صبح تا شب خودش را توي اتاقي كوچك حبس كرده است. اتاقي با كمترين ابعاد ممكن. دومتر در دومتر مثلا. شبيه لانهي گرگي ميماند كه درونش موشي لانه كرده باشد . اتاقي بي پنجره، بي بعد، بي زمان. اتاقي كه حد فاصل تاريكي مطلقش با كمي روشنا، صداي نحيف كليد لامپ كم نوري است. صبح تا شب خودش را غرق تاريكي، غرق ابعادي حداقل، نورهاي كمترين، رنگهاي كمترين كرده است. شبيه گرگي كه توي سينهاش قلب موش جا كرده باشند نا آرام است. گرگها هم خواب مي بينند و بالهاي جادويي رويا آنچنان از ضحامت زبر ديوارها عبور ميكنند كه انگار بادي خنك از لاي پردههاي توري. اتاق چنان كه از درون مي نمايد ساكن نيست. شبيه توده اي تاريك و خاموش توي جوب آب راه خود را پيدا مي كند و ميرود. بيرون اتاق، انسوي ديوارهاي ضخيم دنيايي وهم انگيز در بستري از توهم جاريست. عيد شده است. از بركه ها به جاي آب عسل نشت مي كند! و از درختان به جاي ميوه هاي گنديده جعبه جعبه آرامش مي چينند. شبها نور ستارهها انقدر درخشان ميشود كه نئونها و نورافكنها خفه خون ميگيرند.صبح تا شب خودش را توي همان اتاق بي بعد. نشد كه وقتي درون اتاق عيدي رخنه كند. جايي كه همهي ثانيه هاش عين هم باشد، همهي هفته ها، همهي سالها شبيه هم باشد، عيد ديده نمي شود. و مگر نه اينكه عيد يعني نو شدن و تكرار اينها را مي فرسايد. فكر كردن به انسوي ديوارها، فكر كردن به ذات رويدادها، عادت لاعلاج گرگهاي موش صفت است. يادگاري از دايناسورهاي فيلسوف كه براي اندكي بقا، همديگر را تكه تكه كردند. كه براي اندكي دانستن، اندكي فهميدن، زندگي را تكه پاره كردند و از بين رفتند. اتاق تاريك است، توي خواب مي بيند، انسوي بيرون همه شادمانه غرق موسيقي روحبخشي از سر و كول هم بالا ميروند. امواج بركات روحاني از وراي آسمانها روي اين شادمانگي پخش ميشود. درون اتاق حد فاصل رويا و دروغ شكسته است. بيرون فريب، شبيه شربتي بهشتي كام همه را شيرين ميكند. توي تاريكي وقتي چشمهايش را باز ميكند، فكرها كه متوقف ميشوند، روياها آرام ميگيرند، خبري از عيد نيست. كافيست پلك ها اندكي از هم فاصله بگيرند و آن چراغ كذايي روشن شود، بقدري كه بشود روي اين كاغذها چند خطي را خواند. اينجا ستونهاي مجزايي از خطوط نقش بسته است از اعماق تاريخ به اين سمت آن بيرون كساني براي زنده ماندن كارهايي كرده اند. فيلسوف ها كه نهايت توانشان را بكار بردهاند كه زندگي را سخت تر و پيچيده تر كنند، رويا ها را توضيح دهند و طعم شيرين عسل را به عناصر بنيادي مفهوم تجزيه كنند. و هنرمندان كه از جان مايه گذاشتند تا دري روي ديوار هاي آن اتاق نقاشي كنند. تلاشي براي بسط روياها ، براي ترميم خواب زدگي. درون اتاق اما همهي اينها به شكل ناواضحي روي خطوط آشكار ميشود. توي تاريكي درون آن روياي سيال تنها خطوط مي مانند كه بالهاي ذهن را از آن چارچوب تنگ پرواز دهند.
هنرمندي آن بيرون متني شاعرانه را در وصف بهار مي خواند، و بشدت مورد تشويق انبوهي قرار ميگيرد. صداي كف زدن بالا ميگيرد و از لابه لاي ديوارهاي سترگ اتاق به درون تاريكي نفوذ مي كند.