خط سوم




گفته بود از رفتن به ازاي سه چهار روز بيشتر يا كمتر باقي مانده ماندن را چگونه ادامه دهم مي شود كسي جاي مني يا اندكي از تو رويدن را براند من مانده ام همينجا مست بوي كاكوتي ها نرمي پرز مرزنگوشها مي شوم ما دونفر بد جوري آب خوش از گلويمان پايين تر نرفت را ديديم ما دو نفر وسط تپه بدجوري جلسومنيا ها رفتند دنبال عروسكها آنوقت فكر مي كني وقتي جلسومنيا فيم فاتال مي شود زامپانو را از كجا بايد صدا كرد؟


● زماني فرا مي رسد كه هر چه كرده اي، هر چه نوشته اي، همه ي كارها و اعمالت كمي به نظرت تكراري مي رسد. انگار محكوم به آن هستي كه تا ابد آن ها را تكرار كني ... بعد ناگهان جلو چشمت آينده اي كه برايت باقي مانده آشكار مي شود، زماني كه براي نوشتن و كار كردن فرصت داري، چيزهايي كه به نظرت تازه مي رسد... كسي كه آينده را فاقد هر چيز تازه ببيند كاملا خود را در زندان حس مي كند. تعريف زندان همين است. مگر نيست؟ وقتي كه چيز تازه ممكن نباشد.

رولان بارت

● ادب، نه كسب عبادت، نه سعي حق طلبي است
   بغير خاك شدن ، هر چه هست ، بي ادبي است


                                                               مولانا عبدالقادر بيدل دهلوي




به آخر زمستان نزدیک شده بودیم ؟ از پائیز پارسال چند سال گذشته بود ؟ سفیدی نه شبیه روشنی ، که شبیه کفن پیچیده بود به زندگی ، همه ی دیوارها ، همه ی خانه ها ، سقف ها ، پیاده روها را رنگ روشن زده اند ، سر چهارراه ها چراغ های راهنمایی دائم به رنگ سفید روشن اند ، نه پلیسی ، نه مأموری . گفت : پلیس ها رفته اند برای زن هاشان گل بخرند ، ماشین آمبولانس چراغ قرمز رنگ ندارد ، آژیر نمی کشد ، در سکوت می رود ، دم در بیمارستان ، انتهای پله های عریض ، آنجا که به درهایِ شیشه ای بزرگ می رسد ، پیانوی بزرگی گذاشته اند ، تو پشتِ پیانو نیستی . هیچ کس پشتِ پیانو نیست ، هیچ کس پشتِ هیچ چیز نیست ، تا برانکار را بیاورند و از شیشه ها بگذریم ، پیانو شروع می کند به نواختن ، هیچ کس نمی شنود ، صدا بالا می رود ، مون لایتِ بتهوون می پیچد تویِ راهروهای بیمارستان ، همانجا چراغهای آویزانِ سقف از من فرار می کنند ، مجسمه هایِ لال ، آهسته سرهاشان را برمی گردانند . می گویم : همه ی این ها را که اینجا برایتان نوشته ام ، از ته دلم بوده ها ! می خندد ، می رود دنبال عروسک ها ، قبلاً ها که برایِ عیادت می آمدیم ، بیمارستان ها شلوغ تر از این بود ، حتّی چند تابستان آنورتر که برای بار اول کنکور می دادم ، جلسه ی امتحان توی آن ساختمان بلند روبرویِ بیمارستان بود ، روی صندلی شماره ی 777 کنار پنجره نشسته بودم ، از اول صبح که مداد نرم مشکی را برداشتیم تا تویِ چهار خانه های سرنوشتمان را سیاه کنیم . صدایِ ضجّه های سیاه زنی پیچیده بود توی سالن امتحانات ، از بیمارستان بیرون آمده بود و تویِ حیاط بزرگ که مشرف به ساختمان امتحان بود ، درون چادر سیاهش به خود می پیچید و داد می زد ، از لابه لای کلمات بریده ای که بین ناله هایش به گوش می رسید می شد فهمید کسی از عزیزانش رفته است . ساعت ها ضجّه زد و من روی سؤالهای ریاضی ماندم و ماندم و وقتی به سؤال های معارف رسیدم که وقت تمام شده بود و آمبولانسی مرده را برده بود ، وضجّه های زن چسبیده بود به نوک مدادِ نرم مشکی ام ، و سؤال های ریاضی سیاه پوش شده بود . بعدها هربار که ورقه ی امتحانی و مداد نرم مشکی دیدم یاد زنی افتادم که درون چادری سیاه به خود می پیچد و ناله می کند . تخت بیمارستان بویِ ادرار می دهد ، وقتی تکان می خوری ، چیزی جرجر می کند ، دارم می فهمم چرا همه مثل مجسمه شده اند . هر کس تکانی می خورد ، صدایِ جرجر بلند می شود ، دارل روی صندلی فلزی کنارم نشسته است ، هم سلولی ام مرد میانسالی است ، موهای سفیدش و پیشانی بلندش توی گوشم زمزمه می کند که باید مرد فرهیخته ای باشد . انسی توی پنجره است . پشتش به من است ، تمام مسیر را دنبال آمبولانس با من پرواز کرده است ، سرش را برمی گرداند و می گوید : خداحافظ و می رود سمت آسمان . می گویم : می دانید هیچ کس مثل شما خداحافظ را مثل سلام نمی تواند بگوید . صدام به گوش هاش نمی رسد ، تا جمله ی من تمام شود بالای ابرهاست ، ملافه می چسبد به پوستم برمی گردم به دارل بگویم ، دستش را می گذارد روی پیشانی ام ، صدای مون لایت کم نمی شود ، می گویم : خوبی ؟ می گوید : حالم شبیه بیماری سرطانی است که از پا درآمده باشد با این حال در یک مسابقه ی دو به نفع کودکان سرطانی شرکت کند . می گویم : پس چرا با من نمی آیی برویم بیمارستان . می گوید : بخاطر عروسک هایم . مايع سردی از داخل شیلنگ باریک پلاستيکی می دود داخل رگ هایم ، صدای پیانو نمی آید ، سردی خوشایندی است دستم تیر می کشد . هم سلولی به پهلو افتاده است. انسی محو می شود . دارل پاهایش را دراز کرده است چشم هایش را بسته است . تو از پنجشنبه رفته ای آنطرف خیابان که برگردی . برگشتی نيست .پنجشنبه هزار سال است که تمام شده است. همه جا انطرف خيابان است. دارل صدای نفس هایم را نمی شنود. دستی، جواب سوال آخر را با پاک کن سفيد رنگ پاک می کند.