خط سوم




صبح تا شب خودش را توي اتاقي كوچك حبس كرده است. اتاقي با كمترين ابعاد ممكن. دومتر در دومتر مثلا. شبيه لانه‌ي گرگي مي‌ماند كه درونش موشي لانه كرده باشد . اتاقي بي پنجره، بي بعد، بي زمان. اتاقي كه حد فاصل تاريكي مطلقش با كمي روشنا، صداي نحيف كليد لامپ كم نوري است. صبح تا شب خودش را غرق تاريكي، غرق ابعادي حداقل، نورهاي كم‌ترين، رنگهاي كمترين كرده است. شبيه گرگي كه توي سينه‌اش قلب موش جا كرده باشند نا آرام است. گرگها هم خواب مي بينند و بالهاي جادويي رويا آنچنان از ضحامت زبر ديوارها عبور مي‌كنند كه انگار بادي خنك از لاي پرده‌هاي توري. اتاق چنان كه از درون مي نمايد ساكن نيست. شبيه توده اي تاريك و خاموش توي جوب آب راه خود را پيدا مي كند و مي‌رود. بيرون اتاق، انسوي ديوارهاي ضخيم دنيايي وهم انگيز در بستري از توهم جاريست. عيد شده است. از بركه ها به جاي آب عسل نشت مي كند! و از درختان به جاي ميوه هاي گنديده جعبه جعبه آرامش مي چينند. شبها نور ستاره‌ها انقدر درخشان مي‌شود كه نئون‌ها و نورافكن‌ها خفه خون مي‌گيرند.صبح تا شب خودش را توي همان اتاق بي بعد. نشد كه وقتي درون اتاق عيدي رخنه كند. جايي كه همه‌ي ثانيه هاش عين هم باشد، همه‌ي هفته ها، همه‌ي سالها شبيه هم باشد، عيد ديده نمي شود. و مگر نه اينكه عيد يعني نو شدن و تكرار اينها را مي فرسايد. فكر كردن به انسوي ديوارها، فكر كردن به ذات رويدادها، عادت لاعلاج گرگهاي موش صفت است. يادگاري از دايناسورهاي فيلسوف كه براي اندكي بقا، همديگر را تكه تكه كردند. كه براي اندكي دانستن، اندكي فهميدن، زندگي را تكه پاره كردند و از بين رفتند. اتاق تاريك است، توي خواب مي بيند، انسوي بيرون همه شادمانه غرق موسيقي روحبخشي از سر و كول هم بالا مي‌روند. امواج بركات روحاني از وراي آسمانها روي اين شادمانگي پخش مي‌شود. درون اتاق حد فاصل رويا و دروغ شكسته است. بيرون فريب، شبيه شربتي بهشتي كام همه را شيرين مي‌كند. توي تاريكي وقتي چشمهايش را باز مي‌كند، فكرها كه متوقف مي‌شوند، روياها آرام مي‌گيرند، خبري از عيد نيست. كافيست پلك ها اندكي از هم فاصله بگيرند و آن چراغ كذايي روشن شود، بقدري كه بشود روي اين كاغذها چند خطي را خواند. اينجا ستونهاي مجزايي از خطوط نقش بسته است از اعماق تاريخ به اين سمت آن بيرون كساني براي زنده ماندن كارهايي كرده اند. فيلسوف ‌ها كه نهايت توانشان را بكار برده‌اند كه زندگي را سخت تر و پيچيده تر كنند، رويا ها را توضيح دهند و طعم شيرين عسل را به عناصر بنيادي مفهوم تجزيه كنند. و هنرمندان كه از جان مايه گذاشتند تا دري روي ديوار هاي آن اتاق نقاشي كنند. تلاشي براي بسط روياها ، براي ترميم خواب زدگي. درون اتاق اما همه‌ي اينها به شكل ناواضحي روي خطوط آشكار مي‌شود. توي تاريكي درون آن روياي سيال تنها خطوط مي مانند كه بالهاي ذهن را از آن چارچوب تنگ پرواز دهند.
هنرمندي آن بيرون متني شاعرانه را در وصف بهار مي خواند، و بشدت مورد تشويق انبوهي قرار مي‌گيرد. صداي كف زدن بالا مي‌گيرد و از لابه لاي ديوارهاي سترگ اتاق به درون تاريكي نفوذ مي كند.


