خط سوم


جینی گفت : شبها موجها اذیتم می کنند
بهش گفتم توی اتاق خوابمان گل مریم می گذاریم. گفتم روزنامه نوشته دانشمندها بین بوهای موقع خواب و رویاها رابطه ای پیدا کرده اند. گفتم شاید شاخه های مریم جلوی موجها رو بگیرند. جینی می گه موجها خیلی قوی اند، شاخه های گل مریم زیاد نمی توانند دوام بیاورند. تازه اونا زودی پژمرده می شوند. جینی از پژمردگی می ترسد. روزها از پژمردگی و شبها از موج ها.
گفتم زخم هاشو باز کنه، شاید بتونم کمی ببوسمشان. جینی دستهاش می لرزه.
خواب می بینم توی یک سیاره ی دورافتاده تک و تنها افتاده ام دست موجها و جینی مثل حبابی شکننده بالای سرم می چرخد. دست می برم، ولی تلاشم بی فایده است.
جینی می پرسه اینجا می خواد چه اتفاقی بیفته؟ نمی دونم.
واسه چی اومدیم پس؟ نمی دونم. بند کفش های سبکشو در می اره، بندهای رنگی رو پرت می کنه پایین. باد می زنه بند ها می چرخن تو هم می رن پایین گم می شن. پاهشو از روی تخته سنگ آویزون می کنه و تکون می ده. دستهامو، سر نگشتامو می کشم روی زانوهاش، اونجاها کهخطوط محو وکم عمق افقی داره. دست دیگه ام روی تخته سنگه زبر و سرد انگار بخواهد دنبال چیزی باشد. تن مان و ذهن هامان قوای کافی برای عبور از این مرز ها را ندارند.
هوا به غایت عالی است، تازه پاییز شده است. حتی فکر می کنمدیشب باران ملایمی باریده است. درختان در چشم اندازهای دور دست شروع کرده اند به رنگ به به رنگ شدن: سبز، قهوه ای، نارنجی، زرد وطلایی.
جینی دارد با من حرف می زند یا با خودش. صدایش آرام و یکنواخت با همراهی باد از لای رنگ های پاییزی دو و دورتر می شود.می گم اون رودخانه اون پایین خیلی قشنگه ها، انگار توش جریان زندگی باشه. برق می زنه و حرکتش چقدر با طراوت و شادابه. چشم های شیشه ای شو سرد و تخت می دوزه به یه جایی مابین خودمون و اون رودخانه میگه: رودخانه ها هم موج دارند!
جینی هر دو دستمو با دستهاش می گیره. توی چشم هاش بعد از مدت ها میشه یه چیزهایی رو خوند. خوشحاله، صدای نفیر باد می اد و همه ی سنگ ها، گلها و رنگ های اطراف کش می ان مثل خطوط موازی می شن، بعد می روند توی هم و محو می شوند.
اون پایین کنار رودخانه رنگ های پاییزی شاد با رنگ خون تازه که برق می زنه روی پس زمینه ی تخت سنگ و خاک ترکیب بصری فوق العاده ای ساخته است.


فکر کرده بود دکتر گوردون یه مرد بلند بالاست با موهای جو گندمی و صورتی کشیده. که یک عینک ته استکانی بهش نصب کرده اند ولی اینجوری نبود. گوردون جوان بود و خوش تیپ و انگار توی ادکلن فروشی زمین خورده بود و شیشه های ادکلن روش خالی شده بود. سیلویا توی راهروهای بلند و خاکستری افتاده بود دنبالش و هی وراجی می کرد: ببینید آقای دکتر! من فکر می کنم منشا بیماری من بابامه ها و ... بعد گوردون رفته بود توی توالت و چند دقیقه بعد سیلویا صدای سیفون رو شنیده بود و فکر کرده بود گوردون الان می اد بیرون و بهش میگه : خیلی خب خانم سیلویا من توی توالت به نتایجی در مورد بیماری شما رسیدم شما باید هفته بعد هم تشریف بیاورید. و بعد دست دراز کرده بود و دست اویزون و لخت سیلویا رو اندکی فشار داده بود: به امید دیدار. ولی بعد از صدای سیفون گوردون بیرون نیامده بود. سیلویا همانجا نشست و فکر کرد دکتر با سیفون از چاه توالت پایین رفته برای همین آرام دست آویزونش را بلند کرد وآرام گفت: به امید دیدار! هنوز صدای اب می امد، مخزن سیفون داشت پر می شد. سیلویا جعبه قرص هاشو از زیر سینه بندش بیرون کشید و قرص ها رو یکی یکی شمرد، وقتی پنجاهمین قرص ارامبخش رو روی کف دست چپش می گذاشت من و فریدا لبه ی حوض نشسته بودیم و من گالشهای کوچک چهار سانتی رو که با دو تا نخ تسبیح به هم وصل شده بودند رو گذاشتم کف دست فریدا. از خنده ریسه رفت: اینها دیگه چیه؟
دلخوشی های ریز ریز. شادی باید یک جایی وجود داشته باشه، یه جایی که زیاد دور نباشه وگرنه این لغت لعنتی از کجا رفته توی فرهنگ لغات. ولی دکتر گوردون نمی تونست درست ادرس بده. برای همین هم بود که سیلویا همانجا پشت در توالت نشست بود و خیره به کف دستهاش سعی می کرد از لابلای قرصهای براق و خوش رنگ راه بهتری پیدا کنه.