خط سوم
روح من
گشنه است
و لخت است
و تنهاست
و با جهان
قهر كرده است

بيژن جلالي
زمان مي ايستد
و دستي مرا
از روي پلك هاي خيس تو
عبور مي دهد.


Hey you, dont help them to bury the light

Don't give in without a fight

براي دوئل و دغدغه هايش


وقتي كسي را ندا مي دهيد، مثلا مي گوييد: "آهاي آقا!" چه چيزي در گوش شنونده تان باعث مي شود تا تشخيص بدهد كه جمله شما پرخاش بوده ، يا بيانگر مهرباني بوده يا حالتي هشدار دهنده يا حتي اروتيك دارد؟ . لحن گوينده! . در اينجا لحن بيان جمله، سواي كلمه هاي "آهاي" و "آقا" بيانگر بار معنايي جمله است كه اگر نباشد، مخاطب را گيج مي كند. در حقيقت " آهاي آقا!" محتوي كلام شماست و لحن گويشتان فرم است. با همين موقعيت ساده مي توان درك كرد كه فرم چه اهميتي دارد. بحث فرم و محتوي در مقوله هنر، بحث قديمي و جذابي است. درصد بالايي از موفقيت يك اثر هنري مديون اين است كه فرم و محتوي آن با هم هماهنگي داشته باشند. يعني براي بيان موضوعي خاص از ابزار متناسب با آن استفاده شود. هر چقدر هم آدم مذهبي متعصبي باشيد چرا فكر مي كنيد تابلوهاي " الحمد الله" و " سبحان الله" و ... در كنار جاده هاي بين شهري كه مانند علايم راهنمايي " گردش خطرناك به راست " و غيره، توجه تان را جلب مي كند برايتان آزار دهنده است؟. چون اين فرم و اين ابزار براي بيان ان محتوي و مفهوم سنخيتي ندارد. قطعا تصديق مي كنيد كه مفهوم مطلقا روحاني و فرا زميني مثل سبحان بودن پروردگار با مثلا مقوله " تشخيص تركيدگي لوله" يا " كارخانه رنگسازي " ذاتا انقدر تفاوت دارند كه براي بيان هر كدام از اينها بايد دنبال ابزار و فرم جداگانه اي بود. گاهي بحث اين پيش مي آيد كه برخي هنرها ظرفيت بيان بعضي مفاهيم را ندارند. شايد به همين دليل باشد كه اكثر فيلم هايي كه اقتباس هاي ادبي از آثار بزرگ ادبيات بوده اند، چيزهاي مزخرفي در آمده اند. چون ظرفيت بياني مديوم سينما و ادبيات با هم متفاوت است. مرتضي آويني در آيينه جادو سعي مي كرد بفهمد ذات سينما توانايي بيان مفاهيم ديني و معنوي را دارد يا نه؟ كه البته تا حدودي جوابش منفي بود. زيرا فكر مي كرد ذات سينما كه باتصوير ونمايش صريح پيوند يافته است با ذات مقوله معنوي كه چيزي وراي تصوير و شكل است تناقض دارد. خب! فكر مي كنم اين موضوع را پدران شاعر ما نيز به وضوح دريافته بودند چرا كه آشكارا فرم قصيده را براي بيان مفاهيم پاچه خوارانه يا مثلا فرم غزل را براي مفاهيم عاشقانه برگزيده بودند. و مثلا شاعري اگر مي خواست مدح پادشاهي بگويد مثنوي نمي سرود. حتي من فكر مي كنم علت پيدايش سبك هاي نو در قالب هاي شعري همين قضيه بوده است. امروزه روزها، مفاهيمي در ذهن آدم دوقرني پيدا مي شود كه ديگر در قالب هاي عروضي نمي گنجد.
عمري شجريان گوش داده ام و با خيلي از دوستان هم عقيده ام كه نسل امروز با ذهنيتي مدگرا از گذشته اش بريده است و توان و حوصله ي درك موسيقي اصيلي چون شجريان راندارد – قصدم از شجريان به عنوان نمادي از اين نوع خاص ازموسيقي است. – گذشته از اين ترك هستم و با ناسيوناليست هاي دو اتشه اي هم سفره شده ام كه گوش دادن به مويسقي غير از اصيل آذربايجاني را حرام مي دانند و آدمهاي لاابالي چون من را مسبب عقب ماندگي و از خود بيگانگي قومي و فرهنگي جامعه ام مي دانند. اما هميشه اين موضوع را برايشان متذكر شده ام كه اين فرم از موسيقي از نظر مفهومي در پنجاه شصت سال پيش متوقف شده است. كدام موسيقي اصيل ايراني يا آذربايجاني يا هر موسيقي بومي ديگري وجود دارد كه بتواند له شدن مغزي را روي سطح زبر آسفالت فرياد بكشد؟ موسيقي اصيل ما كجا خواسته است كه بفهمد وقتي خلباني كنترل هواپيمايش را از دست مي دهد چگونه فكر مي كند؟. حتي خيلي دقت كردم در كتاب "راز مانا" وقتي صحبت اين بحث به ميان مي آيد شجريان عملا يك جوري بحث را مي پيچاند. نه قبول مي كند كه ذات اين موسيقي ظرفيت بيان چنين چيزهايي را ندارد و نه زير بار مي رود كه بزرگان اين موسيقي كوتاهي كرده اند و كوچكترين تلاشي در جهت بازگويي دغدغه هاي نسل امروز انجام نداده اند. در حالي كه از انسو مي بينيم موسيقي راك و مشتقات آن عملا براي درگيري با اين موضوعات بوجود آمده اند.
