خط سوم
چه شنبه ای !! , خورشيد گرفتگی , گرد و خاک تا دلت بخواد , يه آسمون سرخ , زرد , نمی دونم , قيافه های افسرده , کلافه , گيج , خشن و يک دنيا اندوه....

فيلم دنيا رو ديديم به سلامتی ! . چی بگم ؟ بيچاره شريفی نيا به تنها ئی چه زوری زده بود فيلم رو نجات بده...ولی از حق نگذريم يه صحنه فوق العاده داشت که فيلم به ديدنش می ارزيد , اونجا که صحنه ای از فيلم روسری آبی رو نشون ميده !! انتظامی ايستاده رو پله ها , چشاش پف کرده , با بغض رو به دوربين ميگه : خوشبختی تو دل آدمه....
من , طرحی دارم : ديوانه شدن !

فئودورداستايوفسکی خطاب به برادرش



می تونی بفهمی دو تا پروفن 400 با نيم قلب آب يعنی چی ؟ من حتی نا هار رو هم نتونستم بخورم کاش بودی می ديدی اينجا رو ميز چه خبره , هياهوی چند ميوه نوبر چيه؟ , دستمال کاغذی های مچاله شده , کاغذا , که رو هر کدوم بيشتر از دو خط نوشته نشده , ظرف غذا , کباب های داخلش که دارن زار ميزنن , بطری نوشابه و تا دلت بخواد شلختگی , تا دلت بخواد کسالت , شده؟ يه ترانه ای شعری , عبارتی , بيوفته دهنت , مثل خوره مغزتو بخوره ؟ پرنده بی پرنده , بعدش هی بخوای از دستش فرار کنی ناهار هم نتونی بخوری و شکمت و ذهنت و دلت که به همه چی اعتراض دارن و حق هم دارن , اصلا مگه بازيی تو کاره ؟ , اها بازی کلاغ پر !خدايا کی شب می آد؟ اينا کی تموم ميشن؟ من کی شروع می شم ؟ تو بازی کلاغ پر , هيشکی نشد برنده .... ميشه دنبال برنده نگردم ؟ بجاش دو لقمه غذا بخورم؟ سر درد که شروع بشه , دوتا پروفن که سهله ده تاش هم اثر نمی کنه , دارم همه کاری ميکنم ولی اين کلاغ پره که هی اينسرت ميشه تو ذهنم ... تو بازی کلاغ پر, هيشکی نشد برنده , قصه ما همين بود , پرنده بی پرنده !
می گم : بريم ؟ . سرتو برمی گردونی , لبخند محوت پخش ميشه تو صورتت , می گی : بريم ... بهشت من شروع ميشه ...
دوست داشتن چشم پوشی از قدرت است .
ميلان کوندرا


جمعه نمايشگاه بودم . تو يه شلوغی مطلق , نمی دونم, باز همون احساس هميشگی منو کشونده بود اونجا همون احساسی که وقتی فوتبال بازی می کنم بهم دست می ده , اينکه داخل زمين فوتبال , کل فکر وذکرت فقط همون توپ لعنتيه که از لای پاهای اين و اون ببريش جلو و داخل اون چند متر بکنيش . هيچ فکر اضافه ای اجازه نداره داخل مغزت بشه , مثل اين مي مونه که اون چند ساعتو از تو شلوغی زندگيت فيچی کردن گذاشتن کنار. و اين لذت بخشه . نمايشگاه کتاب که می رم , گم مِشم داخل کتابا و آدمائی که کتابا رو دوست دارن , وگاهی اوقات کسايی رو می بينی که يه عمر با انديشه هاشون ور رفتی ...منيرو روانی پور را داخل يکی از غرفه ها بجا می ارم در مورد وبلاگشون حرف می زنم و اينکه زود زود آپ ديت کنيد , ميگن اتفاقا چند وقته مطلب دارم ولی نمی دونم چرا پابليش نمی شه , و من ياد عليرضا قزوه می افتم و قتی می گفت , امسال به ساعتهای سيکو اعتماد کرديم , نماز صبحمان قضا شد... از لابلای جمعيت خودمو ميرسونم کنار مسعود کيميايی, پشت جلدجسد های شيشه ای را برايم به يادگار قلمی ميکند : رضای عزيزم بقای تو باشد. می گويم آقای کيميايی تو رو خدا فيلم بسازيد آخه شما فيلمسازيد , نگاهم ميکند و ميخندد , چقدر پير شده , چقدر خسته است و چقدر لبخندش غمگينه . پولاد پسرش بغل دستش نشسته , تنها چيزی که ازش تو ذهنم می مونه ابروهاشه , که به دقت آرايش شده اند . من از نسل سومی ها , هيچی نمی فهمم و عصر که بر می گشتم خونه خسته بودم ولی شنگول , مثل اينکه دو ساعت بکوب فوتبال بازی کردم !
آقای ياکيده صدای خوشتان از ارتعاشات دلتان است, نه از ارتعاشات حنجره تان :

اين بار هم که
تاول پاهايم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره
گم می شوم.
...
پای رفتنم
پای رفتنم را پيش تو گذاشته ام.
يادت هست
که نروم؟
حال
تورفتهای
با پای من؟
يا پای من رفته است
با تو؟
...
چه قدر دزديدن نگاه
از چشمان تو
لذت بخش است.
گويی
تيله ای
از چشمم به دلم می افتد.

