خط سوم


ترجيح می دهم يا الان چيزی را داشته باشم يا اينکه بدانم هرگز آن را نخوام داشت، تا ديگر مجبور نباشم به آن فکر کنم. به همين دليل است که بعضی روزها آرزو می کنم خيلی خيلی پير به نظر بيايم تا مجبور نباشم به زمانی که پير شدم فکر کنم.
من واقعا قيافه ی افتضاحی دارم و هرگز سعی نکردم که جذاب به نظر برسم، چون اصلا دلم نمی خواهد هيچ زنی با من درگير شود و اين عين حقيقت است. من محسناتم را پنهان و معايبم را آشکار می کنم. بنابر اين افتضاح به نظر می رسم و شلواری که می پوشم نابجاست، کفش هايم نا بجا هستند و من در زمان نادرستی با دوستان نادرستی وارد می شوم و حرفهای عوضی می زنم و با افراد عوضی صحبت می کنم و با اين وجود هنوز بعضی اوقات کسی پيدا می شود که به من علاقه مند می شود. آن وقت من واقعا جوش می زنم و با تعجب از خودم می پرسم: کجا اشتباه کردم؟ در چنين لحظاتی به خانه می روم و سعی می کنم که جواب اين مسئله را پيدا کنم.

از : زندگی نامه ی اندی وارهل


مردی که هيچ چيز، هيچ چيز، هيچ چيز نداشت، عصر يک روز زمستانی، قبل از انکه بازی قايم موشک آفتاب از لای نرده های ديوار روبرويی به کل تمام شود، دستمال چهار گوش زرد رنگی را از داخل صندوقچه ی کوچک گوشه ی اتاق در اورد و صاف روی زمين پهن کرد. صندوقچه باز مانده ای از گذشته ی مرد برای نگهداری اشيای يادگاری و منحصر بفرد خانواده بود که اينک جز همان دستمال زرد و اندکی بوی مانده گی چيزی در درونش نداشت. مرد با اينکه هيچ چيز، هيچ چيز، هيچ چيز نداشت دست تقدير اما اين دستمال زرد رنگ را از لابلای طوفانها و حوادث سالها و قرنها که بر سر اجداد مرد باريده بود، در امان داشته بود تا عصر آن روز زمستانی نقشش را در زندگی مرد بازی کند. دستمال ابعاد بزرگی نداشت. تقريبا اندازه ی همه ی دستمال جيبی ها . اما جنس نخی اعلايش اگر دست بهش نمی زدی هم معلوم بود. مرد قبل از انکه آرام چهار زانو روبروی ديوار لخت بنشيند و دستمال را مقابلش پهن کند به تنها چيزهايی که برايش باقی مانده بود فکر کرد: قلبش و ان دستمال. و بعد تمام خط زندگی اش آنی از مغزش گذشت. به مسيری که همه ی داشته هايش را ريخته بود، همه ی دلبستگی ها، اندوخته ها و دانسته هايش تا به اين عصر دلتنگ زمستان برسد. با قلبی که مدتها بود از کار افتاده بود و دستمالی که سالها دستی آن را لمس نکرده بود. سعی کرد به امتداد مسير، که روبرويش در غباری مه آلود ناپديد می شد فکر نکند. خواسته بود به تنها چيزی که می خواست به رهايی از هر سويی که باشد فکر کند با اين همه هنوز در ترديد بود ان دستمال زرد رنگ و اين قلب نيمه خشکيده تنها فاصله هايش با سکوت مطلق باشد. جايی که ذهنش نگردد، قلبش نخواهد و تمام وجودش از جستجو سيراب شود. در نقطه ای ايستاده بود که حس کرد قبلا تمام تصميم ها را گرفته اند و تمام مسير ها را چيده اند. دست کرد از لای شکاف سينه اش قلبش را بيرون کشيد. گرفت مقابل چشمانش و نگاه کرد می ديد با اينکه سالها بود کسی با قلبش حرف نزده بود، اما هنوز گرم بود و هنوز پيش از انکه کاملا خشک و منجمد شود می توانست حس کند که چيزی درونش جريان دارد. اعتنايی نکرد اما. با احتياط گذاشت لای دستمال و گوشه های مقابل اش را مثل بقچه به هم گره کرد. و بعد تا بسته اش را بردارد، از حياط و از زير نرده ها بگذرد و در را باز کند، به هيچ چيز ديگر فکر نکرد.
در را باز کرد روبرويش صدای کوير سرد و بی انتها و پذيرنده را شنيد و دنبال صدا رفت. انقدر رفته بود تاهر انچه پشت سرش بود ناپديد شد . نه از ناتوانی پاهايش که از اشتياق رهايی بود که ايستاد. چشمهای درشت فرو افتاده اش را به بازی باد و ماسه ها دوخت و با ته مانده ی توانش دستمال را به قلب کوير پرت کرد. قلبی درون قلبی جای گرفت .
غروب زمستانی دلگير، آن دورها، مرد بی قلبی که هيچ چيز، هيچ چيز، هيچ چيز نداشت، وسط کويری لخت سرگردان مانده بود.





مرا به سمت درونم هدر نده. از بی همه مان دو سه گريز رد نشو. آنسوتر نه به گل، نه به لب که از ارتعاش می سوزد، نه به دره ی شوره زار نمک سوده، نه به هيچ يک از خالی ترينانمان. آنسوتر نه به سهمگينی هم خوابگی شبانه ای بی مقدمه، نه به خاکستری که از دل نارنج گم شود. نه به زبان، نه به شهوت گيج خورده از هياهوی انحنای اندام تو پر شده. مرا به سمت درونم هدر نده. شبی که همه ی باشدِ تواز فرق من بالاتر. شبی که هجوم خطوط زاويه دارمنقطع، آوار زير خوشايندی قوس های محو مانده از سايه ها. شبی شب زده از تنفسی فرو خورده، طولانی. شبی ، مرا به سمت درونم هدرنده. بنشين دل به غوغای سطوح سرد و لزج. مجاور اين لمس بی پايان ِ بيرونی هدر نشو.
صدايم رسا نداشت. خوب آمدی اما! راست بگو، سينه های چروکيده آويزان پيرزن چه به گوش هات زمزمه کرد؟