خط سوم




اين شکل که من دارم .. ای خواجه که را مانم ؟

دارم نفس می کشم , هيچ تلاشی نمی تونه مانع اين روند تکراری بشه , نشسته ام اينجا و فقط دارم نفس می کشم , چشامو می بندم و سعی می کنم خودمو از اطراف جدا کنم , آرام آرام از محيط اطراف کنده می شم , هنوز دارم نفس می کشم , صدای بيرون اگر بگذارد می توانم نفس هايم را حتی بشنوم . تلاش می کنم فرايندی رو که باعث می شه هر لحظه يه فکر عجيب نمی دونم از کجا وارد مغزم بشه رو متوقف کنم ... و تنها به يک چيز فکر کنم ... من کی هستم ؟ ... چگونه می شود پاسخی به اين سوال يافت ؟ هر گاه خواسته ام اينکار را بکنم , در مقابل , اون پارامتر هايی که از من هستند ولی سوای اون" من" اصلی انگ من شده اند بسويم هجوم می اورند : اسم , موقعيت , مکان , دانسته ها , ضعف ها و ظاهر ... آه همه اينها " من " را تشکيل داده اند ولی کو آن من حقيقی؟ .. اينها می توانست مال هر کس ديگری نيز باشد.. می خواهم بدانم اگر اين برچسب ها ازم جدا بشن ... انچه می ماند چه شکلی خواهد بود؟ دنبال آن "من " ناب هستم که وقتی همه اينها کنار زده شد بايد باقی بماند ...دست هايم را به هم می مالم سعی می کنم حسی از وجود خالصم رو درک کنم ... حس خوبيه ولی گنگ و هر چقدر تلاش می کنم نمی توانم به همه زوايای پنهانش پی ببرم ... دوست دارم يک لحظه با خودم تنها بشينم .. با خودم ... البته اگه بتونم پيداش کنم ... حتی برای يک لحظه هم که شده از دست اين برچسب ها رهايی پيدا کنم ... آه از اين برچسب ها .. آه از اين خود های قلابی , تقلبی ... آه کسی هست هدهد رو بمن نشون بده ؟





برای تو
که
بودن های مدامت , اين حوالی
ربطی
به هيچ حضور بی لحاظی
ندارد .





صداها را می شنوم ... پس چی ! ... راست گفتی امشب شب قدرمان است و قدر را ندانسته بوديم و قدرمان را نيز .. نشسته بودی , صدايت می امد , محو بود ولی می امد . صدای سينه زدن بلند بود : تق , تق , تق ... ولی صدايت را می شنيدم : بهشت را به هشته ام , بهشت را به هشته ام ...تق , تق , تق . چراغها خاموش بودند , خون از کشاله های معطر فوران می کرد و جوی باريکی درست شده بود از وسط اتاق شروع می شد . بعد دور تادور اتاق را می گشت تا از فضای خالی زير درب بيرون برود . اين چه خونی است که لخته نمی کند ! همينطور جاريست .
آه . پناهم بده : حالت چهره اش داغون تر از آن بود , جيغ نمی زد , داد نمی کشيد , رنج ها را مزمزه کرده بود ... از هر کدام جرعه ای , بعد هی تف می کرد , تف , تف , تف . صورتش باز شده بود و داغون بود . گونه هايش حتی به خاکستری می زد , پوستش شبيه لباس کهنه سربازی شده بود , نفس نمی کشيد ولی زنده بود , انزال را پشت سر گذاشته بود , صدايت می آمد ...
گفتی : قاف ! ... سرم را چرخاندم , قاف خيلی بلند بود , يک بار از دور قله هايش را ديدم انگار که توی خواب باشم يا قاف از خواب مرا ببيند ... پسر ! انگشتانم تاب اينهمه تعليق را ندارند , انگشتانم پوست انداخته اند , پوست های تازه دارند ترک می خورند , حس می کنم خودکار به انگشتام چسبيده است , نمی دانم انگشتام می نويسند يا خودکار ... جوهر از کداميک می چکد ؟ . خون از انگشتانت , آرام و لزج مثل کشاله معطر , قلپ قلپ ور می آمد روی وبلاگت , من دارم خون را با کلماتت می خوانم . دست قاف را گرفته بودی توی آن سرما , از تتن تن تناها ياهو عبور می کردی ... تتن تن تناها ياهو ...






يا علی گفتيم و عشق آغاز شد ...

