خط سوم
ماهنامه فيلم جزئی از زندگی ماست , منو دوستام با اين مجله زندگی کرديم و بزرگ شديم , روزهای روشن دبيرستان , دانشگاه , شبهای پادگان , سربازی , بغل سفره , تو غربت ... ماهنامه فيلم هميشه بوده , کم فراز و نشيب و پر بار. و سهم بزرگی داره در تربيت ذهنيت تصويری مخاطبانش و درک اونا از فيلم هائی که ميبينن , اونا يه دريچه به روتون باز می کنن که از اون بتونين به عمق ذهنيت کارگردان حتی فراتر از اون نفوذ کنين و بتونين تو دنيای ساختگی اونا راحت غوطه ور بشين . و اين کم چيزی نيست . می دونم که اونا چقدر کمال گرا هستند و چقد وسواس به خرج می دن تو همه چي . ولی مثلا اگه يه همچين چيزی وجود نداشت چه اتفاقی می افتاد؟ بهم حق بدين که از ديدن يه همچين جائی اونم به نام مجله فيلم عصبی بشم :)
من پر از بال و پرم ...
با همين ديدگان اشک آلود
با همين روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه , درود

عزيز دلم می دونم چقدر دلت واسه يه ذره کوه , يه ذره سرسبزی تنگ شده , من که از اين دخمه لعنتی نمی تونم بزنم بيرون تو رو هم اسير خودم کردم . ولی امروز ديگه نمی تونی
مقاومت کنی , بايد بری يه کم نفس بکشی , موهاتو تو بادباز کنی بزاری هوای تازه خستگی هاتو بشوره ببره. يادته که کاستاندا ميگفت طبيعت زن با باد هماهنگه , ميخوام خودتو با طبيعتت يکی کنی . فکر منم نباشی , فقط اونجا که رسيدی , چشمت که افتاد به اون قله های برفی , عوض من هم بهشون سلام کن بهشون بگو يادشون نرفته که يه روزی منو کوله پشتی ام ذله شون کرده بوديم ؟ می دونم که اون چشمه ها اون چشم انداز های وسيع , اون تپه ها هنوز منو يادشون نرفته , چون من هم هنوزخوابشونو می بينم , منتظرت می مونم تا ازشون برام خبر بياری .

می بينی داره سال عوض ميشه؟ , ميشه لطفا بخوابم ؟ ... ميشه عوض نشه ؟ ماهيا رو ببين دارن تکون ميخورن ...داره عوض ميشه ... ببين رضا ديگه هيچوقت 81 رو نمی بينی , ديگه تموم شد .ميشه هيچکدومو نبينم ؟. ميشه فقط يه کم با هم راه بريم , من دلم ميخواد راه برم ,, ميشه دستامو بگيری؟.ببين داره برف می آد , اين کريسمسه يا نوروز؟..چه فرقی ميکنه مهم اينه که خوشحال باشی ... خوشحال هم ميشم فقط يه کم مهلت می خوام , باشه ؟ بزار جنگ تموم شه , بزارخون ها رو بشورن بعد ... باشه؟ ازم ناراحتی ؟ چرا هی دستامو ول ميکنی ؟ . اون ماهی که اون بالاست رو می بينی هميشه همون جاست , 81 -82 -83 ... هميشه. هر وقت ديدی اونجا نيست بيدارم کن ! باشه ؟
بزرگترين نمايش روی زمين !
بالاخره هيچکدوم از اون No war گفتنا اون لخت شدنا اثری نکرد , و قهرمان آمريکائی ما وارد ميدون شد , تا دنيا رو نجات بده ! امروز صبح هر کانالی که ميزدی يه دوربين کاشته بود تو يکی از نقاط بغداد و بطور مستقيم صدای موشکهای کروز امريکائی رو برای جهانيان گزارش ميکرد ,وقتی تجهيزات و سرمايِه گزاری شبکه های بزرگ خبری رو نشون ميداد . بی اختيارياد نمايش ترومن افتادم با اين تفاوت که قيافه شاد و سرزنده جيم کری هيچ تناسبی با قيافه های زجر کشيده و وحشت زده مردم عراق ندارد . وقتی گرگها می افتن به جون هم شايد خيلی ديدن داشته باشه, به شرطی که اين وسط گوسفندی قربانی نشه و همه مون چقدر خوب می دونيم که هيچوقت هيچ اتفاقی برا گرگا نمی افته در عوض گوسفنده که قربانی ميشه .


