خط سوم


فکر کرده بود دکتر گوردون یه مرد بلند بالاست با موهای جو گندمی و صورتی کشیده. که یک عینک ته استکانی بهش نصب کرده اند ولی اینجوری نبود. گوردون جوان بود و خوش تیپ و انگار توی ادکلن فروشی زمین خورده بود و شیشه های ادکلن روش خالی شده بود. سیلویا توی راهروهای بلند و خاکستری افتاده بود دنبالش و هی وراجی می کرد: ببینید آقای دکتر! من فکر می کنم منشا بیماری من بابامه ها و ... بعد گوردون رفته بود توی توالت و چند دقیقه بعد سیلویا صدای سیفون رو شنیده بود و فکر کرده بود گوردون الان می اد بیرون و بهش میگه : خیلی خب خانم سیلویا من توی توالت به نتایجی در مورد بیماری شما رسیدم شما باید هفته بعد هم تشریف بیاورید. و بعد دست دراز کرده بود و دست اویزون و لخت سیلویا رو اندکی فشار داده بود: به امید دیدار. ولی بعد از صدای سیفون گوردون بیرون نیامده بود. سیلویا همانجا نشست و فکر کرد دکتر با سیفون از چاه توالت پایین رفته برای همین آرام دست آویزونش را بلند کرد وآرام گفت: به امید دیدار! هنوز صدای اب می امد، مخزن سیفون داشت پر می شد. سیلویا جعبه قرص هاشو از زیر سینه بندش بیرون کشید و قرص ها رو یکی یکی شمرد، وقتی پنجاهمین قرص ارامبخش رو روی کف دست چپش می گذاشت من و فریدا لبه ی حوض نشسته بودیم و من گالشهای کوچک چهار سانتی رو که با دو تا نخ تسبیح به هم وصل شده بودند رو گذاشتم کف دست فریدا. از خنده ریسه رفت: اینها دیگه چیه؟
دلخوشی های ریز ریز. شادی باید یک جایی وجود داشته باشه، یه جایی که زیاد دور نباشه وگرنه این لغت لعنتی از کجا رفته توی فرهنگ لغات. ولی دکتر گوردون نمی تونست درست ادرس بده. برای همین هم بود که سیلویا همانجا پشت در توالت نشست بود و خیره به کف دستهاش سعی می کرد از لابلای قرصهای براق و خوش رنگ راه بهتری پیدا کنه.