خط سوم
تو اين چن روز همش با مسافران اون هواپيما بودم , اينکه وقتی هواپيما شروع کرده به سقوط اونا چه حالی پيدا کردن و بعد که خورده به کوه , صداشو شنيدن ؟ يا فقط سکوت بوده و تاريکی و مرگ و سرما و زوزو باد , کاش کسی بود ميگفت اونا دم اخر چه حسی داشتن ؟ هر کدومشون به چی فکر ميکردن ؟و چی رو صدا ميزدن ؟ و بعد که همه چی تموم شده ....... همه چی تموم شده , اصلا چيزی بوده که تموم بشه؟! و بعد خبر , و چند تا تسليت و صلواتی که نثار خواهد شد خيلی تيره است , ولی اين مدلی از زندگيه , حتی اون لحظه ای که فکر می کنی داری پرواز می کنی ! . يه هو همه چی تموم ميشه , همه چی ميريزه به هم , و بعد تاريکيه .........





من دارم رسوب می کنم !
نمی دونم اين متنو کی و کجا خوندم ولی شرح حال خيلی از لحظاتمه :
چن ساله که خودت رو سر می دوونی و پا به پا می کنی و وميگی بمونه سال ديگه ؟ هی ! نيگا کن به دوروبرت : جای چن نفر رو خالی می بينی که تا همين ديروز, واسه فرداشون آرزوهای قشنگ قشنگ بار گذاشتن , اما به صبح نکشيد که عکسشون رفت تو قاب با يه نوار کج مشکی و آويزون شدن به ميخ , روی ديوار اتاق ... مشتی! سرجات ميخ شدی که چی؟ پاشو راه بيفت پيش از اون که بشی يه خاطره با چن بند انگشت گرد و غبار , روش ...
کم کم داره حالم خوب ميشه , بعد از چند روز که واقعا ريخته بودم به هم , خستگی , اعصاب داغون , و کارمداوم چيزی برا آدم نمی ذاره. نمی فهمم چه مرگم بود , نه اين که اصلا نفهمم , ولی واقعا بعضی وقتا آدم کم می اره و من اين چند روزه کم آورده بودم , خدا رو شکر اين دورو برا نيومدم , که ابرو ريزی مِشد, يه هو ميبينی دو سه سال گذشته و تو فرصت نکردی وايستی , به دورو برت نيگا کنی , ببينی کجا وايستادی , چيکار ميخوای بکنی , همين جور خودتو زدی به اون راه , هی داری وول ميخوری, که چی بشه؟.... واين ادمو عذاب ميده که فرصت انديشيدن نيست , که فرصت تمرکز نيست, که فرصت تصميم گيری نيست , که روز مره گی داره بيداد ميکنه , که زندگی چه رسم احمقانه ای به نظر می آد , که داريم به همه چی عادت می کنيم .....
و دارم به سهراب فکر می کنم , که اينهمه سر سبزی رو از کجا آورده اين همه نشاط رو . حتی غمگين ترين لحظاتش هم شيرينه
... من در اين تاريکی , فکر يک بره روشن هستم
که بيايد علف خستگی ام را بچرد....
ما هميشه چيزی پيدا می کنيم که برساند هنوز زنده ايم
مگه نه دی دی ؟
_بله , بله , ما جادوگريم .
يکشنبه هيچ , فقط وجود داشتم ! .

ديشب داشت برف می اومد , برفو دوست دارم , همه چی رو يک رنگ می کنه , و يکرنگی چقدر خوبه . همه جا سفيد , همه جا پاک و يکدست, نمی دونم چرا هوس کرده بودم برم
خونه زير پتو سمفونی مردگان عباس معروفی رو يه بار ديگه يه نفس تا ته بخونم . وشب که داشتم می رفتم خونه صدای خرت وخورت برفای زير کفشام وصدای سکوتی که موقع برف اومدن همه جا رو می پوشونه , منو برد تو بچگی ام ... بچه جون سر نخور رو برفا کفشات خراب ميشه , و من سر می رفتم و سر می رفتم و دستام که بعد از برف بازی از سوزسرما تير می کشيد و هر چه بيشتر فرو می بردم تو جيبام , سرخ تر می شد , کسی هست يه جرعه بچگی به من بده, کسی هست از بزرگ شدن خسته شده باشه؟!...حسرت الا کلنگ و تاب يادت هست ؟! ناگهان يک سکه ناياب يادت هست؟!.........
چشم هايت , چشم هايت , چشم هايت
چه در زندان باشم
چه در مريض خانه
به ديدنم بيا !
چشم هايت , چشم هايت , چشم هايت
سرشار از خورشيدند.
ناظم حکمت



