خط سوم

ديشب داشت برف می اومد , برفو دوست دارم , همه چی رو يک رنگ می کنه , و يکرنگی چقدر خوبه . همه جا سفيد , همه جا پاک و يکدست, نمی دونم چرا هوس کرده بودم برم
خونه زير پتو سمفونی مردگان عباس معروفی رو يه بار ديگه يه نفس تا ته بخونم . وشب که داشتم می رفتم خونه صدای خرت وخورت برفای زير کفشام وصدای سکوتی که موقع برف اومدن همه جا رو می پوشونه , منو برد تو بچگی ام ... بچه جون سر نخور رو برفا کفشات خراب ميشه , و من سر می رفتم و سر می رفتم و دستام که بعد از برف بازی از سوزسرما تير می کشيد و هر چه بيشتر فرو می بردم تو جيبام , سرخ تر می شد , کسی هست يه جرعه بچگی به من بده, کسی هست از بزرگ شدن خسته شده باشه؟!...حسرت الا کلنگ و تاب يادت هست ؟! ناگهان يک سکه ناياب يادت هست؟!.........