خط سوم


متاسفانه اینجاییم و می مانیم.
این هم از ان داستانهاست که فقط توی کشور گل و بلبل خودمان است که هست .کارفرمای ما شهرداری مرکز ه بعد اون وقت شهرداری منطقه فلان که زیر مجموعه ی اونه باهامون همکاری نمی کنه. یعنی نه تنها همکاری نمی کنه بلکه حسابی روی لج و سنگ اندازی و شاخ و شونه کشیدنه . تا اون حد که مجوز حفاری رو برای لوله کشی گاز صادر نکردن . مدیر شرکت هم زیر بار یه میلیون رشوه به شرکت گاز که بدون مجوز شهرداری بیان علمک نصب کنن نرفت. یعنی خب چون خودش زیاد نمی اد تو کارگاه زیر بارش نرفت. وگرنه زیر بار خیلی سنگین تر هاش رفته و می ره. به نادر گفتم بگرده از این بخاری نفتی های سیاه که مال عهد بوقه چند تایی پیدا کنه بخره یکی یه دونه بذاریم تو کانکسها که استخونهامون یخ نکنه تو این برف و بوران. می گه نفت از کجا پیدا کنیم؟ کاری نداره به جاش از سهمیه ی گازوییل لودر و بولدوزر می ریزیم توش!
خب، بدین ترتیب بساط بخاری نفتی که من نمی دونم چند ساله که ریختش از یادم رفته بود توی کارگاه بر پا می شه. اولی شو تو اتاق خودم نصب می کنیم توی این همه سالها فقط مدل لوله بخاریها عوض شده تازه اون هم به شکل مسخره و ناجوری در اومده. اخه متاسفانه اینجاییم و می مانیم.
نمی دونم چند سالمه ، اما هنوز مدرسه نمی رم. شب ها مامان اجبار می کنه باید زودتر برم و بخوابم . خوابم نمی اد و تا خوابم بگیره باید لحاف رو بکشم روی سرم تا از حمله ی ارواح در امان بمونم! توی اتاق تاریک نورهای عجیب غریبی از توی سوراخ باریک بخاری روی سقف اتاق می افتند . ارواحی که می رقصند و شادی می کنند و ادمهارو می ترسونند. می خوام فکر کنم ارواح نیستند . چیزای دیگه ای هستند، مثل فرشته ها یا نمی دونم... ولی بیشتر از هر چیزی شبیه جن و ارواح اند. می ترسم ولی مامان نمی دونه چرا دوست ندارم زود برم بخوابم یا چرا دلم می خواد پیشم باشه.
بخاری تا حسابی گرم بشه چون تازه است بو های عجیب غریبی تولید می کنه بعد که ارام می سوزه کانکس کم کم گرم میشه و بالاخره می تونیم کاپشن ها رو در بیاریم . با این همه بیرون خیلی سرده و ادم مجبور میشه وقتی میاد تو کانکس بالا سر بخاریه بایسته تا انگشتاش گرم بشه .