نوشتن برای مناسبت ها را نمی پسندم , نقش تقويم را اينجا بازی کردن . اصلا از تقويم بدم می ايد , از صفخات لعنتی اش , و صدای که می گفت : " تقويم ها گفتند ما باور نکرديم " , اصلا نمی خواهم بشنوم , چون سالهاست باور کرده ام و تکرارش آزار دهنده است , صدای اين تيک تيک ابدی و پايان ناپذير را .. يادم نمی آيد آخرين بار کی به دستم ساعت بسته ام ... ولی اينبار فرق می کند ..
هر بار خواستم از کسانی که شيفته شخصيتشان هستم حرف بزنم لال شده ام , نمی دانم چرا ... شايد از اين واهمه که زبان الکنم از گفتن آنچه که بايد وا بماند و حق مطلب ادا نشود , ولی اينبار فرق می کند .. دکتر کمکم می کند ! .
اين از آن کتابهاست که يادگار اقا جونه , يک کتاب کاهی شصت صفحه ای , که آرم هميشگی کتابهای دکتر شريعتی را روی جلد دارد : لا اکراه فی الدين .. و دکتر در آن شصت صفحه به اندازه هزاران ساعت سخنرانی متکلمان حراف , علی را شناسانده است ... دکتر شروع می کند به تعريف اساطير و اينکه چگونه بشريت نياز به اسطوره داشته , نياز به رب النوع ها و اينکه ملت ها تمام آمال و آرزو هاشان را از فضائل در قالب اسطوره ها تجسم بخشيده اند آنچه نداشته اند از قدرت در وجود هرکول ديده اند يا ونوس که حد اعلای زيبائی بوده است , يا پرومته که مظهر فداکاريست و نياز بشريت را به پرستش چنين احساس مطلقی را اشباع می کرده است... " بعد ها در طول تاريخ اساطير به تدريج کم می شوند و هر رب النوعی چند نوع از احساس های مطلق را در خود جمع می کند ... "
علی , حقيفتی بر گونه اساطير :

بعد از اينها دکتر به علی می رسد : " علی رب النوع انواع گوناگون عظمت ها , قداست ها و زيبايی ها و احساس های مطلق است " . تمامی فضايل مطلقی که در طول تاريخ , بشر در وجود اساطير جستجو کرده است , در يک اندام عينی که واقعيت داشته جمع شده است ... علی حقيقتی است بر گونه اساطير ...



زندگيست :
پياده رو
و عابران عجول , مغموم
کنار جوب
پيرمرد خسته , پيژامه اش از زير شلوار بيرون امده
وآب بينی اش را
بدون دستمال خالی می کند
عبور نبايد کرد ...
زندگيست
پيرمرد می توانست
پدر تو باشد
يا برادر من
يا حتی , رئيس جمهوری از يک کشور اروپائی .








باز همه اينا قل می خورن می آن پائين , تو هم اون زير وايستادی هی جا خالی می دی که چی بشه ؟ , خسته نمی شی ؟ مدام چشاتو ذل زدی ببينی دوباره چيزی می آد پائين يا نه , اونا هم که فهميدن چی به چيه , ماهها می گذره خبری نيست , بعد يه هو بی هوا مثل بهمن سرازير می شن ... می آن به طرفت . پاهاتو مثل رقاص ها بالا پائين می کنی , بدنتو از ور به اون ور می پرونی ... من دارم عوض تو خسته می شم , ببين ,من اگه جای تو بودم يه سر پناهی , پشت سنگی چيزی پيدا می کردم خودمو اون تو پناه بدم , اونوقت هرچی می خواستن آوار می شدن رو سرت , بيشتر حال می داد . يا اينکه يه چيز ديگه : خودم هم قاطی اونا قل می خوردم ,تا اون پائينا , بالاخره گفتن مرگ يه بار شيون زاری هم يه بار ... چيه اونجا ميخ شدی , آفتاب چشاتو داغون نکرد ؟ پاهات تا کی می تونن دوام بيارن ؟تا کی می تونی پا به پاشون برقصی ؟ببينم اينبار خواستن آوار بشن , چه جوری خودتو می سپری دست طوفان , چه جوری ول می کنی خودت رو . فکر نکن وايستادن وو جا خالی دادن دل می خواد ها ... نه ! بايستی قاطی طوفان شد .. ببين سر خوردن چه لذتی داره ! ...






نگاه کردم به ايستگاه که می امدم , وسط ريل ها انبوهی از لاله های سرخ سبز شده بود , و ريل که امتداد پيدا می کرد , پيچ و خم هاش تا چشم کار می کرد , مثل رود باريکی از لاله بود ... امتداد يافته تا افق و محصور در خشونتی از آهن , و به ذهنم آمد چگونه است در ميان اينهمه آهن و بتن رودی از لاله ها زنده مانده است هنوز ؟ ... نشسته بودی وسط لاله ها :"غريب مانده ام اينجا , غريب مثل پرستو " . گفتم منتظر می مانم قطار که امد , به دنبال لاله ها خواهيم رفت .تا شب که شده بود هنوز انجا بودم . لاله ها در شب سياه شده بودند و باد که می خورد همه رنگ های عالم از گلبرگ هاشان نمايان می شد ... چرا قطاری نمی آيد ؟ ... نشسته ای وسط لاله ها , ايستگاه متروک را فقط انبوه انتظار من بود که پر کرده بود و سکوت ان ابتدا , پاسخ انهمه اشتياقم به رفتن نبود . قطار را انتظار می کشيدم ؟ يا قايقی را ؟ ... که سوار بر آن روی رود لاله ها بشود دور شد ...نشسته بودی وسط لاله ها .... پياده , آه اگر پياده را می افتادم ...