به ياد اور که زندگی من باد است
و چشمانم ديگر نيکوئی رانخواهد ديد
چشم کسی که مرا می بيندديگر به من نخواهد نگريست
و چشمانت برای من نگاه خواهد کردو من نخواهم بود ...




اين آقای ديويد کروننبرگ از اون فيلمسازاست که مخش حسابی پيچ داره برا همينه که ديونه اش هستم فيلم تصادفش فکر کنم نهايت جنون و ماليخوليا رو يکجا با هم داشت . هجو دنيای مدرن از طريق نشون دادن عشقبازی شخصيتهای فيلم با اهن الات و اتو موبيل ها همچنين لذت جنسی بردن از جراحات و انهدام اعضای بدن از جمله فکرائيه که فقط تو مخ اين اقا توليد ميشه و جرات برگردوندنشونو به فيلم دارن . فيلماش علاوه بر ايده های بکر و جسارت فوق العاده . فضائی وهم انگيز و ماليخوليائی دارن و که منو با خودش ميکشونه . بی بی سی در مورد اخرين فيلمش حسابی نوشته من که خوندم الان تو کف ديدنشم . اینم سايت رسمی فيلمشه با عنوان spider. فلشی که تو صفحه وروديش گذاشتن فکر کنم بيانگر خيلی چيزا در مورد فيلم هست
هيچ چيز به اندازه يک وبلاگ متروک دلتنگ کننده نيست!
بهزاد
عزيز چند بار تو وبلاگش شرمنده ام کرده , اين دنيای مجازی هيچی هم نداشته باشه بعضی از دوستا ميتونن از هم خبرداشته باشن , البته ما قبلا هم زياد با هم بوديم ولی حالا فقط شکلش عوض شده . ضمن اينکه من سر و شکل مطالب اخير بهزاد رو ترجيح می دم , بابا گور پدر سياست و اخبار روزو هرچی جنجال بازيه, ببين به سر عشق چی اومد ! ... من نون و گلدونم کمه , شکلاتم کمه , ساده باشيم چه در زير درخت چه در باجه بانک ام کمه !...دارم ذله می شم از هرچی تحليل سياسيه , از هر چی شاخ و شونه کشيدنه , از هر چی اميدهای بچه گانه اس! به بچه های دورو ورمون نيگا کن , همه داريم از پا در می ائيم ,همه کپ کرديم , دِيگه بس نيس؟... واقعا که : دلم برای باغچه می سوزد .....
عجب روزی بود برام ديروز, ترکيبی از سر درد , هيجان , اشک , دلتنگی , ذوق زدگی و ... شب که داشتم می رفتم خونه , خستگی امانمو بريده بود , زنگ درو که زدم چراغای خونه خاموش شد , حدس زدم که بايد منتظر چيزی باشم , ولی نه اون چيزی که بعدا ديدم ... در اتاقو که باز کردم شوکه شدم , از دم در تا اون ور پذيرلئی دالانی از شمعهای روشن همه جارو پر کرده بود فقط می شد از تو اون دالان عبور کرد , که منتهی می شد به ميزی که با نهايت سليقه چيده شده بود , محصور در بادکنکهائی که از سقف اويزون بودن و غرق گل .... يه شام مفصل , يه کيک فوق العاده قشنگ , و يه کادو خيلی ناز که همشونو موسيقی پائيز طلائی جادويش ميکرد..... آره من متولد شدم ! اما! ..... راستی جشن تولد دو نفريش يه چيز ديگه س.