خط سوم



چمباتمه زده بودم قعر چاه و گریه می کردم.نمی توانی بفهمی چه حسی است وقتی انتخاب های زیادی نداری، یا اصلا انتخابی نداری و راه ناگزیر با ان پوزه ی درازش ریشخندت می کند.نمی توانی بفهمی. آن بالا داشت شب می شد. حالا چقدر گذشته بود نمی دانم، قرار که نگذاشته ایم. اینجا که همیشه شب است. هر وقت که بیایی. مادر بزرگ دیگ مسی بزرگ را برگردانده بود روی پسرک و نشسته بود روی دیگ و آن زیر هم شب شده بود و روسها درب حیاط را شکسته بودند و ریخته بودند توی حیاط و همه جا را گشته بودند. همه ی طغار های روی هره را شکسته بودند و زیر زمین بوی ترشی گرفته بود. مادر بزرگ نمی دانست غرور را نمی شود زیر دیگ پنهان کرد. غرور شکسته بود مثل درب حیاط، مثل طغارها. من چکمه های روسها را بعدا توی فیلم ها دیدم، بلند بودند و برق می زدند. از زیر دیگ چکمه ها دیده نمی شد، هیچ چیز دیده نمی شد. فقط صدا می امد و بوی تند سرکه، صدای غروری که توی همه ی کوچه پس کوچه های تنک و باریک شکسته می شد و صدها سال بعد هم وصله پینه نشد. نشسته بودم قعر چاه و گریه می کردم. این تاوان کدام خواب پر رخوت است ؟ این سرسام بی وقفه ی تاریخی. ماه داشت می امد وسط حلقه ی ظلمات چاه . لکه سفید ما وسط چاه رسیده بود که پیدایت شد. انگار دست هایت تکان می خورد و چیزی را پایین می دهی. طناب مثل ماری زیر نور ماه تاب می خورد و پایین می اید. گریه نمی کنم، روسها رفته اند، ترس برم داشته است. از توی کوچه صدای سوار می اید. اتنهای طناب چیزی برق می زند. پایین که می رسد می فهمم، چاقوی دسته دار را از گره طناب رها می کنم. طناب را ول می کنی و آوار می شود روی شانه هایم، می پیچد دور گردنم، پیدایت نیست عزیز! چاقو را آرام می کشم به دیواره ی چاه. مادر بزرگ دیگ را بلند می کند داشتم خفه می شدم انگار درون چاهی عمیق. صورتم را می چسباند به سینه های تخت اش. بوی تنش و چادرش آرامم می کند.چاقو را زمین می گذارم، طناب توی دستم خیس می شود. سرم را بالا می کنم و تاریکی تا عمق مغزم رخنه می کند.