بهتر است خيال برت ندارد، آدم‌ها چيزي براي گفتن ندارند. واقعيت اين است كه هر كس فقط از دردهاي شخصي خودش با ديگري حرف مي زند. هركس براي خودش و دنيا براي همه. عشق كه به ميان مي‌آيد، هر كدام از طرفين سعي مي‌كنند دردشان را روي دوش ديگري بيندازند، ولي هر كاري كه بكنند بي‌نتيجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه مي‌دارند و دوباره از سر مي‌گيرند، باز هم سعي مي‌كنند جايي برايش پيدا كنند. مي‌گويند:" شما دختر قشنگي هستيد." و زندگي دوباره آنها رابه چنگ مي‌گيرد، تا وقتي دوباره همان حقه را سوار كنندو بگويند:" شما دختر خيلي قشنگي هستيد!"
وسط اين ماجرا به خودت مي‌نازي كه توانسته‌اي از شر دردت خلاص بشوي، ولي عالم و آدم مي‌دانند كه ابدا حقيقت ندارد و در بست و تمام و كمال نگهش داشته‌اي، مگر نه؟ وقتي كه در اين بازي روز به روز زشت تر و كثافت تر و پيرتر شدي، ديگر حتي نمي‌تواني دردت را و شكستت را مخفي كني، بالاخره صورتت پر مي‌شود از شكلك كثيفي كه بيست سال و سي سال و بيشتر از شكمت تا صورتت بالا مي‌خزد. اين است چيزي كه انسان به آن مي‌رسد، فقط به همين، به شكلكي كه عمري براي درست كردنش صرف كرده، ولي حتي در اين صورت هم ناتمام است، بس كه شكلكي كه براي بيان تمامي روحت، بدون يك ذره كم و كاست لازم است، سخت و پيچيده شده است.

سفر به انتهاي شب – لوئي فردينان سلين






از این جا سقف به شکل کف مفروشی است باید تعادلم را حفظ کنم، باید توازنم را با تو بیابم. پاهایم برای خود مي‌روند، دست هایم برای خود، حواسم به پای راست است، پای چپم لنگ می‌زند، درمانده‌ا‌‌م و بازوهایم مردد روی هوا تکان می خورند باید تعادل بیابم، باید خودم را فراموش کنم باید به موسیقی گوش بدهم، باید نگاهت نکنم، باید کم نیاورم ، مرا می‌کشانیم روی هوا، زمین، ناکوک می زنم، از دست می‌ر‌‌وم. باید فراموش کنم چه مي‌خواهم بکنم، مثل فوتبال که وقتی دفاعي به سویم می آید بی آنکه تصمیم بگیرم، بی آن که بخواهم دریبل می‌کنم و جلو می‌روم، اما انگار بدنم قفل شده است، انگار که بترسم شوت کنم گل نشود، بدنم تعادل ندارد حیران می خندم . باید دل بدم، گم شده ام اما، حیران تو مانده‌ام پاهایم فراموش می‌شود گاه بی‌خودی روی زمین مي‌کشمشان. تو انگار با تمام ذرات عالم هماهنگ کرده‌اي با تک تک نت های موسیقی، با اوجش اوج می گیري، با فرودش، فرو کش می‌کنی. دستانت و بازوهات خطوط منحنی نرمی را روبروی دیدگانم ترسیم می‌كنند و چشمانت که از لابلای این خطوط می‌درخشند. بدنت قرار ندارد، با ضرب آهنگ زمین می‌ز‌ند انگار، تلاش می‌كنی بدن کرختم را به وجد آوری، دستانم را گرفته‌ای مشقم می‌کنی، باید همسان تو بزنم، نمی توانم، مرا می‌چرخانی، می‌چرخانی، دایره‌وار با تو چرخیده‌ام، پیچ و تاب می‌خوری توی دایره ها، دایره‌ها به سر و گردنم می‌پیچند دستم را نگیری زمین خورده‌ام، یاد ندارم، خسته‌ام، موسیقی را نمی‌شنوم، سرم پایین است، از فکرهام در نیامده ام. به تنهایی شاید بتوانم کمی خودم را تکان بدهم با تو اما صدای نخراشیده ای توی گروه کر هستم، گروه شما، ان موسقی، نت ها، آن خواننده صدای دست‌ها، اکسیژن و بدن بی قرارت که روی کف پاهات انگار روی هوا راه می‌رود. اينها برایم مجموعه‌ای از حرکات جلف نبوده است، رقص می تواند مانترايي بدنی باشد یا حتی يانترايي متحرک. و این گونه که تو تسبیح می‌کنی و اینسان که من عبادت یادم رفته است دستم را نگیری از این جا که سقف به شکل کف مفروش است زمین خورده ام .