Doctor Doctor what is wrong with me
This supermarket life is getting long
What is the heart life of a colour TV
What is the shelf life of a teenage queen
Ooh western woman
Ooh western girl


راجر واترز برايم عميق , تلخ , واقعی و بسيار ارزشمند است . نمی دانم چطور می شود کسی تا اين حد در بطن جامعه مدرن غرق باشد و در عين حال بتواند چنين نگاه منتقدانه و گزنده ای نسبت به ان داشته باشد . برای نمونه نمی توان اثری از واترز را يافت که در ان سر هم بندی , ملاحظه ذائقه مخاطب و ابتذال به مفهوم واقعی وجود داشته باشد . آلبوم Amused to Death واترز که از همه کارهای او مهجور مانده به نظر من بهترين اثر اوست که در بر گيرنده تمامی دغدغه هايش است , از دست دادن فرديت , سرمايه داری , سيستم و از همه مهمتر رسانه ها که همانند عنکبوتی تارهايش را به دورمان تنيده است ... خبر , خبر , خبر , تصوير , تصوير , تصوير.... و زندگی که اين وسط گم می شود, و يک بيتفاوتی کرخت کننده نسبت به حقايق جای آن را می گيرد . ما مسخ شده ايم . اين پيغاميست که واترز می دهد.




اين روزا نبا يد زياد حرف زد.... بايد ساکت بود و به صدای ناله ای که از دور می اد گوش داد ....و با اندوهی که جاريست همنوا شد ...
ناز انگشتای بارون تو با غم ميکنه ...
اينا حرفهای کيارستمی در گفتگو با نشريه يونسکوست خيلی باهاش حال کردم :
-وقتی من به مشکلی بر می خورم آن را با پسر جوانم در ميان می گذارم , و او هميشه يک جواب عالی دارد . بچه ها برای هر چيز يک جواب دارند : " مگه چی ميشه؟ " اين خيلی خوب است . اگر آنها را در جريان بزرگترين بلا ها قرار دهيد جواب می دهند : " مگه چی ميشه " به يک بچه می گوئيد : " خودت را خوب بپوشان تا سرما نخوری " و او جواب می دهد " مگه چی ميشه؟ " , " خيس می شوی " , " مگه چی ميشه " , " سينه پهلو می کنی " , " مگه چی می شه ؟ " . در بدترين شرايط آنها بدون لحظه ای ترديد جواب شما را می دهند . لحظه ای مکث می کنند و باز می پرسند " مگه چی ميشه ؟ " . بعد می روند پی بازيشان . مثل عرفا , دم را غنيمت می دانند و در حال زندگی ميکنند. در همين جا و در زمان حال . من معتقدم تعريف ما از عرفا , بچه ها را هم در بر می گيرد . دور بر ما پر از اين عرفای کوچک است ولی ما درکشان نمی کنيم .





تلخ است , ولی هست ...!
احنمال قوی از نسل دايناسور هائی که از اومدن عيد خوشحال ميشدن نبايد کسی مونده باشه اگر هم کسی مونده من واقعا بهش حسوديم ميشه , ولی اين انکار ناپذيره که اومدن عيد بعضی چيزا رو ياد آدم ميندازه , و اون چيزا اکثرا خوب نيستن . چه جوری اين عينکو از چشام ور دارم , چه جوری از اومدن عيد خوشحالی کنم , چه جوری واقعيات دورو برمو نبينم , می دونم شب عيد خوبه , لباس نو خوبه ,عيد ديدنی خوبه ... ولی فقر بده , بيکاری بده , نداری بده ... دوس دارم چشامو ببندم و به سبزه هائی که دارن تو سينی زرد ميشن فکر نکنم و به ماهيهای قرمزی که جنازه باد کرده شون از داخل تنگ اومدن به سطح آب فکر نکنم ... دوس دارم چشامو ببندم ...
نمی دونم اين آقای سربخشيان که عکساش منو ياد روزهای پر شر و شور سال 76 می ندازه چه جوری از کردستان عراق وبلاگ می نويسه , اصلا اونجا اينترنت کجا بود . خدايئش من که تو مسافرت حس وحال ميل چک کردن نداشتم چه برسه به اينکه وبلاگ بنويسم . الان دلم می خواد همه اون حرفهای تکراری که در مورد خوبيهای مسافرت ميگن رو اينجا رديف کنم , ولی عوضش ميگم , چه زشت ميشن آدما وقتی فقط به خودشون فکر ميکنن و چقدر تو سفر آدما همديگرو خوب ميشناسن ...

چشمهايت
ابريست
مسافر,
عشق تورا می گريد
در شهر من .