خط سوم
جمعه نمايشگاه بودم . تو يه شلوغی مطلق , نمی دونم, باز همون احساس هميشگی منو کشونده بود اونجا همون احساسی که وقتی فوتبال بازی می کنم بهم دست می ده , اينکه داخل زمين فوتبال , کل فکر وذکرت فقط همون توپ لعنتيه که از لای پاهای اين و اون ببريش جلو و داخل اون چند متر بکنيش . هيچ فکر اضافه ای اجازه نداره داخل مغزت بشه , مثل اين مي مونه که اون چند ساعتو از تو شلوغی زندگيت فيچی کردن گذاشتن کنار. و اين لذت بخشه . نمايشگاه کتاب که می رم , گم مِشم داخل کتابا و آدمائی که کتابا رو دوست دارن , وگاهی اوقات کسايی رو می بينی که يه عمر با انديشه هاشون ور رفتی ...منيرو روانی پور را داخل يکی از غرفه ها بجا می ارم در مورد وبلاگشون حرف می زنم و اينکه زود زود آپ ديت کنيد , ميگن اتفاقا چند وقته مطلب دارم ولی نمی دونم چرا پابليش نمی شه , و من ياد عليرضا قزوه می افتم و قتی می گفت , امسال به ساعتهای سيکو اعتماد کرديم , نماز صبحمان قضا شد... از لابلای جمعيت خودمو ميرسونم کنار مسعود کيميايی, پشت جلدجسد های شيشه ای را برايم به يادگار قلمی ميکند : رضای عزيزم بقای تو باشد. می گويم آقای کيميايی تو رو خدا فيلم بسازيد آخه شما فيلمسازيد , نگاهم ميکند و ميخندد , چقدر پير شده , چقدر خسته است و چقدر لبخندش غمگينه . پولاد پسرش بغل دستش نشسته , تنها چيزی که ازش تو ذهنم می مونه ابروهاشه , که به دقت آرايش شده اند . من از نسل سومی ها , هيچی نمی فهمم و عصر که بر می گشتم خونه خسته بودم ولی شنگول , مثل اينکه دو ساعت بکوب فوتبال بازی کردم !