خط سوم



نگاه کردم به ايستگاه که می امدم , وسط ريل ها انبوهی از لاله های سرخ سبز شده بود , و ريل که امتداد پيدا می کرد , پيچ و خم هاش تا چشم کار می کرد , مثل رود باريکی از لاله بود ... امتداد يافته تا افق و محصور در خشونتی از آهن , و به ذهنم آمد چگونه است در ميان اينهمه آهن و بتن رودی از لاله ها زنده مانده است هنوز ؟ ... نشسته بودی وسط لاله ها :"غريب مانده ام اينجا , غريب مثل پرستو " . گفتم منتظر می مانم قطار که امد , به دنبال لاله ها خواهيم رفت .تا شب که شده بود هنوز انجا بودم . لاله ها در شب سياه شده بودند و باد که می خورد همه رنگ های عالم از گلبرگ هاشان نمايان می شد ... چرا قطاری نمی آيد ؟ ... نشسته ای وسط لاله ها , ايستگاه متروک را فقط انبوه انتظار من بود که پر کرده بود و سکوت ان ابتدا , پاسخ انهمه اشتياقم به رفتن نبود . قطار را انتظار می کشيدم ؟ يا قايقی را ؟ ... که سوار بر آن روی رود لاله ها بشود دور شد ...نشسته بودی وسط لاله ها .... پياده , آه اگر پياده را می افتادم ...