی از ادبيات کلاسيک و مثلا داستايوسکی زد. زيرا بشدت مرتجعانه و امل به نظر می آيد.
امسال حميرای عزيز و دوست داشتنی! هم پله پله تا ملاقات خدا می خواند. مدونای الهه ی سکس با سوابق درخشان در عرصه های مختلف هم به دنبال کابالا و عرفان يهودی می رود و از مولوی می خواند. داريوش خودمان هم از سياست زده شده و مولوی می خواند.نويسنده امريکايی هم مولوی زده می شود! اين نقشی است که همزمان از همگی خواسته می شود؟ شماها اين اراده های نامرئی را نمی بينيد؟.
روز والنتاين، يکی از همين قالبهاست، يکی از همين بند ها. شهروند خوب دهکده ی جهانی شدن همين ها را می طلبد، شما موظف می شويد در روز و تاريخ معينی، غلظت عشقتان به طرز سرسام آوری بالا برود ! حتی برای تخليه ی اين حستان نيز از اصول و روشهای مشخصی بايد پيروی کنيد . از آن قلبهای بزرگ می خريد، يا شکلات ها را داخل تلق می گذاريد با روبانهايی که رنگش را ما تعيين می کنيم می بنديد! اين همان سرسپردگی به آن نظم نوين است. ما نا خواسته رفتاری می کنيم که برايمان ديکته می شود . حتی به خصوصی ترين رفتارهای جنسی افراد در خلوت خودشان نگاه کنيد . از الگوهای خاصی پيروی می شود و شکل مشخصی را دنبال می کند . انگار همگی مان نقش بازی می کنيم . بگذريم...
از والنتاين بدم می ايد. نمی دانم چطور برای خيلی ها تاريخ گذاشتن برای چنين حسی کاملا شخصی و درونی که هيچ منطقش دست خود آدم نيست، نمی تواند منزجر کنند باشد؟ " بی تو می گويند تعطيل است کار عشق بازی ... عشق اما کی خبر از شنبه و ادينه دارد؟". راستی از دوستان عاشق کسی می داند والنتاين بنويسيم يا ولنتين؟ من که هنوز نفهميده ام ، مثل خيلی از چيزهای ديگر که ...
و بعد خواستم تا بگويم لحظات زيادی هست که حتی وقتی در آغوش هم هستيم – و والنتاين هم نيست – بشدت دلم برايت تنگ می شود. بشدت. شايد باورش سخت باشد اما بارها اين اتفاق می افتد و تو متوجه نمی شوی. دلم تنگ می شود شايد از اين باشد که هر لحظه ای را که سپری می کنم حس می کنم لحظه ی بعديش قدمی ديگر نزديکتر تو می آيم. حتی اگر سفت در آغوش تو باشم.