آلما :
به من چيزی بده، تا احساسم را با آن گمراه کنم.يا مرا تا به سرحد مرگ بزن، بکش. ديگر نمی توانم ادامه بدهم، نمی توانم. تو نبايد به من دست بزنی، اين شرم آور است، آبروريزي است، فريب است، دروغ است. مرا رها کن، من مسمومم، بدم، سردم، پوسيده ام. چرا نمی گذارند همين حالا بميرم ؟ جراتش را ندارم ...
پرسونا - اينگمار برگمن
تبخير :
زمان روز ها را در هم می پيچد، مثل باد ، که يال اسب را. و رد لب هات روی شيشه محو خواهد شد.
تنزيل :
.
.
.
هم نسلان من سريال سربداران را فراموش نمی کنند . در آخرين نماهای سريال در محکمه ای که مغولان برای صدور حکم اعدام شيخ حسن جوری به پا کرده اند و قاضی شارع هموطن شيخ حسن مجلس گردان آن است، شيخ حسن در مقابل آنهمه استدلال و سخنوری قاضی فقط جمله ای کوتاه می گويد : " ندانستی، و نخواهی دانست! ". اين جمله انگار منزلگاه پايانی و تقدير تاريخی تمامی آنهايی است که گفتارشان و رفتارشان يا فهميده نمی شود و يا مخاطبانشان ترجيح می دهند خود را به نفهمی بزنند. نوعی تن سپردن و درماندگی همراه با خشمی فرو خورده در اين جمله است. پايانی کلاسيک برای چنين آدمهايی.