بانو !
با مردی که تيله های
بسيار دارد
می آيی ؟

"کيکاووس ياکيده دوبلوره جوان و معروف تلوزيونه ( صدای کارگاه رکس حتما يادتونه) تازگي ها يه دفتر شعر ازشون چاپ شده اسمش هست : بانو وآخرين کولی سايه فروش. من که خيلی وقته شعر جديد خوب به گوشم نخورده بود"
بی تو مهتاب شبی ...
هايکو يعنی چی ؟..يعنی يه سی دی احساساتو انقده زيپش کنی که تو يه ديسکت جا بشه!.. يعنی اينا :

نيلوفر صحرايی
دلو چاه مرا اسير کرده است
برای آب به جای ديگر خواهم رفت

آه ای حلزون
از کوه فوجی بالا برو
اما , آرام , آرام

شکوفه افتاده
به شاخه باز می گردد
نگاه کن , پروانه ای

موعظه کنار راه,
تمامش برايم بی معناست, اما نگاه کن
چه آرام است او,



دارم شاخ در می آرم , تلوزيون داره از نمايشگاه کتاب گزارش پخش ميکنه , فکر ميکنين موزيک روی تصاوير رو چی گذاشتن ؟.Another Brick in The Wall پينک فلويد رو .. داره قفسه های کتاب رو نشون می ده , تو ذهنت می خونی :
we dont need no education
we dont need no thought control
...
بخدا لوئيس بونوئل بايد بياد از اينا سورئال کار کردن ياد بگيره, فکر ميکنين يه همچين فضای گروتسکی خلق کردن , کم خلاقيت می خوآد؟... به خدا دارم شاخ در می آرم .



فکرشو بکن بشينی تو يکی از سينما های خودمون شيکاگو رو با دوبله ده چهل ايران و صدای دالبی ببينی ! . راستش با ديدن متن کامل و بدون سانسور رمان آهستگی کوندرا يه همچين حسی بهم دست داد , الان می خوام پرينت بگيرم شب بشينم بخونم :)

راستی اگه از نقاشی , همراه کمی رمانتيک بازی خوشتون می آد , يه سری به اينجا بزنين .

به خاطر کپ به سر ها .!!

" دنيايی همه ديوارو سقف و نظم و حساب و کسب و کينه و حرص و حسد و همه تنگ و همه تاريک , همه نسبی , مصلحتی , موقتی با هواهای عفن , و گندازآبهای ناگوارش و آن خر مقدسهای احمقش و آ ن روشنفکران خنگش و نصيحتگران بيمزه و دانشمندان اطواريش و اين ها و هنرها و احساس ها و ارزشها و خوی ها و رنگ ها و زيبا ييها و انسانيت های بازاريش و همه آن زمين و آسمان کوچک پوک بيهوده و خفقان آميزش , ... آه ! "

ميشه يه ليست تهيه کرد از اسم کسانی که تو زندگی آدم مسير فکريشو عوض کردن و تاثير خيلی زياد گذاشتن رو آدم . در مورد خودم مطمئنن دکتر شريعتی اول اون ليست قرار ميگيره مردی که دانشش و رو ح نا آرامش رو برای اثبات اون اصولی که بهش معتقد بوده و نقد او ن چيزايی که باطل و خرافات ميدونسته به کار برده , وچه خوب اين کارو انجام داده . فکر ميکنم همه او ن نسل دومی ها يا نسل سومی هايی که جز شکم و زير شکم فکرهای ديگه ای هم تو کلشونه , يه جورايی مديون دکتر هستند . به نام های ديگه که فکر ميکنم , اينا ميان تو ذهنم : سهراب سپهری ,علی (ع) , نيچه , تارکوفسکی , شمس , پرويز دروگری , ... درسته شايد اينا جمع اضداد باشن ولی اين عين زندگيه , ما تو دنيايی زندگی می کنيم که پر از تناقضه , دوست دارم بيشتر در مورد اين تناقضات فکر کنم و اينکه چه جوری باهاشون کنار می آييم و يا بينشون له می شيم...