قصد اصلي ام از طرح اين موضوع بيان چيز ديگري بود كه ناخواسته به اينجا كشيده شدم. مي خواستم به جمله ي تاريخي مارشال مك لوهان اشاره كنم و اينكه چگونه اين جمله ي كوتاه پايه گذارفلسفه ي رسانه اي غرب شده است. مي گويد : " رسانه همان پيام است" . يعني لحن گفتن " آهاي آقا!" كه در اينجا به رسانه تعبير مي شود، در برگيرنده ي كل پيام جمله ي شماست و اينكه چه ما دوست داشته باشيم و چه دوست نداشته باشيم ، بخش قابل توجهي از هنر مدرن رفته است به سمت فرم گرايي مطلق. البته زياد هم بيراه نيست چرا كه به نظرم مثلا هنر موسيقي به تعبيري فرم مطلق است و نوع رابطه اش با مخاطب كاملا بي واسطه انجام مي پذيرد. مثلا شما وقتي قطعه اي موسيقي گوش مي دهيد – عاري از كلام - در پي آن زير نويس نمي آيد كه اين را كه شنيديد غمگين شويد، يا اينجا بايد پر شور باشيد... بلكه موسيقي با فرم خود اين حس را بلاواسطه به شما منتقل مي كند. ولي اينكه در هنرهاي ديگر مانند نقاشي چنين اتفاقي بيفتد بعد از عصر مدرنيته بوده است. مثلا در سبكهاي انتزاعي نقاشي مثل ابستره، شكل ها انچنان داراي ما به ازاي بيروني نيستند كه بواسطه ي انها به دركي از آن اثر هنري برسيم، براي درك اين اثار بايستي اتفاقي بيفتد كه مثلا در گوش دادن به يك قطعه ي موسيقي مي افتد. اينجا تركيب بندي رنگها و نرمي وزبري خطوط و ... همان كاري را مي كنند كه بالا و پايين رفتن نت ها در موسيقي روي روانمان انجام مي دهد. اينكه مي بينم اغلب ابستره را نقاشي نمي دانند، سورئال را مزخرف مي دانند، شعر نو را شعر نمي دانند يا حالشان از فيلمي فرم گرا به هم مي خورد برايم عجيب نيست. زيرا اينان همان هايي هستند كه بايستي در ذيل يك موسيقي كسي فرياد بكشد:" قربون اون دوتا چشم سيات برم من" تا مفهوم موسيقي برايشان قابل در ك تر باشد. بعد از ديدن فيلم" 21 گرم" با خودم فكر مي كردم اگر همچين مضمون و خط داستاني به دست يك فيلمساز وطني بيفتد چه ملودرام سوز آور و آخ و اوخ داري ازش در مي آورد در حالي كه چيزي كه" 21 گرم" دارد سواي داستان ، فرم بديع و كوبنده اي است كه براي پيشبرد قصه اش به كار گرفته است. براي مثال همين" 21 گرم" را با "بودن با نبودن" عياري كه اتفاقا فيلم تحسين شده اي هم هست و در مضمون شباهت هايي با "21 گرم" دارد را مقايسه كنيد تا اهميت فرم را متوجه شويد. در ادبيات هم قضيه به همين منوال است. متن هايي هستند كه خودآگاه از محتوي دور شده اند و خواسته اند پيغامشان را از طريق فرم به مخاطبانشان منتقل كنند. اينجاست كه مخاطبي كه عادت به دنبال كردن محتوي دارد، دچار سرگيجه مي شود يا متني را دشوار مي يابد، زيرا اساسا كليد مواجه با اثر را در اختيار ندارد.
شايد ادامه داشته باشد ...


بعدش ديگه دير بود، هر دومون بايد مي رفتيم، اما ديدن دوباره ي آني واقعا معركه بود. خب من متوجه شدم كه اون چه آدم فوق العاده اي بود، و همين شناختنش چقدر جالب بود و من ياد اون شوخي قديمي افتادم، مي دونين، يك نفر مي ره پيش يك روانكاو و مي گه :" دكتر، برادرم ديوونه شده، فكر مي كنه مرغه". و ... دكتر مي گه:" خب چرا بستريش نمي كني؟". و طرف مي گه:" مي خوام، اما آخه تخم مرغ هاش رو لازم دارم." خب، فكر مي كنم اين شوخي، خيلي خوب احساس من رو نسبت به روابط زناشويي آدم ها نشون مي ده. مي دونين، همه غير عقلاني، احمقانه و پوچ ان و ... اما ... فكر مي كنم، براي اين ادامه اش مي ديم كه ... بيشترمون تخم مرغ ها رو لازم داريم.


آني هال - وودي آلن