خط سوم


مردی که هيچ چيز، هيچ چيز، هيچ چيز نداشت، عصر يک روز زمستانی، قبل از انکه بازی قايم موشک آفتاب از لای نرده های ديوار روبرويی به کل تمام شود، دستمال چهار گوش زرد رنگی را از داخل صندوقچه ی کوچک گوشه ی اتاق در اورد و صاف روی زمين پهن کرد. صندوقچه باز مانده ای از گذشته ی مرد برای نگهداری اشيای يادگاری و منحصر بفرد خانواده بود که اينک جز همان دستمال زرد و اندکی بوی مانده گی چيزی در درونش نداشت. مرد با اينکه هيچ چيز، هيچ چيز، هيچ چيز نداشت دست تقدير اما اين دستمال زرد رنگ را از لابلای طوفانها و حوادث سالها و قرنها که بر سر اجداد مرد باريده بود، در امان داشته بود تا عصر آن روز زمستانی نقشش را در زندگی مرد بازی کند. دستمال ابعاد بزرگی نداشت. تقريبا اندازه ی همه ی دستمال جيبی ها . اما جنس نخی اعلايش اگر دست بهش نمی زدی هم معلوم بود. مرد قبل از انکه آرام چهار زانو روبروی ديوار لخت بنشيند و دستمال را مقابلش پهن کند به تنها چيزهايی که برايش باقی مانده بود فکر کرد: قلبش و ان دستمال. و بعد تمام خط زندگی اش آنی از مغزش گذشت. به مسيری که همه ی داشته هايش را ريخته بود، همه ی دلبستگی ها، اندوخته ها و دانسته هايش تا به اين عصر دلتنگ زمستان برسد. با قلبی که مدتها بود از کار افتاده بود و دستمالی که سالها دستی آن را لمس نکرده بود. سعی کرد به امتداد مسير، که روبرويش در غباری مه آلود ناپديد می شد فکر نکند. خواسته بود به تنها چيزی که می خواست به رهايی از هر سويی که باشد فکر کند با اين همه هنوز در ترديد بود ان دستمال زرد رنگ و اين قلب نيمه خشکيده تنها فاصله هايش با سکوت مطلق باشد. جايی که ذهنش نگردد، قلبش نخواهد و تمام وجودش از جستجو سيراب شود. در نقطه ای ايستاده بود که حس کرد قبلا تمام تصميم ها را گرفته اند و تمام مسير ها را چيده اند. دست کرد از لای شکاف سينه اش قلبش را بيرون کشيد. گرفت مقابل چشمانش و نگاه کرد می ديد با اينکه سالها بود کسی با قلبش حرف نزده بود، اما هنوز گرم بود و هنوز پيش از انکه کاملا خشک و منجمد شود می توانست حس کند که چيزی درونش جريان دارد. اعتنايی نکرد اما. با احتياط گذاشت لای دستمال و گوشه های مقابل اش را مثل بقچه به هم گره کرد. و بعد تا بسته اش را بردارد، از حياط و از زير نرده ها بگذرد و در را باز کند، به هيچ چيز ديگر فکر نکرد.
در را باز کرد روبرويش صدای کوير سرد و بی انتها و پذيرنده را شنيد و دنبال صدا رفت. انقدر رفته بود تاهر انچه پشت سرش بود ناپديد شد . نه از ناتوانی پاهايش که از اشتياق رهايی بود که ايستاد. چشمهای درشت فرو افتاده اش را به بازی باد و ماسه ها دوخت و با ته مانده ی توانش دستمال را به قلب کوير پرت کرد. قلبی درون قلبی جای گرفت .
غروب زمستانی دلگير، آن دورها، مرد بی قلبی که هيچ چيز، هيچ چيز، هيچ چيز نداشت، وسط کويری لخت سرگردان مانده بود.